سلام! خیلی وقت بود که با شما خودمانی صحبت نکرده بودم. همیشه بین من و شما فیلتری بود که من رو رسمی میکرد و شما رو خسته. واقعیت قضیه اینه که من از این به بعد خیلی کم خواهم نوشت و شخصیتر و با زبان خودمونیتر و عوضش حرفهای جدیمو نگه میدارم برای رادیو می. پادکست جدید من که قراره به صورت گاهنامه و به دو صورت نوشتاری و شنیداری منتشر بشه. مسلماً این پایان راه وبلاگنویسی من نخواهد بود و باز هم خواهم نوشت، ولی با بسامد کمتر. حس میکنم نوشتار، در فرم رسمی که من خیلی دوستش دارم و میبینم که متاسفانه در حال مرگه، جذابیتی نداره و مردم دیگه علاقهای به خوندن متنهای بیشتر از دو سطر ندارن. حتی نمیدونم که این متن رو برای کی و چی مینویسم. ولی اگر شمایی که حرفای من رو میخونی به اینجای متن رسیدی، بهت تبریک میگم. امیدوارم قدر وبلاگ و تکست خوندن کتاب هم بخونی.
رادیو می تلاش منه برای گسترش دادن اندیشه و تفکر در بعد جدیدی از ارتباط. رادیو می برای ذهنهاییه که دوست دارن قلقلکشون بدم و اندک دانشی که دارم رو در اختیارشون قرار بدم.
شما میتونید نسخههای نوشتاری رادیو می رو از طریق انتشارات ویرگول رادیو می دریافت کنید. تلاشم بر این بوده که متنها سنگین نباشن و اگر حس میکنید متنها برای شما سنگینند، نسخهٔ شنیداری برای شماست. شما میتونید نسخهٔ شنیداری (یا همون صوتی) رادیو می رو از طریق تلگرام، انکر، اسپاتیفای، کستباکس، گوگل پادکست و هر جای دیگری که پادکست توش منتشر میشه دریافت کنید.
اگر حس میکنید شما هم دغدغهمندید و علاقهمند به تولید محتوا، میتونیم با همدیگه همکاری داشته باشیم. :)
سلام دنیا؟ زندهاین یا اداشو در میارین؟ فکر کنم دیگه عادت شده این قضیه که هر سال من بیام بگم که وای امسال چقدر زود گذشت و شما هم الکی سرتونو تکون بدین و بگید که واااای! راست میگی! عین برق و باد گذشت و تهش هر دو طرف کهیر بزنیم. شبیه این بحثای توی مهمونیا شده، یه زمانی حداقل یه نفر پیدا میشد که خاطرات دوران خدمتش رو تعریف میکرد، از سفرش میگفت، از یه چیز جالب میگفت، یادتون میاد که چی رو دارم میگم؟ الآن شده چی؟ شده این که یکی بگه وای فلان چیز رو گرفته بودیم x تومن الآن شده x+n تومن! و یکی هم از پشت بگه که تازه اولاشه! کجاشو دیدین؟!
امسال عجیبترین سالی بود که یه ایرانی میتونست تجربه کنه. هیشکی حالش خوب نیست. انگار که نه، واقعا یه سگ سیاه نشسته روی زندگی ماها، نمیذاره دست و پامون رو تکون بدیم، نمیذاره نفس بکشیم درست. منتظریم اون سگه بمیره. یا این که با هم جمع بشیم و اون سگ رو بندازیم تو سطل آشغال و در اون سطل رو ببندیم. میدونید که دارم دربارهٔ چی حرف میزنم؟ این جریانی که شروع شده و من هم خودم رو جزوی ازش میدونم بخشی از این مطلب نخواهد بود، چرا که زیاد نمیشه دربارهاش صحبت کرد، و چیزی هم برای گفتن نیست، میدونید که دربارهٔ چی دارم حرف میزنم؟
اگه هم نمیدونید کولهپشتی یعنی چی، کولهپشتی یه متنیه که توش مینویسیم چی بهمون اضافه شد امسال و چیا رو گذاشتیم توی کولهپشتیمون برای سال آینده!
اینا چیزایی هست که من با خودم به سال آینده میبرم از این سال و سیاه و بدشگون، بدون ترتیب زمانی خاصی. امیدوارم ازش استفاده ببرید، البته کسی مونده باشه که حوصله کنه متن طولانیتر از یه پاراگراف رو بخونه!
سالِ خوندن کتاب «رواندرمانی اگزیستانسیال»
اواخر تابستون بود که رفتم شهرکتاب و دو تا کتاب برای خودم گرفتم، رواندرمانی اگزیستانسیال و مرشد و مارگریتا. دومی رو توی یکی دو هفته تموم کردم فکر کنم (و واقعا ترجمهٔ عباس میلانی عالی بود!) ولی خب بنا به وقوع اتفاقاتی که خودتون میدونید، خوندن کتاب اول خیلی برای من طول کشید. ولی در کل کتاب من رو با بخشهایی از خودم آشنا کرد که نمیدیدمشون یا نمیخواستم که ببینمشون.
«اگزیستانسیال» یعنی وجودی. یعنی چیزی که صرفاً به خاطر انسانبودنمون داریمشون و فراری ازشون نیست!
لبّ کلام کتاب اینه: بیشتر نابههنجاریهای ما ریشه در ۴ دغدغهٔ اگزیستانسیال دارن: مرگ، آزادی، تنهایی و پوچی. حالا نمیخوام کل کتاب رو براتون خلاصه بکنم، ولی حس میکنم دومی چیزیه که این روزها بیشتر نیاز داریم دربارهاش بشنویم، آزادی.
بر خلاف اون چیزی که به نظر میاد، اینجا مراد از واژهٔ «آزادی» یه چیز سیاسی نیست. کتاب میگه که قبلنها ما مرزبندی خیلی روشنتری داشتیم بین این که چه چیزی خوبه و چه چیزی بد. این که یک آدم چطوری باید زندگی بکنه تا خوشبخت باشه و یا حداقل بدبخت نباشه. با از بین رفتن سلطهٔ مذهب در غرب، دین جای خودش رو به نسبیگرایی داد، به این معنا که دیگه چیزی صددرصد درست یا غلط نیست و همه چیز نسبیه. ما دیگه مسیر روشنی نداریم برای این که بدونیم چیکار باید بکنیم تا خوشبخت باشیم، و در واقع «آزاد» هستیم! و این لفظ آزادی هم از همینجا میاد. حالا مشکل کجاست؟ مشکل اینجاست که ما وقتی نمیدونیم راه درست چیه، یا بهتر بگم، وقتی چیزی به اسم درست و غلط نداریم، نمیدونیم که باید چیکار بکنیم در زندگی. فرض کنید وسط یه کویر گیر کردید بدون آب و غذا و نمیدونید نزدیکترین دهات کدوموره، آیا فرقی میکنه که به چه سمتی حرکت بکنید یا این که اصلن حرکت بکنید یا نه؟! در واقع اینجا به قول معروف گفتنی سرکنگبین صفرا فزوده! آزادی شما داره به ضرر شما تموم میشه!
کتاب بعد این که این قضیه رو توضیح داد یه جملهای گفت که هنوز هم که هنوزه بهش فکر میکنم مو به تنم سیخ میشه: «آدمهای توی زندانی محبوسن که خودشون برای خودشون درست کردن.» خیلی جملهٔ تلخ و سنگینیه. و کلید رهایی از این زندان چیه؟ مسئولیتپذیری. در واقع شما مسئول تمام احساسات بد و رفتارهای نابههنجارتون هستید. اگر چیزی شما رو ناراحت کرده، این شمایید که ناراحت شدید و مشکل از شماست. در غیر این صورت میخواید چیکار کنید؟ دنیای اطرافتون رو تغییر بدید؟! کنترلی روش دارید؟ چیزی که شما رو عصبانی کرده مقصر نیست، شما مقصرید که عصبانی شدید! شما باید مسئولیت رفتارها و برخوردها و مهمتر از همه احساسات خودتون رو بر گردن بگیرید!
خب اینجا چند ثانیه مکس میکنم تا فحشهاتون رو بدید. دادید؟ ادامه بدیم؟ خیله خب!
شاید چیزی که به نظرتون بیاد اینه که بگید پس جبر جغرافیا چی؟ پدرومادرمون چی؟ گذشتهای که کنترلی روش نداشتیم چی؟ اینا مقصر نیستن؟ و کتاب میگه که نه! اونها مقصر نیستن و شما مقصرید! شما باید مسئولیت زندگیتون رو گردن بگیرید! فرض بگیرید که علی توی یه خونوادهٔ بهشدت مذهبی و توی یه شهر مذهبیتر به دنیا اومده. اون الآن ۱۸ سالشه و میخواد برای خودش زید بستونه. (هماتاقی اصفهانی داشتم امسال و واژههایی از این دست رو احتمالا زیاد ببینید توی نوشتهام!) به خاطر خونواده و شرایط جامعه نمیتونه. و احساس ناراحتی و خشم داره از این بابت که نمیتونه زید داشته باشه مثل سایر ممالک معمولی دنیا. و خب، ما هم میدونیم که داشتن زید چیز بدی نیست. الآن چهکسی مقصره؟ علی؟ شما میتونید مثال علی رو به خودتون تعمیم بدید. اگه توی یه جامعهای زندگی میکردید که اقتصاد دست یه مشت شامپانزه نبود الآن اوضاع رفاهتون بهتر نبود؟ الآن کی مقصره؟ شما یا شامپانزهها؟ کتاب اینجا میاد یه کار جالب میکنه. میگه که اگه این موانع وجود نداشتن، شما کماکان احساس بدی داشتید. این موانع نیستن که مشکل ایجاد کردن، این نوع نگاه شماست که این مشکل رو ایجاد کرده. علی باید درک بکنه که اگه زید داشت حالش متفاوتتر نبود! اساساً این قضیه که یکی بیاد توی زندگی ما و ما خوشبخت بشیم از بیخ تفکر غلطیه! داشتن زید حال علی رو بهتر نمیکنه، بلکه روی یه سری از مشکلاتش برای یه مدت کوتاهی سرپوش میذاره. مشکل بنیادیتر از این حرفهاست. و تاریخ هم این قضیه رو بارها نشون داده.
