بهراد ایکس

نوشته‌های یک انسان کنجکاو

نوشته‌های یک انسان کنجکاو

بهراد ایکس

بهراد هستم. اینجا جاییه که دل‌نوشته‌ها و چیزهای شخصیم رو می‌نویسم. نوشته‌های جدی‌ترم رو توی پادکستم با عنوان «رادیو می‌» می‌تونید گوش بدید.

اطلاعات بیشتر در بخشِ "کمی دربارهٔ من".

درضمن خوشحال می‌شم که از این جعبه‌ٔ پایینی هم استفاده کنید.

آخرین نظرات

🎒کوله‌پشتی هزار و چهارصد و سه

سه شنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۲، ۰۳:۰۲ ب.ظ

راستش رو بخوام بگم، ورود خوبی به این سال نداشتم. هرچند (به جز یک مورد) اتفاق بدی برای من نیفتاد، ولی ورود من به سال جدید پر از سرخوردگی بود و ناامیدی. انتظار این می‌رفت که یه تغییرات شدیدی توی اوضاع کشور حس بشه، که نشد. انتظار داشتیم بهبود اقتصادی ببینیم،‌ که برعکس شد. صدالبته انتظار داشتیم که حالمون بهتر بشه، که حس می‌کنم من حالم بهتر شد. آغاز سال برای من چندان جالب نبود، ولی ادامه‌اش خیلی بهتر بود. گاهن اتفاقاتی توی زندگی آدم می‌افتن که خودش انتظارش رو نداره؛ یهویی چشماش رو می‌بنده و باز می‌کنه می‌بینه که چقدر خوش‌شانس بوده و چه‌قدر اتفاقات بدی می‌تونستن بیفتن و نیفتادن و در عوضش کلی اتفاق خوب براش رقم خوردن.

بذارید از همون اول بریم سر اصل مطلب.

سال زندگی مستقل

سوء تفاهم نشه، من تا قبل این هم زندگیم مستقل بوده، ولی توی خوابگاه. مواقعی هم که خونه و توی اتاق خودم بودم هم سعی می‌کردم به نوعی استقلال داشته باشم. ولی بخوام صادقانه برخورد کنم با داستان، من زندگی مستقلی نداشتم هیچوقت. توی بهبوههٔ کارهای ارشدم بودم که یه موقعیت استثنایی برای من پیش اومد برای خونه‌گرفتن. و من برای اولین بار خونهٔ خودم رو داشتم! البته صددرصد خونه مال من نیست و شریکی با یک دوستی خونه رو گرفتیم، ولی یک اتاق برای خودم دارم. حس می‌کنم جایی هستم که کنترل زندگیم دست خودمه. جایی که مسئولیت کاملش رو خودم بر عهده دارم و حس می‌کنم هیچ حسی از این بهتر نیست. حس داشتن خونه. حس تعلق نسبی به یک جا. حسِ خوبِ «خودم آقای خودم»! حس زندگی کردن مثل کاراکترهای سیت‌کام‌هایی مثل ساینفلد، فرندز و HIMYM.

واقعن حس جالبی هست. کاش می‌تونستم زودتر این حس رو تجربه بکنم. نمی‌تونم وارد جزئیاتش بشم که چی شد تونستم خونه رو بگیرم، ولی الآن که به چند ماه گذشته نگاه می‌کنم می‌بینم که واقعا خوش‌شانس بودم. این که چنین اتفاق مثبتی برای من رقم بخوره و اون هم در یک زمان خیلی کوتاه واقعا برای خودم باورپذیر نیست. و این که زیر فشارهای اول کار کم نیاوردم و تونستم ادامه بدم؛ اون هم در شهر بزرگی مثل تهران.

امسال مهم‌ترین چیزی که به سال بعد می‌برم حس استقلال کامل هست. حس داشتن خونهٔ خودم. و چه حس زیبایی.


سال آشنا شدن با فرهنگ و تمدن ایران

چرا شب یلدا رو جشن می‌گیریم؟ چه فلسفه‌ای پشتشه؟ چرا به شب یلدا می‌گن شب چله؟ اصلن «یلدا» یعنی چی؟ ما چند ساله که یلدا رو جشن می‌گیریم؟ سوالات خیلی ساده‌ای به نظر میان ولی جواب‌های خیلی پیچیده و سنگینی پشتشون هست.

ماجرا از اینجا شروع شد که من بعد یه مدتی فهمیدم که فرش خیلی دوست دارم. و شروع کردم به خوندن دربارهٔ فرش و دیدن فرش‌های مختلف. واقعن دنیای زیبایی داره و باورتون نمی‌شه که چه گنجینهٔ فرهنگیِ ارزشمندی هست فرش ایرانی. داشتم کتاب «پژوهشی در فرش ایران» از تورج ژوله رو می‌خوندم که به یه فرشی رسیدم به اسم «فرش پازیریک». آب دستتونه بذارید زمین و این فرش رو سرچ کنید. کردید؟ آفرین بر شما. فرش رو که برای بار اول دیدم با خودم گفتم که عه، ایران. و این خیلی برای خود من عجیب بود. که چیِ این رو من دوست داشتم؟ فرش واقعا زیبا بود و چشم‌نواز. و از همه عجیب‌تر این که این فرش عمرش ۲۵۰۰ سال هست. بعله، درست شنیدید. دو هزار و پونصد سال! یعنی برمی‌گرده به زمان هخامنشیان. و کجا کشف شده؟ توی مقبرهٔ یک پادشاه «سکا» توی سیبری! حالا یه سوال، سکاها کی بودن؟ سکاها دسته‌ای از اقوام آریایی بودن که اومدن به ایران و به صورت کوچ‌نشین زندگی کردن همیشه. محل زندگی اون‌ها اسمش بوده سَک‌اِستان که به مرور زمان تبدیل شده به سیستان. توش شاهنامه اومده که رستم «سَک‌زی» بوده، این یعنی این که سکا بوده. (و بله، هر شرووری که دربارهٔ لفظ «سگ» توی سیستان و این‌ها گفتن همش شطحیات یه مشت مشنگ تجزیه‌طلب بوده و هیچ ریشه‌ای توی واقعیات نداشته.)

ولی یه سوالی، شما تا حالا لفظ سکا رو شنیده بودید تا حالا؟ چرا نه؟

ما سیستم آموزشی تخمی‌ای داشتیم. احتمالن تنها چیزی که شما دربارهٔ گذشتگان ما بدونید این باشه که اقوام آریایی سه دسته بودن، ماد، پارس و پارت که وارد ایران می‌شن. این اصلا درست نیست. پارس‌ها و مادها یه قوم بودن که توی جاهای جدا زندگی می‌کردن. پارس هیچ ربطی به هیچ قوم و تیره‌ای نداره. پارس و پارسی یه واژه هست که به آدم‌هایی که دسته‌ای از ویژگی‌ها رو داشتن نسبت می‌دادن. (واسه همین ما به کسی که زاهد باشه می‌گیم پارسا) پارت‌ها همون سکاهایی بودن که بعد اسکندر و سلوکیان به قدرت می‌رسن. ساسانیان ادامهٔ همون هخامنشیانی بودن که بعد پارت‌ها به قدرت می‌رسن.

پارس‌ها (همون امتداد مادها) زرتشتی بودن عمدتن، ولی سکاها آیینشون مهرپرستی بوده؛ اون‌ها ایزد مهر رو می‌پرستیدن. (البته مهرپرست‌ها به ایزدهای دیگه هم اعتقاد داشتنا، تک‌خدایی از زرتشت شروع می‌شه و مهرپرستی به هزارسال قبل زرتشت برمی‌گرده). مهر (یا اسم غربیش میترا) ایزد محبت و پیمان بوده. و یلدا جشن تولد همون ایزد مهره. چهل روز بعد یلدا می‌شه جشن سده، واسه همین ما به یلدا می‌گیم چله. و این جشن پیشینهٔ ۴۰۰۰ ساله داره.