موقعی که دورانهای تلخ تاریخی (مثل جنگ، قحطی و امثالهم) به سر رسیدن، یه اتفاق خیلی عجیبی توی این وضعیتها افتاده، و اون هم اینه: آمار خودکشی به طرز قابل توجهی رفته بالا. چرا باید همچین اتفاقی بیفته؟ آدمها دلبستهٔ جنگ و قحطی بودن؟! زید نبود؟ پول نبود؟ نه! واقعیت سادهتر از این حرفهاست. تا قبل این که شرایط بد تموم بشه آدما خیلی راحت میتونستن تقصیر رو بندازن گردن کس دیگری، به این معنا که حالشون بد بود چون که اوضاع بد بود! ولی اتفاقی که میافتاد این بود که بحرانها تموم میشدن ولی حال آدما کماکان خوب نمیشد! چرا؟ اینجا دیگه تقصیر رو گردن کی میشه انداخت؟ و واقعیت تلخ اینه: آدمها خودکشی میکردن چون میفهمیدن تقصیر خودشونه که حالشون خوب نیست!
فرض بگیرید این سگ سیاه بلند شد از روی ما، مطمئنید حالتون خوب میشه بعدش؟ مطمئنید بعدش احساس کافیبودن خواهید کرد؟ مطمئنید که هر روزی که از خواب بیدار میشید احساس خوبی خواهید داشت؟ یالوم (نویسندهٔ کتاب) میگه که نه، شما باید با این واقعیت تلخ مواجه بشید که این شما هستید که باید مسئولیت احساسات خودتون رو گردن بگیرید. فرض بگیرید به جای شیش ماه دیگه، همین الآن این سگ سیاه از روی شما بلند شد، شما چه کارهایی برای بهبود زندگی خودتون انجام میدید؟ و چرا این کارها رو الآن انجام نمیدید؟!
توی رواندرمانی مدرن دیگه بحثی به اسم «درمان» نداریم، بلکه «پیشرفت» داریم. شما رفتهرفته «بهتر» میشید و یهویی «درست» نخواهید شد! و شرطش هم پذیرش مسئولیت شخصیه. آره، زمین و زمان علیه تو هستن، ولی تو چه کاری از دستت بر میاد که میتونی تو این شرایط انجام بدی؟
و آره، این اون چیزی بود که توی این کتاب بیشتر از همه من رو تکون داد و تا حدودی من رو یاد شعر سعدی انداخت: «به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل، که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم». بخشهای دیگهٔ کتاب هم یکی بیشتر از اونیکی جالب و خوب بودن و من واقعا لذت بردم از خوندن کتاب. ولی واقعیتی که توی این بخش دومش بود به نظرم چیزیه که همگی باید بشنویم این روزها: نجاتدهندهای در کار نیست. شما باید خودبسنده باشید. شما باید مسئولیت زندگی خودتون رو بپذیرید. در غیر این صورت میخواید چیکار کنید؟ دنیا رو تغییر بدید؟! قبل این کار کتاب «رواندرمانی اگزیستانسیال» رو بخونید حتمن!
سالِ فهم نقصهای خودم
شاد نبودن. کمالطلبی. خشمگین بودن و ضعف در اعتماد به نفس.
اینها ضعفهایی بودن که باهاشون چشمتوچشم شدم امسال. نه این که قبلا اینها رو نداشتم، ولی بیشتر برام عجیب بود که چرا که الآن اوضاعم بهتره نسبت به قبلتر کماکان این مشکلات رو دارم؟ و آره، جدال سختی با خودم داشتم سر اینها.
به ترتیب بخوایم بریم جلو، شادبودن عجیبترینشون بود برای من. یه شغل با درآمد خوب از آسمون برام جور شده بود و باید خوشحالترین آدم زمین میبودم، ولی نبودم! برعکس، خیلی ناراحت و افسرده بودم. شبیه بوجک بعد این که فهمید فیلمش نامزد اسکار شده. من اگر زندگیم رو میخواستم از ۲۰ بهش نمره بدم، راحت بهش ۱۶ میدادم، ولی چرا شاد نبودم؟ این یکی از مسائل بزرگ امسالم بود که حس میکنم توش به جاهای خوبی رسیدم. توی متممِ شعبانعلی ثبتنام کردم و دورهٔ شادیاش رو تموم کردم. و حس میکنم این دوره (هرچند کوتاه و به نظرم سطحی) چیزهای خوبی بهم یاد داد. و چیزی هم که یاد گرفتم خیلی کلیشهای و تکراری بود: «رسیدن به چیزها ما رو خوشحال نخواهد کرد.»
این تصور که من به فلان نقطه برسم دیگه غم و غصه نخواهم داشت مزخرفات محضه. زندگی خیلی راحت میتونه شما رو سورپرایز کنه. آدم باید یاد بگیره که این مسیره که مهمه نه هدف. شبها قبل خواب (سعی میکنم) روزم رو مرور بکنم که چقدر شاد بودم و چقدر لذت بردم از زندگیم و چقدر در راستای اون چیزی که من رو از نظر روانی ارضا میکنه فعالیت کردم. و توی برنامهریزیم برای روز بعد هم سعیم اینه که یه تعادلی برقرار بکنم بین کارهایی که برای رسیدن به اهدافم باید انجام بدم و کارهایی که من رو شاد میکنن. و این دید من رو عوض کرد خیلی، تا قبل این اینطوری بودم که بذار این کار رو انجام بدم بعدش حال میکنم با خودم ولی الآن اینطوریم که دارم با این کاری که انجام میدم حال میکنم. و این تغییر خیلی جالبیه، یه مدل کنار اومدن با زندگیه. و آره، الآن خودم رو آدم شادی میدونم در حالت کلی.
و اما کمالطلبی. این رو هم یک دوستی همین چند روز گذشته بهم یادآور شد و حس میکنم این هم از اون ضعفهای کلیدی من در طی سالهای اخیرم بوده. خلاصهٔ مشکل میشه این: من نمیخوام قبول کنم که برای رسیدن به یک چیزی همیشه چیزهای دیگری هستن که فدا میشن و نمیشه هم خدا رو داشت و هم خرما رو! آدمها آدم هستن (متاسفانه) و ظرفیت و منابع ما محدوده توی زندگی. بله، شما اگه بخواید همزمان با درستون کار بکنید، باید قید خیلی چیزهای دیگر توی زندگی رو بزنید، بهویژه توی مملکتی که یه سگ سیاه نشسته روش! این که بیام و بشینم کاسهٔ غم بغل بگیرم به این معنیه که ارزشهام رو درست درک نکردم و انتظاراتم از خودم عقلانی نیست. کمالطلب بودن من روی شاد بودنم هم خیلی تاثیر گذاشته بود متاسفانه و حس میکنم کامل نتونستم این حسم رو شکست بدم و شاید نیاز به یک کمک خارجی داشته باشم، نمیدونم. ولی خوندن کتاب Midnight Library خیلی بهم کمک کرد تو این مورد.
دو مورد آخر هم بحث همین یک ماه پیش پروندهشون بسته شد. سر یک سوءتفاهمی که توی کار به وجود اومده بود من تحت فشار کاری خیلی شدیدی قرار گرفتم و روز و شبم شد کد زدن و حرص خوردن. خیلی برام دورهٔ سختی بود. ولی یه مشاهدهٔ تلخ و عجیبی داشتم: من بهشدت خشمگین و تهاجمی برخورد میکردم و یک فشاری توی قفسهٔ سینه داشتم از حرص خوردن و عصبانیت. روز و شب نداشتم و دائم توی ذهنم با این و اون درگیر بودم. نمیتونستم اونطوری که باید تمرکز بکنم روی کارم. بیشتر فشار روانی تحمل میکردم تا این که به صورت مفید روی پروژه کار کنم. و این توی مدیتیتکردنهام خیلی بیشتر به چشم میاومد. من چرا باید انقدر عصبانی باشم؟
یادمه یه روزی علیرضا (که واقعن به گردنم حق داره و خیلی کمکم کرده تو این یکی دو سال و امیدوارم بتونم کمکهاش رو جبران کنم روزی) بعد یه جلسهای که (ناخودآگاه) تند برخورد کردم با یکی دیگه برگشت بهم گفت که «چرا انقدر ضعف اعتمادبهنفس داری؟» و برای من خیلی عجیب بود این سوالش. پرسیدم منظورت چیه؟ گفت «تو مگه شک داری به درستی کارت و تواناییت؟ پس چرا انقدر پریدی به فلانی و باهاش تند برخورد کردی؟» و دیدم آره. یه بخشی از خشمگین بودنم ریشه داره در کمبود اعتمادبهنفسم.
تو این حین داشتم کتاب «تکههایی از یک کل منسجم» از پونه مقیمی رو میخوندم توی یکی از بخشهاش داشت به همین قضیهٔ خشمگین بودن اشاره میکرد. حرف جالبی زد: گفت که «شما آدم خشمگینی نیستید، شما در گذشته (بیشتر کودکی و نوجوانی) زخم خوردید، و موقعی که توی یه شرایط بغرنج قرار میگیرید این زخمهای شما هستن که عود میکنن.» و در ادامه توصیه کرد که بشینم و از کودکی به بعدم مرور بکنم که چه زخمهایی خوردم و یادآوری بکنم اینها رو به خودم. اولش فکر میکردم اثری نداشته باشه، ولی وقتی دیدم دو روز سر این کار وقت گذاشتم و با خودم کلنجار رفتم و واقعن اذیت کشیدم به اهمیت این کار پی بردم.
من هم مثل هر آدم دیگری در زندگیم زخمی شدم،
و جای زخمهام هستن که [اغلب به صورت ناخودآگاه] من رو آدم خشمگینی میکنن.