می‌بینید چقدر جالبه؟ و چقدر عجیبه که ما این‌ها رو نمی‌دونیم. و خیلی بده که این رو نمی‌دونیم. شبیه این می‌مونه که از یه آشنای خیلی خرمایه‌ای مقدار زیادی پول و مال و منال به ما به ارث رسیده باشه، ولی ما ازش بی‌خبر باشیم. فرهنگ ایرانی سرمایه‌ای هست که به ما به ارث رسیده، ولی متاسفانه اکثر ما ازش بی‌خبریم.

این‌ها من رو ترغیب کرد که مطالعه بکنم در این باره. و باورنکردنی بود حجم زیبایی‌ای که دیدم. این‌ها من رو ترغیب کرد که برم شاهنامه رو بخونم. از اون‌جایی که خوندن ابیات شاهنامه برای من سخت بود، برگردان روایت‌گونه‌ای که دبیرسیاقی نوشته رو خوندم و باورم نمی‌شد این حجم از دراما و زیبایی. توی بخش‌های حماسیش (به خصوص جاهایی که رستم و سیاوش و کیخسرو بود) واقعا کتاب چسبیده بود به دستم. خیلی جذاب بود داستانش.

این‌ها من رو ترغیب کرد تا دربارهٔ ساختار ادیان و باورهای زمان ایران باستان بخونم. و اینجا بود که با ژالهٔ آموزگار شدم. شیرزنی که سال ۱۳۱۸ به دنیا اومده ولی از من جوون‌تره. یه روز یه دورهٔ ۱۵ ساعته ازش رو توی یوتیوب پیدا کردم و میخ‌کوب توی دوروز بهش گوش دادم. کتابش هم خوندم. الآن دارم اسطورهٔ زندگی زرتشت رو می‌خونم و باورنکردنیه برام که چقدر فرهنگ زیبایی داشتیم و چه حیف که نمی‌شناختیم این‌ها رو. به میزان خیلی کم هم دربارهٔ جواد طباطبایی و نظریهٔ ایران‌شهری هم خوندم. و به نظرم دیدگاه جالبی داشت. این اخیرن با عزیزی آشنا شدم به اسم شروین وکیلی و به نظرم دیدگاه‌های اون هم خیلی جالبه. یه کاراکتر خیلی عجیب که آدم باورش نمی‌شه که ایرانیه.

در کل در سال ۱۴۰۲ به شدت علاقه‌مند شدم به فرهنگ ایرانی و ادبیات فارسی. واقعن زیباست. این رو نمی‌گم که فیگور بگیرم برای شما که واای من چقدر باشعورم و شما نیستید. خلاف این. من دربارهٔ اساطیر یونان هم خوندم. دربارهٔ وایکینگ‌ها هم خوندم. غرب رو خوندم. شرق رو خوندم. فرهنگ ایران واقعن چیز عجیبیه. بی‌اندازه زیباست. و چه حیف که ما اون ارزش‌ها رو گم کردیم.

حالا من چند تا سوال بندازم وسط تا اون تیکهٔ کنجکاو شما رو قلقلک بدم. اردیبهشت یعنی چی؟ تقویم ایرانیا در زمان هخامنشیان چه شکلی بوده؟ مزدا ایزدِ چیه؟ فروهر یعنی چی؟ اصلن اهورا یعنی چی؟ چرا فردوسی شاهنامه رو سرود؟ چه حس نیازی می‌کرد؟ و این که چرا اسم شاه اول شاهنامه کیومرثه؟


سال بسته‌شدن یه پروندهٔ باز

هر چیزی غیر از آره یعنی نه.

خیلی جملهٔ واضحی به نظر میاد، مگه نه؟ ولی برای من نبود. واقعیت امر اینه که من یه روز به خودم اومدم و دیدم که دل‌دادهٔ یه دختری شدم که اسمش مهم نیست. کی این اتفاق افتاد؟ واقعا خاطرم نیست. شاید به قول پزشک‌زاد یه جمعه‌ای ۱۳ام یک ماهی بوده. شاید هم نبوده. چیزی که می‌دونم اینه که هر چی که بود، از اوایل کرونا شروع شد و ادامه پیدا کرد تا خرداد امسال و یه روزی وسط این بازه‌ای که گفتم، من عاشق شدم. که البته این هم مهم نیست. چیزی که مهمه اینه که من عاشق شدم. عشق روزهای کرونا. عشق از راه دور. عشق پای تلگرام. عشق روزهای تنهایی.