خیلی برام عجیب بود. از ۵ سالگی تا ۱۸ سالگی رو مرور کردم. یادآوری اون رخمها خیلی سخت بود. و نوشتنشون توی کاغذ از همه سختتر. و خیلی عجیب بود برام، من با این که توی روزمره حتی به اون اتفاقات فکر نمیکردم، ولی اون اتفاقات تا این حد روی من تاثیر داشتن. و حس میکنم این مشاهده و این کنکاش من رو به آدم بهتری تبدیل کرد و مطمئنن این چیزیه که میذارمش توی کولهپشتیم برای سال دیگه و سالهای بعدش. این که خشمگینشدن من به خاطر زخمهای گذشتهام بوده و من باید مسئولیت احساسات و رفتار خودم رو بر عهده بگیرم.
سالِ سیگار و ورزشکردن
خوابگاه من درست بغل ایستگاه متروی شادمانه و برای تحصیلات تکمیلیه. توی طبقهٔ زیرزمین این خوابگاه یه اتاقی هست که توش پره از دمبل و هالتر و وزنه و تردمیل و کراسفیت و چیزای ساده برای بدنسازی. و من هم دیدم توی روزم میتونم یک ساعت و نیم وقت بذارم برای ورزش کردن. و ورزش کردم. خیلی حس جالب و خوبی بود. حس اون تستسترونی که ترشح میشه واقعا شیرینه. این که ببینی یه روزی بیست کیلو به زور میذاشتی روی هالتر ولی الآن ۴۰ کیلو رو راحت میزنی! یا حرکت جلوبازو یه زمانی با دمبل ۵ کیلو سختت بود ولی الآن داری با دمبل ۱۳ کیلو میزنی! حس شیرین رسیدن به یه چیزی و پیشرفت کردن. حس جالبی بود که امسال برای اولین بار تجربهاش کردم.
و درست در نقطهای متضاد، امسال سالی بود که سیگاری شدم. دروغ نباشه، از سال ۹۵ به صورت تفننی سیگار روی لب میذاشتم ولی بیشتر برای خالینبودن عریضه و این که دیگران با من احساس غریبگی نکنن. متاسفانه از اون جایی که توی ایران pub نداریم، تنها و بهترین کاتالیزور حیات اجتماعی سیگاره. اگه کسی توی جمعی بگه من سیگار نمیکشم، یعنی میگه که من توی جمع شما اضافه هستم و این توی جایی مثل خوابگاه خیلی سمه. من تا قبل امسال دود سیگار رو نمیدادم تو (و اصطلاحا «چسدود» میکردم) ولی بعد ماجراهای بعد شهریور امسال دیگه نتونستم ندم تو. اوضاع زندگی طوری بود که نیاز داشتی (حتی گاها با علم به این که اشتباهه این کار) با یه چیزی دردهات رو بپوشونی. و برای منی که سالها چسدود کرده بودم فقط، نیکوتین خیلی حس جالبی بود. یادمه عصرها میرفتم روی بالکن اتاقمون و همزمان با این که آهنگهای Gary Moore (که عاشقشم) رو گوش میدادم، سیگار میکشیدم. و چون نیکوتینش من رو میگرفت، خیلی حس خوبی میگرفتم.
مکانیزم دفاع من در برابر خبرهای بدی که میگرفتم دو تا چیز بود: نیکوتین و دمبل.
اعتراف میکنم که کارم اشتباه بود. من نباید سعی میکردم دردهام رو بپوشونم. حتی کارم به جایی رسیده بود که برای این که عذاب وجدان سیگارکشیدنم رو خاموش کنم میرفتم بدنسازی کار میکردم. سیگار بعد وزنه، هالتر بعد سیگار. و سیکل مسمومی بود. الآن یک ماه و نیمی هست که لب به سیگار نزدم و امیدوارم بتونم ادامه بدم این قضیه رو. (البته اینو هم بگم که اگه توی جمعی باشم که سیگار بکشن، من خودم رو «چُس» نخواهم کرد!)
سالی عجیب برای دوستیها
این مورد چیزی بود که نمیدونستم که بنویسمش یا ننویسمش. برای خودم چیز چندان روشنی نیست که بخوام بگم حتمن میذارمش توی کولهپشتیم، ولی چیزی هم نیست که بتونم با سادگی از کنارش بیتفاوت رد بشم. امسال از نظر دوستیهام با سایر انسانها سال عجیب و شوکهکنندهای برام بود. یه سری آدمهای جدید وارد زندگیم شدن، یه سری آدمهایی که فکر میکردم قراره با اونها دوستی پایداری داشته باشم قطع ارتباط کردیم و یه سری ها هم معلوم نشد کی اومدن و کی رفتن. و برای خودم خیلی شوکهکننده بود اتفاقاتی که امسال از نظر حیات اجتماعی برام افتاد. اتفاقات خوب (تحکیم دوستیهام با همدانشگاهیهای قدیمی و پیداکردن دوستان جدید توی خوابگاه و...) به کنار، یه اتفاق بدی برام افتاد امسال که نمیدونم چطوری این تجربه رو برای خودم لیبلش کنم.
آدمها موجودات کاملی نیستن (پشمام، واقعن؟!) و نمیشه گفت که قراره ما از همهچیزِ هر کسی خوشمون بیاد که بهش بگیم دوست. آدمها جزوی از جهان بیرون ما هستن و ما کنترلی روی جهان اطرافمون نداریم. هر انسانی بارهای خودش رو به دوش میکشه و تجربیاتی که هر انسان داره با انسان دیگر متفاوته. انسان سالم باید بلد باشه خودش برای خودش کافی باشه و نه این که بره و نقصهای خودش رو با آدمهای دیگه پر کنه. این که انتظار داشته باشیم آدمهای اطرافمون عین خمیربازی تبدیل بشن به اون شکلی که ما دوست داریم واقعا انتظار ناسالم و پرتیه و به نظرم توی بلندمدت ما رو تبدیل میکنه به یک انسان غمگین و پرانتظار و وابسته. و این نصف پازله؛ اگه آدمهای اطرافمون دنبال این هستن که ما رو تغییر بدن، نشوندهندهٔ اینه که آدمهای سالمی نیستن و باید تجدیدنظر بکنیم توی اطرافیانمون.
ما باید برای خودمون کافی باشیم و نه برای دیگران کامل.
من واقعیتش نمیدونم که چطور توی یکسری شرایط باید برخورد بکنم، باید خودخواه باشم یا تسلیم؟ باید سنگدل باشم یا بزدل؟ بلد نیستم و کتابهایی هم که در این باره خوندم کمکی نکردن به من تو این حوزهها. این که یه نفر تا همین دیروز با شما اوکی بوده باشه ولی یهویی نصف شب براتون یه نامهٔ دراااااز بنویسه که توش بگه که از شما آزردهخاطره و توی لبّ کلام بگه که از شما بدش میاد، مشکل شما حساب میشه یا مشکل خود طرفه؟ اگه چیزهای کوچیکی بودن که به مرور زمان باعث ناراحتی فردی شدن، چرا ناگهانی بروزش دادن؟ چرا همون روزی که اون شبهه یا سوءتفاهم براشون ایجاد شد نگفتن؟ شاید سوءبرداشت اتفاق افتاده؟ شاید کلی اتفاق دیگه افتاده که برداشت فرد بوده و نه نیت قلبی ما؟
خیلی برای من صبح عجیبی بود. خیلی عجیب بود برام که کسی رو تا همین ده ساعت پیش به چشم خواهر بزرگتر خودم میدیدم ولی الآن (توی یک صبح جمعهای) میخوام تیکهتیکهاش بکنم و بندازمش توی چرخ گوشت و گوشتش رو بندازم جلوی سگای خاکسفید تهران! برای من خیلی عجیب بود که من داشتهها و نداشتههام رو از دیگران دریغ نکردم هیچوقت و کم نذاشتم برای کسی و تا جایی که در توانم بود کمک کردم و اگه کمکی بهم میشد سعی میکردم تا جایی که میتونم جبران بکنم زحمات دیگران رو. ولی طرف توی همون نامهٔ دراااااز برگشت و تهش گفت که من میتونستم کمکت کنم بیای خارج، ولی الآن نگاه میکنم میبینم کمکت نکنم بهتره و یه چیزی تو این مایهها؛ انگار که من به خاطر منفعتش باهاش دوست بودم و نه به خاطر خودش.
توی همون صبح جمعهٔ خیلی تلخ و دلگیر تصمیمگرفتم خودخواه و سنگدل باشم. تاریخچهٔ چتهامون رو دوطرفه پاک کردم، بلاکش کردم و کانتکتش رو برای همیشه از بین بردم توی گوشیم، که شاید فراموش بکنم که کسی با من اینطوری برخورد کرد. ولی نکردم. همیشه یه گوشهای توی این ذهن مریضم دنبال این بودم که شاید واقعنِ واقعنِ واقعن مقصر کل ماجرا خود من بودم، شاید دائم باید دنبال راضیکردن دیگران باشم، و هزار و یک شاید دیگه. ولی هر چیزی که خوندم خلاف این شایدها رو به من گفته.
من هنوز اون نامه رو توی هیستوری چتم نگه داشتم و هر از چندگاهی چشمم بهش میخوره و میخونمش. ولی هرچقدر فکر میکنم تقصیری در خودم نمیبینم. تنها دو راه هست برای این که جلوی سوءتفاهمها رو بگیریم: یکی این که همون لحظه مطرح کنیم و حلش کنیم و نریزیم تو خودمون، و دومی هم اینه که کلا حرف نزنیم دربارهٔ چیزی تا هیچ سوتفاهمی ایجاد نشه. گاهن با خودم فکر میکنم که اگه من هم مینشستم و کولیس میذاشتم روی حرفهایی که دیگران (سهوا) گفتن و منو ناراحت کردن الآن چند نفر دور و برم بودن؟! شاید زیادی مغرورم، ولی این منم: مجموعهای نقصها در کنار مجموعهای از زخمها.
سال مشخصشدن هدفهام توی زندگی
تیتر مشخصه دیگه چی بگم؟ تا قبل این اینطوری بودم که مسیر و دورنمای مشخصی برای خودم نداشتم و سعی میکردم چندتا چیز رو همزمان ببرم جلو ببینیم کدومش میشه کدومش نمیشه. ولی الآن توی نقطهای میبینم خودم رو که انگار هر کاری که تا الآن کردم در راستای اون هدف بزرگم بوده. الآن میدونم که چیکار خواهم کرد و چرا. و این چیزی بود که پارسال نداشتمش متاسفانه. و بیشتر از این نمیخوام دربارهاش حرف بزنم.