امسال طرف‌های ماه خرداد بالاخره بعد کلی ماجرای مختلف (که بیشترش خراب‌کاری و گندکاری خودم بود و هیچ ربطی به اون بنده‌خدا نداشت واقعن) عزمم رو جزم کردم و بهش اعتراف کردم که دوستش دارم. و اون هم با یه حسی که به نظرم خیلی شبیه به بی‌خیالی یا بی‌اهمیتی بود بهم گفت نه. و دیگه صحبت نکردیم. و من به مدت چند هفته زندگیم مزه و بوی گه می‌داد.

این برای من اتفاق بزرگی بود. چون این بار دومی بود که عشقم رو اعتراف می‌کردم به کسی. و بار دومی بود که می‌شنیدم نه. هر چند این بار دوم خیلی برای من متفاوت بود نسبت به بار اول. حس می‌کنم عشق و حس تعلقی که اینجا حس کردم خیلی شدیدتر بوده. (شاید بپرسید چرا من انقده کم عاشق می‌شم که باید در جواب بهتون بگم که هیییچ ربطی به شما نداره.) مطمئنن اگه شما انسان بودید تا به اینجا کار، درکی دارید از حسی که من تجربه کردم. ولی این حس برای خود من نو بود. و باورنکردنی.

یادمه اون اوایل بعد ریجکتی، شبی توی اتوبوس خوابش رو دیدم. توی خواب دیدم که دارمش. و بیدار که شدم دیدم ندارمش. و گریه کردم.

الآن که نگاه می‌کنم به گذشته، می‌بینم که اشتباه از سمت خودم بوده. من نباید به غرور مسخرهٔ خودم اجازه می‌دادم که نذاره من دوست‌داشتن رو اعتراف بکنم به کسی. من نباید رابطه‌ای که عاقبتی نداشت رو ادامه می‌دادم. ولی هر دو طرف (تا یه جایی) ادامه دادیم ارتباطمون رو. و تبدیل شدیم به بخشی از روزمرگی هم. این اشتباه بود. بهراد در سالی که گذشت یک تجربه کسب کرد و اون هم این بود که نباید پرونده‌ای رو الکی باز گذاشت. جواب عشق و ابراز علاقه یا آره هست و یا نه. و هر چیزی غیر از آره، یعنی نه.

اگه الآن بخوام به کسی که (مثل اون‌روزهای من) عاشق شده یه نصیحت بکنم، اینو می‌گم که چیزی رو توی دل خودش نگه نداره. توی یه زمانِ درست عزمت رو جزم کن و بهش بگو. اگه اون طرف بهت گفت آره، که خب فبها ولی هردومون می‌دونیم که احتمال چنین چیزی خیلی پایینه. اون احتمال خیلی قوی پیشنهاد تو رو رد خواهد کرد، و تو هم برای یه مدتی واقعا زندگیت مزه و بوی گه خواهد داد؛ ولی این‌ها هیچکدوم مهم نیست. چیزی که مهمه اینه که تو یاد می‌گیری که همه چیز بالاخره می‌گذره. زندگی پر از این شکست‌هاست. و این تویی که باید یاد بگیری که با شکست‌ها بسازی و بری جلو. زندگی یه مسیر ادامه‌دار هست. با این که خدا گر ببندد ز حکمت دری، به‌زحمت گشاید در دیگری ولی زندگی ادامه داره.

و غلط نکنم تهش می‌رسیم به حرف اسدالله:

اینجا لیلی خیلی مهم نیست! این خیلی مهمه که تو عشق رو شناختی! این مرز مرد شدنه!
- دیالوگ پایانی دایی‌جان ناپلئون از ایرج پزشک‌زاد

آیا فراموشش کردم؟ فکر نکنم؛ من هرچند حافظهٔ تاریخی ضعیفی دارم، ولی آدمی نیستم که حس خوب عشق رو فراموش بکنم. آیا عاشق هستم کماکان؟ فکر کنم؛ نمی‌دونم، می‌دونم که نفرتی ندارم ازش. آیا اجازه دادم که این شکست (هرچند بزرگ برای من) من رو از روند عادی زندگیم بندازه و من رو تبدیل به یه آدم لوزر بکنه؟ اصلن.