و آره. امسال سال عجیبی بود هر از نظر. هفتهٔ سوم فروردین بعد یه تعطیلات نسبتن خوب خواستم کارم رو پرانرژی شروع کنم که لپتاپم سوخت! و جالبیش این بود که خوششانس بودم که لپتاپم سوخت و مجبور شدم لپتاپ نو بگیرم، چون اگه شیش ماه دیگهاش میخواستم بخرم باید دوبرابر خرج میکردم! به گمونم زندگی توی ابرتورم چیزیه که باید بهش عادت کنیم!
نمیدونم سال دیگه چه اتفاقاتی قراره برام بیفته و چه بلاهایی قراره سرم بیاد، ولی امیدوارم سال آینده هم مثل امسال پر از رشد و تجدید نظر باشه برام.
و صد البته امیدوارم که این سگ سیاه از روی ما بلند بشه!
سپاسگزارم که خوندید!
نمیدونم، شاید! عکس هم از یه مغازهای هست بین انقلاب و ولیعصر.
امسال چقدر زود گذشت. حس و حال یه سال عادی رو نداشت. همیشه توی ذهنم (از بچگی) حس عجیب و مرموزی نسبت به سال ۱۴۰۰ داشتم. سال ۱۴۰۰ همیشه یه سال مهم بود توی زندگیم که توش توی تصوراتم به یه سری چیزهای بزرگ رسیده بودم. مثلا فکر میکردم که ازدواج کردم و زنوبچه دارم، شغل خوبی دارم (و توی تصوراتم شغل خوب به معنی مهندسی عمران بود، از اون مهندسا که کیف چرمی برمیدارن)، خونه و ماشین دارم و غیره. الآن که نگاه میکنم، میبینم که چقدر بچه بودم هیچ، چقدر هنوز بچه هستم! ولی اینها چیزی از مهمبودن سال ۱۴۰۰ برای من کم نکرد. امسال با اختلاف بهترین سال زندگی من بود. هر اتفاق خوبی که ممکن بود (البته به جز آن اتفاق خوبی که همه منتظرش هستیم) رخ داد. و از این بابت خوشحال و قدردان هستم.
سال آشنا شدن با ر.م.
تیتر این بخش اینطوریه که انگار میخوام داستان عاشقانه تعریف کنم، ولی اصلا اینطوری نیست. من زمستون پارسال (منظور سال ۹۹) به یه مردی آشنا شدم به اسم ر. م. اگر اشتباه نکنم من رو از تو لینکدین پیدا کرد و اونجا بهم پیام داد و ازم خواست که توی یه گروه تحقیقاتی خودجوش که برای هوش مصنوعی و اینها هست عضو بشم تا با هم بتونیم کارهایی رو جلو ببریم. ر کچل بود و صدای خوبی داشت و خوشمشرب بود. توی یه بانکی از این سمتهای با عنوان شغلی دارای «انفورماتیک» داشت و سواد و دانش عمومیش بد نبود. اولش که گروه رو تشکیل داده بود ۲۰ ۳۰ نفر آدم بودیم، ولی به مرور زمان شدیم ۳ نفر که خودم بودم و خودش و یکی دیگه (که اون هم بعد یه مدتی جدا شد از ما). ما روی یه محصولی تو حوزهٔ کاربرد یادگیری ماشینی تو صنعت پوشاک کار میکردیم (و خودمونیم، تا حد خوبی کار رو بردیمش جلو). ولی اینها هیچکدوم مهم نیست، جای مهم قصه اینه: ر عین خودم بود.
مثل من بچه درسخون بود توی مدرسه. مثل من فکر میکرد. مثل من درونگراییش میچربید به برونگراییش. مثل من آدم کاریای بود. اینطوری بود که وقتی به این نگاه میکردم انگار ۲۰ سال آیندهٔ خودم رو میدیدم. و این برای من خیلی ترسناک بوده و هست. وقتی میگیم یکی کارمند بانکه (اون هم با عنوان دارای کلمهٔ «انفورماتیک»!) حس میکنیم که خوشبخته و غمی توی زندگیش نداره، در صورتی که اینطوری نیست. کارمند بانک بودن برای اون منافع زیادی داشت، ولی برآیند همهٔ این منافع شده بود چندصد میلیون قرض و بدهی به بانک (در فرم وام) که گویا ترفند بانکهاست در زمینگیرکردن کارمندهاشون. اون کاری که انجام میداد رو دوست نداشت. من (تو این بلبشوی کرونا) فقط یه بار تونستم حضوری ببینمش توی تهران. و اونجا بود که به من گفت که الآن که به چهلسالگی رسیده میبینه که واقعا از زندگی خودش راضی نیست. کاری که انجام میده رو دوست نداره. با این که عنوان شغلیش انفورماتیک داره (!) ولی واقعا احساس رضایت نمیکنه از کارش. شرکتهای دولتی اینطوری هستن که شما تصویر روشنی از چندسال آیندهات داری؛ این که مثلاً ده سال دیگه ترفیع بگیری چه امکاناتی داری و اینها. ر میدونست که امکان این که ترفیع بگیره و تبدیل بشه به موقعیت فعلی رئیسش خیلی کمه، ولی اگر همهٔ این اتفاقهای به ظاهر خوب میافتادن و این ترفیع میگرفت باز هم شغلش چنگی به دل نمیزد. اتفاقهای خوبِ شغلی برای اون رضایتبخش نبودن. و این برای من خیلی ترسناک بود. اون یه پسر داشت و نمیخواست پسرش ایران بمونه. دوست نداشت حتی خودش ایران بمونه، ولی چندصد میلیونی که به بانک بدهکار بود پاهاش رو زمینگیر کرده بود.
توی اون یک باری که همدیگه رو دیدیم فرصت شد که دربارهٔ شوق (passion) و اینها صحبت کنیم و من دیدم که موقعی که داشت دربارهٔ ستارهشناسی و اینها صحبت میکرد برق خاصی توی چشماش بود و گرمی خاصی تو صداش. ولی توی کارش دیگه خبری از این شوق و اشتیاقها نیست، تنها چیزی که هست روزمرگی و روزمرگی و روزمرگیه. و آشنا شدن با ر.م. بود که من رو آگاه کرد به این واقعیت که من از روزمرگی (حتی بیشتر از مرگ) میترسم.
سال کنکور و رفتن به شریف
من خاطرهٔ خوشی از کنکور کارشناسی (در سال ۹۵) ندارم هیچ، حتی دلودماغ مرور خاطرات اونروزها رو ندارم! ولی به هر حال هدفگذاری کردم برای کنکور و مشغول درسخوندن شدم. برای منی که نصف اول کارشناسی رو درگیر حواشی بودم خوندن برای کنکور حسوحال دیگری داشت. درسهایی که نخونده و نفهمیده بودم رو فهمیدم برای بار اول. و از این نظر خیلی حس و حال خوبی داشت. تنها اتفاق بدی که افتاد تعویق کنکور بود که هیچ منطقی پشت این تصمیم نبوده و نیست و صرفاً الکی وقت من رو تلف کرد. برنامهریزیهام ریخت به هم و خیلی بد شد. توی برنامهام داشتم که از خرداد (که کنکور قرار بود اون تایم برگزار بشه) شروع کنم به کار کردن ولی وقتی کنکور عقب افتاد (تا مرداد!) خیلی بدتر شد با قضیه. کنکور خیلی بدی بود (از نظر سوالات غلط و غیراستاندارد که رکورددار بود واقعا!) ولی نتیجهٔ خوبی ازش گرفتم.
رتبهٔ من در زیررشتهٔ طراحی کاربردی (من کنکور مهندسی مکانیک دادم) شد ۵. به نظر خودم نتیجهای که به دست آوردم خیلی خوب و قابل توجه بود و از این بابت از خودم راضی هستم. بعد کنکور کارشناسی تصور بدی نسبت به خودم تو من ایجاد شده بود و همیشه یه احساس ضعف اعتمادبهنفس داشتم. این کنکور آثار اون کنکور قبلی رو تا حد خیلی خوبی از بین برد! و از این بابت خیلی خوشحالم. زندگی یه همچین بردی رو به من بدهکار بود. امیدوارم اگر برای کنکور (هر کنکوری) میخونید توش نتیجهای بیارید که دیدگاه شما نسبت به خودتون رو در جهت مثبت تغییر بده.
و از اونجایی که رتبهام شد ۵، تونستم طراحی کاربردی توی شریف قبول بشم. خیلی حس خوبی داره درسخوندن توی شریف. اگر بخوایم منطقی نگاه بکنیم، دانشگاه دانشگاهه و مهم نیست کجا درس میخونید به اون صورت. و کار آکادمیک واقعا به جایی که توش درس میخونید ربط نداره. هر جایی که برید استادهایی هستن که تو فیلدهایی که شما دوست دارید فعالیت میکنن و میتونید باهاشون کار کنید و مقاله بدید و اینا. من تجربهٔ درسخوندن تو دو تا دانشگاه خواجهنصیر و تبریز (البته یک ترم به صورت مهمان) رو داشتم. شریف یک فرق عمده داره و اون هم طرز برخورد اساتید و آدمهاشه. اساتید شریف بسیار خوشبرخورد و گیرا هستن. برخوردشون با آدم یه طوریه که انگار واقعا ما اهمیت داریم و سربار اونها نیستیم. و این حس خیلی حس عجیبی بود؛ برای اولین بار توی یه محیط دانشگاهی یه طوری با من برخورد شد که انگار من واقعا اهمیت دارم. درسته که ترم اول واقعا فشرده و سنگین بود (مخصوصا درسهای دینامیک پیشرفته و ریاضی پیشرفته!) ولی اساتید واقعا انعطاف داشتن و بازخورد ما برای اونها اهمیت داشت. نمیدونم چطوری میشه توضیح داد، چیزیه که تا به چشم نبینید نمیفهمید من چی میگم. اینجا من ارزش داشته و دارم. توی دانشگاه قبلیم (خواجهنصیر) برخورد و برنامهریزیهای دانشگاه و اساتید طوری بود که انگار قصد اذیتکردن ما رو داشتن، ولی اینجا قضیه فرق داشت. توی شریف میدونن که درس و زندگی سختیهای خودش رو داره و سر پروژهٔ کارشناسی ارشد قراره به اندازهٔ کافی اذیت بشیم، پس اساتید ما رو اذیت نمیکنن. نمره نه زیاد دادن و نه کم. من راضی هستم. در کل یکی از هایلایتهای بزرگ امسال برای من رفتن به دانشگاه صنعتی شریف بود.
البته اینطوری برداشت نشه که شریف جای بینقصیه (که نیست واقعا) ولی از نظر سطح و استاندارد توی یه لول بالاتری هستش. ولی یکسری واقعیتها در ایران امروز ما هستن که… اصلا این آخر سالی بهشون نپردازم بهتره. :)
سال عموشدن
تیر امسال یکی از عجیبترین وقایع زندگی من رخ داد، من عمو شدم. این رو توی بچگیم هم تصور نمیکردمش. هنوز هم برای من باورپذیر نیست! به دنیا اومدن نیلای (یعنی ماهِ نیلگون؛ رنگ تصویر ماه رو آب) باعث شد تکلیف یه چیزی با خودم روشن بشه.
قبل به دنیا اومدن نیلای اینطوری بودم که چرا آدمها باید بچهدار بشن؟ چرا باید یه آدم دیگه رو هم بیاریم توی این دنیایی که میدونیم چندان جای خوشآیندی نیست؟ ولی بعدی این که فهمیدم قراره عمو بشم، به صورت ناخودآگاه دلم میخواست بچه دختر باشه (و شد)! و این خیلی برای من عجیب بود. چرا من یهویی انقدر دیدگاهم نسبت به همچین چیزی تغییر کرد؟ مگه من مخالف نبودم با همچین چیزی؟
واقعیتش اینه: ماها آدمیم!
آدمبودنِ آدمها رو نمیشه از ما آدمها جدا کرد. ما چه بخوایم چه نخوایم یه سری چیزها رو دوست داریم و یه سری چیزها رو نه. عاشقشدن، بچهدارشدن، عصبانیشدن، استرسگرفتن و کلی پدیدهٔ دیگه در ما هستن که در مغز هوشیار (نئوکورتکس) ما نیستن، بلکه توی مغز خزندهٔ ما هستن. ما نمیتونیم از این واقعیت فرار کنیم که چه بخوایم چه نخوایم بالاخره عاشق میشیم. چه بخوایم چه نخوایم (و هرچقدر هم که مارکوس آئورلیوس بدش بیاد!) استرس وجود ما رو میگیره. و چه بخوایم چه نخوایم دوست داریم بچهدار بشیم. یا حداقل من اینطوریام. نمیدونم. آدمها موجودات توجیهگر و تنبلی هستن، البته چند هزار سال طول کشید تا دنیل کانمن و آموس تورسکی این رو به صورت علمی برای ما اثبات بکنن، ولی ما واقعا اونطوری که تصور میکنیم موجودات عقلانیای نیستیم. امسال سالی بود که من با این واقعیت کنار اومدم که من یک آدمم و آدم بودن من وابسته هست به یه ماشین ۳۰ ۴۰ واتی به اسم مغز که بخش عمدهای از فرایندهاش به صورت اتوماتیک انجام میشه و بخش عمدهٔ این فرایندهای اتوماتیک (که مدیون فرگشت هستیم اینها رو) در ما و بسیاری از موجودات دیگه مشترکن. شهوت، ترس، محبت و... رو نمیشه از آدمها جدا کرد. و آره، عموشدن من رو اینطوری تغییر داد.
سال کار کردن
سوء تفاهم نشه، من قبل این هم کار میکردم به عنوان طراح فریلنسر، ولی واقعا درآمدم در حدی نبود که بخوام بگم که کار داشتم. از اون طرف برای برههٔ طولانیای نیاز مالی هم نداشتم به اون صورت، خانواده تا حد خوبی تامین میکردن نیازها من رو. ولی امسال سالی بود که بالاخره ماتحت مبارک رو تنگ کردم و از نظر مالی مستقل شدم. و حس خیلی خیلی خیلی خوبی داره. این که بتونی بخش عمدهای از درآمدت رو پسانداز بکنی و حداقل یه حاشیهٔ امنی برای خودت داشته باشی. کار من الآن برنامهنویسی فلاتر هست. (و فلاتر هم یه چیزیه که باهاش اپ اندروید و آیاواس و ویندوز و... میسازن) و حس میکنم کاری که انجام میدم رو دوست دارم. (این که چی شد رفتم فلاتر یاد گرفتم واقعا قصهٔ درازی داره و شما حوصلهٔ خوندنش رو ندارید ولی) احساس رضایت دارم از کارم. حس میکنم در مسیر چیزی که در بلندمدت میخوام برم سمتش قرار داره و توش خبری از روزمرگی نیست.
و همین! قرن ۱۴ شمسی رو اینطوری تموم کردم. اگه بخوام به عملکرد خودم توی زندگیم از ۲۰ نمره بدم، به خودم ۱۰ نمیدم ولی اگه بخوام به عملکرد خودم تو سال گذشته از ۲۰ نمره بدم راحت ۱۸ میدم به خودم. حس میکنم قرن جدید رو یه آدم دیگهایم. و این خیلی خوبه. حس خوب لوزر نبودن. حس خوب کافی بودن. حس خوب تعلق داشتن. اینها احساساتی هستن که من نسبت به الآن خودم دارم. و باورکردنی نیست که من همون آدمی هستم که تو ۱۷ سالگیش میخواست خودکشی بکنه. و چه خوب شد که بهراد خودکشی نکرد.
امسال هم (مثل پارسال) عکسی برای اشتراکگذاری نداشتم. واسه همین دوباره به یه عکس از دوران طفولیتم اکتفا میکنم.
سلام خدمت همگی! بعد مدتها ننوشتن گفتم دربارهٔ آخرین تجربهای که ارزش نوشتن داشت بنویسم. خیلی از ماها لپتاپمون نو نیست و نمیتونیم به خاطر مسائل مالی و غیره و ذالک لپتاپ نو بخریم. از اون جایی که خیلی از دوستام در این باره سوال داشتن تصمیم گرفتم دربارهاش بنویسم. توی این مطلب قراره دربارهٔ آپگرید کردن لپتاپ صحبت کنم و بگم که چطوری میتونید مشخصات لپتاپتون رو ارتقاء بدید. و ته متن هم یه ترفند گفتم که چطور میتونید راحتتر این کار رو انجام بدید! پس کمربندهاتون رو ببندید تا شروع کنیم!
تصویر تزئینی. اون دو تا چیزی که میبینید رم لپتاپ هستن.
چه چیزهایی از یه لپتاپ رو میشه ارتقاء داد؟
جواب کوتاه: رم و هارد.
شما نمیتونید پردازنده و یا کارت گرافیک لپتاپتون رو ارتقاء بدید، چرا که اینها رو نمیشه از برد لپتاپتون جدا کرد. و طبعاً عوض کردن مادربرد لپتاپ هم منطقی و عملی نیست. پس تنها گزینههای موجود رم هست و هارد که من خودم توی هر دو موردش تجربه داشتم. البته اخیراً داریم به سمتی میریم که شرکتها (مثل سری M1 اپل امکان تعویض رم و هارد رو عملا برداشتن. ولی برای خیلی از لپتاپهایی که دست ماهاست اینهایی که در ادامه عرض میکنم صادقه.)
ارتقاء محل ذخیرهسازی (هارد)
اگر لپتاپ شما از هارد HDD استفاده میکنه، بهترین آپگریدی که میتونید انجام بدید تعویض هاردتون با یه SSD هست. HDDها ظرفیت بالایی دارن ولی مشکلی که دارن اینه که مکانیکی هستن؛ یعنی اجزاء داخلیشون مکانیکیه و به ضربه حساسن و سرعت پایینی دارن. از اون طرف SSDها قطعهٔ مکانیکی ندارن، و به جای یه دیسک متحرک از حافظههای NAND (که شبیهش رو توی فلشمموریهاتون دارید) استفاده میکنن. نرخ انتقال داده توی SSDها خیلی بیشتر از HDDها هستش، ولی تنها مشکلی که دارن اینه که گرونن و نمیتونید فایلهای زیادی توشون ذخیره کنید.
از طرف دیگه، نباید SSD رو تا خرخره پر کرد! چرا؟ به این خاطر که تراشههایی که توشون استفاده میشن محدودیت Write کردن دارن. (معمولا اینطوریه که هر سلول بیشتر از 10000 بار رایت نمیشه) و اگه همهٔ سلولهای SSD شما از کار بیفتن، دیگه نمیتونید چیزی روشون Write کنید و فقط میتونید Read کنید. حالا عمر یه SSD چقدره؟ جوابش اینه که بستگی داره. اگه یه SSD رو تا 90 درصد پر کنید بیشتر از دو سال عمر نمیکنه. ولی اگه تا 50 درصدش رو خالی نگه دارید ممکنه تا ده سال عمر بکنه! SSDها یه شاخصی دارن به اسم Wear Leveling Count که درصد سلولهای سالم رو نشون میده. برای منی که استفادهٔ سنگین داشتم (فتوشاپ، متلب و...) نسبتا و همیشه حواسم بوده که SSD پر نباشه این رقم بعد سه سال 95 هست. یعنی این که 5 درصد سلولهام از بین رفتن. که فکر میکنم چیز خوبیه.
و نکتهٔ خیلی مهم! SSDها (که گفتیم قطعهٔ مکانیکی ندارن و داده رو توی یه سری تراشه ذخیره میکنن) نیاز دارن تا دادهٔ روی تراشهها رو مدیریت بکنن. برای همین SSDها یه چیزی دارن به اسم DRam که به زبون ساده کارش اینه. یه سری از SSDها هستن که ارزونتر هستن ولی DRam ندارن! حواستون باشه که اینها با این که SSD هستن ولی سرعتشون در حد SSD نیست، چون از پردازنده و رم لپتاپ برای مدیریت داده استفاده میکنن. برای اطلاعات بیشتر میتونید این کلیپ از لاینس رو ببینید.