سال آرامش روانی

امسال سال آشنایی من بود با گابور ماته (Gabor Mate). لب کلام حرف‌های ماته این هست که تروما، دلیل اصلی حال بد خیلی از ماهاست. ما دو مدل تروما داریم: ۱- اون دسته از اتفاقات بدی که نباید می‌افتادن ولی افتادن. (مثل مرگ یک عزیزی) ۲- اون دسته از چیزهای خوب و ضروری که باید اتفاق می‌افتادن ولی نیفتادن (دریافت محبت از خانواده).

نکتهٔ تلخ: همهٔ ما تروماهایی توی زندگیمون داریم، فارغ از زمینه‌ای که ازش میایم و سطح مالی خانواده‌هامون. بچه‌تر که بودم خیال می‌کردم که خونواده‌های پولداری هستن که توشون هیچ درد و غمی نیست و همه توشون خوش‌بختن؛ به مرور زمان که ارتباطاتم با آدم‌ها بیشتر شد فهمیدم که هیچ تصوری از این اشتباه‌تر نیست. همه توی زندگیشون ترومایی رو تجربه می‌کنن. فارغ از زمینه، شما ممکنه توسط دوستانتون مسخره بشید توی مدرسه و طردتون کنن، ممکنه که مورد تجاوز قرار بگیرید، ممکنه که پدر سردی داشته باشید و نوازش نشده باشید توی کودکی، ممکنه که مادرتون وسواسی بوده باشه و به شما سخت گرفته‌باشه توی تربیتتون، ممکنه ناخواسته بوده باشید و قص‌علی‌هذا.

باریکهٔ امید چیه این وسط؟ اینه که می‌شه با این تروماها جنگید. می‌شه کنار اومد با زندگی. می‌شه رفته‌رفته بهتر شد. قدم اول اینه که بدونیم اون زخم‌هایی که هر روز ما رو زهر می‌کنن چیا هستن، بعدش رفته رفته آسون‌تر می‌شه. خبر بد این وسط چیه؟ خبر بد اینه:

مبارزه با تروماهای گذشته یک نبرد روزمره هست.

تروماهای شما از بین نخواهند رفت، بلکه کمرنگ خواهند شد. ممکنه یه روزی که حالتون خیلی خوبه بیاد سراغتون، بهبود یعنی این که به مرور زمان دردی که حس می‌کنیم کمتر باشه. ما باید به این برسیم که شایستهٔ دوست‌داشته‌شدن و محبت هستیم. ما باید بفهمیم که دیگرانی هستند که نگران ما هستند. ما باید به این باور برسیم که ارزشمند هستیم.

ماته یه حرف خیلی جالبی زد یه بار که توی ذهن من هک شد و بعید بدونم حالا حالاها از بین بره. به این جمله دقت کنید: «من حس می‌کنم دوست‌داشتنی نیستم.» یه چیزی توی این جمله ضدونقیض نیست؟ یکم فکر کنید راجع بهش بعد برید سطر بعدی.

اگه فکر کردید راجع به این جمله که درود بر شما، ولی اگه نکردید هم فدای سرتون. نکته اینجاست که گرسنگی، سرما و گرما، ترس، عشق و... حس هستن ولی «دوست‌داشتنی‌بودن یا نبودن» یک حس نیست، یک باوره. تروما کاری که با ما انجام می‌ده اینه که به ما تلقین می‌کنه که اتفاقای بدی که توی گذشته افتادن به این خاطر هستن که ما یک ویژگی خاصی در وجودمون هست و ما اون بلا سرمون اومده چون حقمون بوده. در صورتی که واقعیت ۱۸۰ درجه اختلاف داره با این. همهٔ انسان‌ها لایق دوست‌داشته‌شدن هستن و من و شما هم از این قاعده مستثنی نیستیم. ما به عنوان انسان‌های عصر ماشینی باید یاد بگیریم که با خودمون آشتی بکنیم.