و نکتهٔ آخری هم که نیاز دارید بدونید اینه که ما دو مدل SSD داریم. یه دسته SATA هستن و یه دسته هم M.2 NVME. اونهایی که SATA هستن از نظر ابعاد و اندازه شبیه هارد هستن ولی M.2 نه. برای این که بتونید از SSD های M.2 استفاده کنید باید روی لپتاپتون محل مخصوصش رو داشته باشید. برای این هم که بدونید که آیا لپتاپتون Slot مخصوص این کار رو داره یا خیر میتونید گوگل کنید یا توی یوتیوب بگردید.
اینی که میبینید یه SSD از نوع M.2 هست. از سمت راست میره توی اسلات و سمت چپش هم یه جایی داره که باید با پیچ مخصوص محکمش کنید.
اساسدی M.2 در عمل. بعد این که گذاشتیدش تو اسلات مخصوص خودش، تهش رو باید با پیچش محکم کنید.
یه SSD از نوع SATA که میره همونجایی که هارد هست.
البته اگه میخواید SSD داشته باشید ولی هارد فعلیتون بمونه ولی جای مخصوص M.2 ندارید، یه تریکی هم میتونید بزنید. اینطوری که درایو نوری (همون چیزی که DVD میخوره) رو خارج کنید و جای اون یه براکت مخصوص بذارید که میشه توش هارد / اساسدی گذاشت. من خودم سرچ نکردم و همینطوری حدسی گفتم که لپتاپم جای M.2 نداره و همینطوری مدل SATA رو گرفتم. وقتی لپتاپ رو باز کردم دیدم که جای مخصوصش اونجاست و ای دل غافل! و کاری که کردم این بود که هارد قبلیم رو گذاشتم توی یه قاب و الآن دارم از اون به عنوان هارد اکسترنال استفاده میکنم. اگه شما هم میخواید این کار رو بکنید حتما به این نکته دقت کنید که قابتون حتماً حتماً USB-3 باشه.
هارد اینترنال قبلی که داشتم Western Digital بود ولی کفاف کار من رو نمیداد، نه از نظر ظرفیت، که از نظر نرخ انتقال داده. اگه اساسدی ندارید Task Manager رو باز کنید و میبینید که تو ستون Disc دائم نوشته 100 درصد. بعد این که SSD میخرید و اولین بار لپتاپ رو روشن میکنید باهاش متوجه افزایش قابل توجه سرعتش میشید! SSD من مدل Evo 850 سامسونگ هست و ظرفیتش هم 250 گیگابایته که کافیه برام، چون فیلمها و... رو توی هارد قبلیم که الآن شده اکسترنال ذخیره میکنم و اون یه ترابایته.
روند آپگرید کردن هم اینطوریه که اول SSD رو وصل میکنید به لپتاپ و با نرمافزار مخصوصش درایو C ویندوزتون رو Clone میکنید روی اساسدی. (مال من سامسونگ بود و خودش یه سیدی داشت برای این کار) ولی چیزی که نداشت کابل تبدیل SATA به USB بود که من از قاب هارد اکسترنالی که داشتم استفاده کردم. بعد این که کلون کردید، جای هارد و اساسدی رو توی لپتاپتون عوض میکنید و خیلی معمولی لپتاپ رو روشن میکنید. شما الآن اساسدی دارید!
و اگه میترسید از انجام این کار (که واقعا نداره!) تا آخر این پست باشید باهام تا یه تریکی بهتون بگم.
ارتقاء رم
اینجا کار یکم کارمون سختتر میشه! رم به ظاهر یه چیزیه شبیه هارد و به نظر میرسه که میشه به همون راحتی آپگریدش کرد ولی اینطور نیست! یعنی توی تجربهای که من داشتم اینطوری نبود! اکثر مواقع اینطوریه که شما یه مقدار مشخصی رم دارید (مثلا 8 گیگ) و میخواید اون رو بیشترش کنید (تا مثلا بشه 16 گیگ). این که برید و بگید من یه رم 8 گیگ میخوام کافی نیست و باید یه سری چیزهای دیگه رو هم بدونید. در کل دو تا چیزه که ممکنه مشکل ایجاد بکنه: 1- سازگار بودن رم با لپتاپ 2- سازگار بودن رم جدید با رم قدیمی.
رمها یه سری مشخصات دارن که باید دربارهٔ اونها بدونید. (اگه میخواید این مشخصات رو برای رم فعلیتون ببینید نرمافزار CPU-Z رو نصب کنید.)
مشخصات مربوط به رم تو نرمافزار CPU-Z.
مدل رم
رم لپتاپ با رم دسکتاپ فرق داره از نظر اندازه. پس حتما باید حواستون باشه که رم لپتاپ بگیرید! از اون طرف همهٔ رمهای لپتاپ هم شبیه هم نیستن! معمولا مدل رم رو با عنوان DDR مشخص میکنن، مثل DDR3، DDR4، DDR3L. مدل رمتون رو مادربرد لپتاپتون مشخص میکنه. اگه مادربرد شما DDR3 هست نمیتونید رم DDR4 روش بذارید!
ظرفیت رم
بهترین حالتی که میتونید رمتون رو آپگرید کنید، حالتی هست که هر دو رم یه ظرفیت رو داشته باشن. یعنی اگه رم اولی 8 گیگ هست، رم دومی هم 8 گیگ باشه بهتره. البته میتونید 4 گیگ هم بذارید ولی اتفاقی که تو این حالت میافته اینه که از مجموع 12 گیگ رمی که دارید 8 گیگش سرعت بالاست و 4 گیگ باقیمانده سرعتش کمتر خواهد بود.
فرکانس رم
رمها فرکانس مخصوص خودشون رو دارن. مثلاً 1600 مگاهرتز، 2133 مگاهرتز، 3200 مگاهرتز. فرکانس ماکسیمومی که شما میتونید استفاده کنید رو پردازندهٔ لپتاپتون مشخص میکنه. یعنی چی؟ یعنی برای مثال منی که پردازندهٔ لپتاپم Intel Core i7 6500u هست ماکسیمم فرکانسی که میتونم برای رمم داشته باشم 2133 مگاهرتز هست. اگه رمی که نصب میکنم فرکانس بالاتری داشته باشه، پردازندهٔ من کشش اون فرکانس بالاتر رو نداره و خودش اتوماتیک اون رو میاره پایین. (یا اگه این کار برای شما اتوماتیک نیست باید برید و از تنظیمات BIOS فرکانسش رو بیارید پایینتر.)
و نکتهٔ مهمتر اینه که اگه دو تا رمی که دارید فرکانسشون یکی نباشه، احتمالش هست که این دو تا رم با هم دیگه کار نکنن. یا کلا سیستم بوت نمیشه، یا بوت میشه ولی هی صفحهٔ آبی مرگ ویندوز (BSOD) رو میبینید. در واقع شما نمیتونید به سادگی فرکانسهای مختلف رم رو با هم میکس کنید. البته دقت کنید که من تو این پاراگراف گفتم «احتمالش هست» که اینها با هم کار نکنن! ممکنه دچار مشکل نشید به هیچ وجه و مادربرد و BIOS شما خیلی اوکی دو تا رم با فرکانس مختلف رو هندل کنه. ولی این کار نیاز به سعی و خطا داره و نمیشه بدون امتحانکردن نظر قطعی داد.
معماری چیپستهای رم
رمهای لپتاپ اینطورین که یه PCB (برد) هستن با چندتا تراشه روشون. ترتیب قرارگرفتن این تراشهها هم مهمه. مثلا این دو تا عکس رو نگاه کنید:
اینی که میبینید (همونطور که از نوشتهاش پیداست و حتما دقت تو عکس) یه رم 8 گیگ DDR4 هست با فرکانس 2133 مگاهرتز.
اینی هم که میبینید یه رم 8 گیگ DDR4 هست با فرکانس 2400 مگاهرتز.
این دو تا یه فرق ریزی دارن با هم دیگه، توی عکس اول چیپستهای رم (اون چیزای سیاه) توی دو ردیف چیده شدن و توی عکس دوم توی یه ردیف! و این تاثیر میذاره رو سازگاری رمها با همدیگه! این چیپستها یکی نیستن هیچ، معماریشون هم یکی نیست! (از اون جایی که هر دو طرف این رمها از این چیپستها دارن)، توی اولی هر چیپست 512 مگابایت میتونه نگه داره ولی توی دومی هر چیپست 1 گیگابایت! و این میتونه مشکل ایجاد کنه!همون طور که برای من کرد، این دو رم با هم دیگه مچ نیستن. و اینطوری شد که ویندوز توی مغازهای که این رو ازش خریدم بالا اومد ولی سیستم هی کرش میکرد! از طرف دیگه لپتاپ من توان کشیدن فرکانس بالای 2133 رو نداره و باید یه رم عین قبلی روش مینداختم! حتی از نو هم یه ویندوز روش نصب کردم ولی انگار نه انگار! احتمالی که خودم دادم این بود که لپتاپ من توان هندل کردن این قضیه رو نداشت و واسه همین درایور پردازندهام هی گیج میزد. البته یادتون باشه که این هم مثل مورد قبلی «احتمالش هست» هست! یعنی باید با سعی و خطا مشخص بشه.
همونطور که میبینید خریدن رم به قصد آپگرید کردن چیزی نیست که به همین راحتی برید و از دیجیکالا سفارش بدید تا براتون بیارن! البته یه کار میتونید انجام بدید و اون هم اینه که یه جفت رم بخرید که عین هم باشن و رم قبلیتون رو بدید بره، که تو کیس من اینطوری شد که عین رم خودم نایاب بود تقریبا!
کار آسونتر چیه؟
این یه چیزی بود که اخیرا خیلی تصادفی کشفش کردم! شما به جای این که خودتون کار آپگرید کردن رو انجام بدید، از شرکتهای گارانتی استفاده کنید! برای من اینطوری بود که لپتاپ من گارانتی سازگار داشت و خودمم خبر نداشتم از این قضیه! برادرم گفت که یه تماس با اونها بگیرم ببینم اونها میتونن کمکم کنن یا نه، و وقتی زنگ زدم گفتن که اوکیه و هر موقع خواستی لپتاپ رو بیار دفترمون. و من هم در اولین فرصت بردم و تحویل دادم.
لپتاپ من مدل 2016 هست و گارانتی لپتاپ من 2 ساله و طبیعتاً نمیتونستم تو سال 2021 از گارانتیش استفاده کنم. ولی مشکلی نداشت و اونها کار آپگرید کردن رو انجام دادن. اینطوری بود که لپتاپم رو تحویلشون دادم و توضیح دادم که چیکار کردم و چی شده. خودشون اونجا گفتن که ما رم جدید امتحان میکنیم ولی احتمالش هست که Slotهای رم (اون جایی که رم میره توش) آسیب دیده باشه و در این صورت خبرتون میکنیم. و شاید نیاز باشه تا ویندوز جدید نصب کنیم روش. خودشون همونجا از سایت چک میکردن و میگفتن که کالایی که میخوام بخرم تا این مقدار ممکنه قیمتش باشه.
چند تا فرم پر کردم و اونها هم رسید رو تحویلم دادن. بعد یکی دو روز زنگ زدن و گفتن که لپتاپ آماده هست و میتونی بیای ببریش. باورم نمیشد، یه رم عین رم خودم رو پیدا کرده بودن که همممه چیش عین رم قبلیم بود! و خودشون خیلی شفاف گفتن که رمی که انداختن مال یه لپتاپ دیگری بوده ولی سالمه، و واسه همین رم رو با تخفیف 20 درصدی بهم فروختن. و از اون طرف گفتن که رمی که دادن خودش گارانتیش سازگاره و یه ماه گارانتی داره و اگه مشکلی پیش اومد و دوباره کرش کرد خودشون نگاهش میکنن و یه رم دیگه سفارش میدن براش!
اون قدر خوشبرخورد و خوب بودن که باورم نمیشد که سرم کلاه نرفته! نمیخوام تبلیغ گارانتی سازگار رو بکنم ولی نمایندگی تبریزشون (تو خیابون میرزای شیرازی) خیلی خوشبرخورد، مودب و حرفهای بودن. از نظر هزینه هم این قضیه ارزونتر از دفعهٔ قبلی که خودم رم اشتباهی گرفتم برام آب خورد! در حالی که هزینهٔ نصب و مالیات بر ارزش افزوده 9 درصد هم دادم! خودشون رم رو چند بار تست کردن و کنترلش کردن ببینن درست کار میکنه یا نه!
و وقتی ازشون پرسیدم که حتما باید گارانتی داشته باشیم یا نه، گفتن که نه! یعنی شما میتونید لپتاپتون رو که گارانتی خاصی نداره رو ببرید پیششون و اونها کار آپگرید رو انجام میدن. (و قطعهای که روش میذارن خودش گارانتی خواهد داشت!) شما میتونید از گارانتی لپتاپ خودتون هم زنگ بزنید بپرسید ببینید چنین سرویسی دارن یا نه. ولی چیزی که متوجه شدم که این شرکتها هم کار تعمیرات انجام میدن و هم کار آپگرید. و از اون جایی که خودشون اکثراً واردکنندهٔ قطعه هستن مشکلی توی تامین ندارن. و از اونجایی که شرکت گارانتی هستن، قابلاعتمادتر از پاساژ و مغازهٔ معمولین.
کاش خودم زودتر این قضیه رو میدونستم و این همه وقتم هدر نمیرفت! و این پست رو نوشتم تا شماها اون چیزی که من کشیدم رو نکشید! شما هم اگر سوالی داشتید یا تجربهٔ مشابهی داشتید، توی بخش نظرات بنویسید.
راستی چرا امسال کسی کولهپشتی ننوشت؟ معمولن این موقع از سال فید ویرگولم پر میشد از کولهپشتی. شاید به این خاطره که امسال سال معمولیای نبود؛ البته برای ما ایرانیها هیچ روز و هفته و ماه و سالی عادی و «نرمال» نیست. ولی چه میشه کرد، راهی به جز ساختن هست؟ ولی اگه برگردیم به بحث، امسال واقعن سال غیرعادیای بود، خیلی خیلی غیرعادی. معمولن از بچگی توی ذهنم این ذهنیت حاکم بود که اگه از یه کاری خوشت بیاد زمان زود میگذره و اگه از یه کاری خوشت نیاد، ساعت ریتمش کند میشه. امسال سالی بود که کلش رو لذت نبردم ولی طوری زود گذشت که انگار اول تا آخرش رو توی عشق و حال بودم. بذارید اینطوری بگم: کل سال 99 برای من حس و حال تعطیلات تابستون رو داشت، موقعی که میرفتیم مدرسه.
سال فلسفه و فکرکردن
بذارید رک بگم، سبک زندگی من توی دوران کرونا و قرنطینه تغییر چندانی نکرد. من قبل قرنطینه هم خونگی بودم و مشکلی با این قضیه نداشته و ندارم. و اتفاقن اگه بخوام خیلی صادق باشم با شما، خیلی هم استفاده کردم از این فرصت. چون سال آخر دانشگاهم بود و درسها فشاری نداشتن روم، تونستم وقت آزاد جور کنم برای کتاب خوندن و دانشم توی این یک سال زمین تا آسمون تفاوت کرده. حس میکنم خود قبل کرونام رو نمیشناسم و غریبه هستم با اون آدم. امسال بزرگترین خوبیای که برای من داشت، این بود که تونستم فرصتی برای فکر کردن داشته باشم و ذهنیت خودم رو چند پله بالاتر ببرم. عمده مطالعات من در حوزهٔ فلسفه و مدرنیته بود. شما اگه نمیدونید فلسفه یا مدرنیته یعنی چی و چه اهمیتی دارن، حق دارید. بعد آشنایی با اینها بود که فهمیدم چقدر عقب بودم از تفکر و زندگی. وارد شدن فلسفه به زندگی چیزیه که تا تجربهاش نکنید، اهمیتش رو درک نخواهید کرد. مدل نگاهکردن یکی به یک مسئلهای بعد آشنایی با فلسفه به طرز قابلتوجهی دگرگون میشه. تغییرات فکریای که در یک سال گذشته داشتم بزرگترین آیتم کولهپشتیم بوده برای سال 1400 و سال 99 سالی بود که تونستم مطالعه و فکرکردن رو در خودم نهادینه کنم.
📖 میتونید لیست کتابهایی که سال گذشته خوندم رو توی گودریدزم ببینید و اگه خواستید درخواست دوستی بفرستید تا بتونم فضولی کنم که چیا میخونید. (پروفایل گودریدز من)
سال ایجاد روتین، اولویت و برنامه برای آینده
با این که داشتن هویت ثابت یه چیز مهملیه، ولی فکر میکنم من همیشه آدم هول و استرسیای بودم. همیشه یا نگران این بودم که «نکنه یه طوری بشه؟» یا حسرت این رو میخوردم که «وای چرا اونطوری شد؟». امسال تغییر بزرگ دیگری که داشتم وارد کردن یه سری روتینها به زندگی روزمرهام بود و مهمترین این روتینها مدیتیت کردن بود. (🎶 اگه نمیدونید مدیتیشن چیه و چیکار میکنه توی قسمت هفتم از رادیو می براتون توضیح دادم.) مدیتیت کردن من رو آروم کرده و اطرافیانم هم به این قضیه اذعان داشتن. حس میکنم روشنتر و واضحتر فکر میکنم و نیازی به نگرانی و حسرت ندارم و میتونم افکارم رو کنترل بکنم.
توی انگلیسی یه کلمهای هست به اسم Procrastinating و معنیش هم میشه اتلافکردن وقت و لاسزدن با گوشی و یوتیوب و... به جای انجام کار مفید. اگه این کلمه رو توی اینترنت سرچ بکنید، کلی نتیجه براتون میاره که چیکار بکنید تا این کار زشت رو ترک بکنید. من نه تنها سال 99، بلکه سالهای قبلش رو هم درگیر مبارزه با این قضیه بودم. و راستش رو بخوام بگم هیچ کدوم اینها اثری روی من نداشته. البته کملطفیه اگه بگیم اثری روی من نداشته، اثرش قابل ملاحظه نبوده. امسال سالی بود که تونستم قفل این قضیه رو بشکنم بالاخره.
قضیه هم بسیار سادهست: اولویتها در زندگی. (نگران نباشید حرفهام کلیشهای نیست)
کارهایی که در روز انجام میدیم دو دسته هستن: دستهای از کارها که از اونها لذت میبریم و دستهای از کارها که حسوحال کلاس دینوزندگی (ریدینتوزندگی؟) دوران دبیرستان رو دارن. این که چرا دستهای از کارها رو دوست داریم ولی دستهٔ دیگهای رو نه رو هنوز نمیدونیم. کارل یونگ تئوری جالبی تو این مورد داره. یونگ گفته که همهٔ ماها توی ناخودآگاهمون یک آیندهای رو برای خودمون در نظر گرفتیم. یه مدل تصور از آیندهٔ خودمون که نمیدونیم از کجا اومده ولی هست. یونگ میگه که اگه کاری که انجام میدیم در راستای رسیدن به این آینده باشه موقع انجام اون کار لذت میبریم و اگه در راستای اون هدف و اون آینده نباشه زجر میکشیم. این که این تئوریِ یونگ چقدر صحت و سقم داره خودش کلی جای بحث داره (🎶 مخصوصن از نظر فلسفهٔ علم که توی قسمت هشتم رادیو می که مفصل راجع بهش صحبت کردم) ولی فعلن کاری به این قضیه نداریم؛ صرفن چیزی که برای ما مهمه اینه که ما یه سری از کارها رو دوست داریم و یه سری از کارها رو نه.