سال تحکیم دوستی‌ها و از بین رفتن اضطراب اجتماعی

اگه از گذشته با من آشنا بوده باشید، حتمن دو تا نکته رو دربارهٔ من می‌دونید؛ یکی این که من اضطراب اجتماعی داشتم و دو این که من آدم درون‌گرایی هستم. جمع این دوتا رو هم می‌شه یه آدمی که از نظر اجتماعی فلج هست. حس می‌کنم نتایج جنگیدن روزمره‌ام (در طول سال‌ها) با این دو تا انگل رو در سالی که گذشت به وضوح دیدم. حس می‌کنم توی شرایطی هستم که می‌تونم به صورت رسمی ادعا بکنم که اضطراب اجتماعی ندارم به هیچ وجه. و این برای من یه دنیا ارزش داره. الآن حس می‌کنم می‌تونم یه عضوی از یک جامعه باشم و ارتباط بگیرم با اقشار متفاوت جامعه. و این برای من خیلی چیز بزرگیه. شاید شما بگید مگه قبلا زبون نداشتی؟ مگه قبلا لال بودی؟ مگه قبلا نمی‌تونستی مثل آدم صحبت بکنی؟ و باید در جواب بهتون بگم که بله، همهٔ این ها بودم!‌ و این باعث می‌شد که نتونم پتانسیل‌های خودم رو بالقوه بکنم. حس می‌کنم چالش‌هایی که در سالیان گذشته تجربه کردم و چیزهایی که یاد گرفتم خودشون رو نشون دادن بالاخره و من به یه وضعیت ایده‌آلی (از نظر خودم البته) رسیدم.

نه تنها دوستی‌های قبلی‌ای که داشتم تحکیم شدن، بلکه دوستان جدیدی هم پیدا کردم. و خیلی برای من حس ارزشمندی بود که توی جمعی خیلی دلشون بخواد که من باشم. و من حس مزاحم‌ها و انگل‌ها رو نداشته باشم وسطشون. ترسی از قضاوت‌شدن نداشته باشم. و بین این آدم‌ها راحت باشم، فارغ از باور و جنسیت و هر چیز دیگری. این واقعا چیز بزرگی‌ هست برای من؛ هرچند شما بخندید و بگید «این دیوونه رو نگا تو رو خدا...»

یه چیزی که بهش رسیدم این بوده که آدمیان اطراف شما خیلی تاثیر می‌ذارن رو دیدگاه شما از خودتون. من حس می‌کنم در گذشته اطرافیان مسموم دور و برم زیاد بودن،‌ بالاخص در دوران تحصیلم پیش از دانشگاه. و وقتی دور و بر آدم‌های سالم پلکیدم فهمیدم که آدم بودن یعنی چی.


این‌هایی که گفتم چیزهای اصلی‌ای بودن، ولی تمام ماجرا نبودن. بخوام خیلی خلاصه بگم، سالی که گذشت:

  • به من فهموند که دانشگاه جای خوبی برای آدمی مثل من نیست. من از کارکردن بیشتر لذت می‌برم تا درس‌خوندن. (فک کنم یه پست دراز بنویسم درباره‌اش.)
  • اکثر افرادی که مهاجرت کردن از ایران، پشیمون هستند،‌ ولی بروز نمی‌دن. مهاجرت افراد باید در راستای یک هدفی باشه، رفاه واقعن هدف خوبی برای مهاجرت نیست. (در این باره جرئت ندارم بنویسم. ملت اعصاب انتقاد ندارن و شلوار من رو می‌کشن پایین.)
  • رشدْ پشتِ ترس‌هایِ ماست.
  • زاتِ بد نیکو نگردد هر که بنیادش بد است.

و آره. فک می‌کنم تا اینجای کار کوله‌پشتیم خیلی پر بوده. و چیزهای خوبی برای سال آینده برای خودم جمع کردم توی سالی که گذشت. و می‌دونم که سالی که در پیشه یه سال فوق‌العاده خوب و آموزنده برای من خواهد بود؛ ولی با چالش‌های مالی فراوان و صد البته، غولِ خانِ هفتم: خدمتِ تخمیِ سربازی.

درکه.

درکه.

 

  • ۰۲/۱۲/۲۹

کوله‌پشتی

نظرات (۱)

فردا عیده.. میگن..
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.