معمولن اولویتبندیهایی که توی زندگیمون داریم، همه از جنس مادی هستن؛ مثلن این که فلان قدر درآمد داشته باشم، فلان ماشین رو بخرم، فلان جا زندگی بکنم و... که به نظر من خوب نیستن، چون معنای زندگی شما رو مشخص نمیکنن. به نظرم هر کسی که میخواد از زندگیش نهایت بهره رو همراه نهایت لذت کسب بکنه، باید بشینه و با خودش روراست صحبت بکنه که چه چیزی به زندگیش معنا میده؟ چه چیزی رو دوست داره؟ میخواد به چه سمتی حرکت بکنه؟ خودش رو توی کوتاه/بلندمدت کجا میبینه؟
یکی ممکنه برگرده بگه که: «داداش خواب دیدی خیر باشه! کجا سِیر میکنی تو؟! لاسلامتی توی این خرابشده (aka Iran) زندونی شدیم و هر روز بدتر از دیروز! چی @#وشعر بلغور میکنی برا خودت؟» که من تایید میکنم و مشکلی با این حرف ندارم. اگه بخوایم وضعیت امروز ایران رو بذاریم توی کانتکس (کانتکس یعنی محوریت اصلی که مورد بحث قرار میگیره) هر حرفی در رابطه با داشتن زندگی بهتر، حرفِ بهقولمعروف «شیکمسیری» به حساب میاد. حرفی که من میزنم اینه که داشتن یه آیندهٔ روشن [در ذهن] و هدف مشخص که معنا میده به زندگی آدم، میتونه بهرهوری شما رو افزایش بده. شما حداقلش میدونید که کاری رو انجام میدید که دوست دارید.
هدفگذاریهایی که ماها داریم اغلب از جنس پول و شهرت هستن، داشتن معنا و هدف باعث میشه اولویتهای شما تبدیل بشن به لذت و زندگیکردن در زمان حال. شما تا کاری که دوستدارید رو نشناسید، نمیتونید از زندگیتون لذت ببرید، حتی موقع انجام اون کاری که دوستش دارید! شما تا معنای زندگی خودتون رو کشف نکرده باشید و مسیر زندگیتون جهت مشخصی نداشته باشه، هیچکدوم از راهکارهای گفته شده برای شما کار نخواهند کرد.
و این چیزی بود که من امسال در خودم نهادینه کردم. بالاخره فهمیدم که چه چیزی من رو شاد میکنه. بالاخره فهمیدم که میخوام به چه سمتی حرکت بکنم. بالاخره دونستم که هدفم چیه. و جالبیش اینجا بود، بعد این که فهمیدم چی رو دوست دارم و چه چیزی پشنمه (passion)، خوندن دینامیک و کنترل و ارتعاشات دیگه برام سخت نبود هیچ، لذت هم میبردم ازش. برنامهنویسی کردن به من لذت میداد و گذر ساعت رو حس نمیکردم. نصف سال رو درگیر کارهای الکترونیکی بودم و لحیم دستم بود، ولی حس بدی نداشتم موقع کار کردن. دیگه نیازی به متدهای عجیبی (مثل پومودورو) نداشتم، چون غرق در کار میشدم و در نتیجهٔ همهٔ اینها بهرهوریم افزایش پیدا کرده.
من هر روز بعد بیدار شدن و دوش گرفتن و صبحونه خوردن و مدیتیت کردن (که روتینهای روزانهٔ منن)، به خودم یادآوری میکنم که چه هدفی دارم، معنام چیه توی زندگی و به چه سمتی حرکت میکنم. نیازی هم به دیدن ویدئوی انگیزشی ندارم. خواب آرومی هم دارم. این دومین چیزیه که توی کولهپشتیم سنگینی میکنه.
سالِ آشتی با خودم
متدهایی که برای شخصیتسنجی استفاده میشن اکثرن شبهعلمی هستن و نمیشه اعتماد صد درصدی به اونها داشت. یکی از این سنجهها اسمش مایر بریگز یا MBTI هست. من طبق این شاخص یه INTJ به حساب میام. ماها معمولن اینطوری هستیم که سختیهای زندگی رو به خودمون میگیریم. یه مدلی از کمالگرایی در بعد زندگی شخصی. اگه نرسیم یه کاری رو انجام بدیم خودمون رو سرزنش میکنیم. اگه اتفاقی بیفته که کنترلش دست ما نباشه ما رو عصبانی میکنه. و بدیِ قضیه هم اینجاست: ما اکثر مواقع کنترلی روی چیزهایی که اتفاق میافتن نداریم. و زندگیِ این مدلی از نظر فکری فشار زیادی به آدم وارد کنه.
آدمهایی مثل من باید بتونن با خودشون آشتی بکنن. اگه یه چیزی رو نرسیدیم انجام بدیم دنیا به آخر خودش نمیرسه. این که کامل نباشیم چیز کاملن اوکی و عادیایه و قرار نبوده که کامل باشیم. اگه حتی دیگران باورشون نشه که من تمام تلاش خودم رو میکنم، خودم که ته دلم میدونم هر کاری که از دستم بر میومد رو انجام دادم. آدمهایی مثل من باید یاد بگیرن خودشون رو دوست داشته باشن. قرار نیست هر روز ما پروداکتیو و مفید باشه. اگه نتونستیم به برنامهمون پایبند بمونیم ایرادی نداره، مهم اینه که خودمون بدونیم که تلاش کردیم. اگه یه روزی خواب موندیم، فکرهای منفی راجع به خودمون روزمون رو بدتر از اینی که هست، میکنه. من قرار نیست برای همه کامل باشم، من قراره برای خودم کافی باشم.
امسال سالی بود که من با خودم آشتی کردم و این قضیه رو هر روز به خودم یادآوری میکنم.
سال رادیو مِی
مدتها بود که توی ذهنم داشتم که یه پادکست داشته باشم برای خودم، و در طول مدتها ایدههای مختلفی به ذهنم رسیده بود ولی امسال بالاخره تونستم عزمم رو جزم کنم و از ضبط کردن صدام نترسم. هرچند خودم از صدای خودم خوشم نمیاد و فکر میکنم صدام شبیه یه گوزن همجنسگراست ولی چون دیگران از صدام خوششون میومد و میاد واسه همین از نظر اعتماد به نفس مشکل خاصی نداشتم. و هیچوقت یادم نمیره برای ضبط کردن قسمت اولش شیش ساعت وقت گذاشتم و توی گرمای اول پاییز با گوشی زیر پتو ضبط میکردم.
نمیدونم چقدر باورپذیره این قضیه ولی هدفم از رادیو می هیچوقت مسائل مالی نبوده، بلکه این بوده تا مسئولیتپذیر بودن خودم در قبال اطرافم رو بسنجم. این مورد رو از همون اول برای خودم روشن کردم و سعی کردم به جای تمرکز کردن روی پول، روی پیدا کردن آدمهای همدغدغه تمرکز کنم، که اعتراف میکنم چندان موفق نبودم تا الآن. ولی ادامه میدم. رادیو می هم جزوی از برنامه و بلندمدت منه و به این راحتیها ولش نمیکنم.
و چیزی که برام خیلی جالب بوده همیشه این بود که کامنت مثبت گرفتم همیشه. یادم نمیره قسمتهای اولش از نظر خودم انقدر بد بود که خودم برای بار دوم گوششون ندادم هیچوقت ولی یهو میدیدم که دوستام پیام میدادن و میگفتن که وای چقدر خوب بود و اینها. من اینستاگرام ندارم و سر نمیزنم بهش؛ بعد یه مدت فهمیدم که چند تا از دوستام هر سری که من یه قسمت جدید منتشر میکردم اون قسمت رو استوریش میکردن! لذتی که بعد فهمیدن این قضیه تجربه کردم بینظیر بود. خودم انتظارش رو نداشتم و هنوز هم که هنوزه باورم نمیشه. من توی سه ماه 50 شنوندهٔ فعال داشتم که با توجه به ماهیت پادکست و چیزی که پوشش میده رقم باورنکردنیایه برای من. (راستی اگه خواستید یه سر به رادیو می بزنید. قول میدم پشیمون نشید!)
سال لاغری
سرتون رو درد نمیارم، من از 78 کیلو در اول 99 رسیدم به 68 کیلو. (سال 95 من 86 کیلو بودم.) از اول فروردین تا اوایل خرداد هر روز به مدت نیم ساعت الی 2 ساعت ورزش کردم با اپ Adidas Runtastic (چون پریمیومش مفت بود به مدت سه ماه. آره چون اپ مفت بود شروع کردم به ورزش کردن. نخند.) و توی دی و بهمن هم از رژیم Intermittent Fasting استفاده کردم و نتیجه فوقالعاده بود. البته اشتباهی که من کردم این بود که همزمان با رژیم، ورزش نکردم و واسه همین بخشی از عضلاتم رفت ولی ایرادی نداره، سال آینده بعد کنکورم قصد دارم ورزش کنم.
این بود کولهپشتیِ من برای سال 99. اینها رو برای شما ننوشتم، برای خودم نوشتم تا بتونم بلند بلند روی سالی که داشتم فکر بکنم. اشتباه هم کم نداشتم. ولی اینهایی که نوشتم چیزهایی بودن که خیلی روی من سنگینی میکردن.
یه سالی که رد شد خیلی از دوستهام رو ندیدم ولی بعید بدونم اگه اونها من رو ببینن بتونن من رو بشناسن. چون هم ظاهرم عوض شده و هم باطنم. صورتم، موهام و صدام تغییر نکردن فقط که خوبه. امیدوارم سال بعد بتونم روی ارتباطاتم، استقلال مالیم، روابط عاطفیم و اهدافم بیشتر کار بکنم و تا جایی که میتونم کتاب بخونم. این که سال آینده چه اتفاقی میافته رو نمیتونم پیشبینی کنم ولی میدونم که هر اتفاقی که بیفته:
من خودم رو دوست دارم.
منِ 22 ساله در زمینهٔ عکس و منِ 5 ساله در وسط. عکسهایی که امسال گرفتم بیشتر از طبیعت و اینها بودن و تنها عکس خوبی که به نظرم به درد این کولهپشتی میخورد همین عکس بود. موقعی که بچه بودم از قیافهٔ خودم بدم میومد ولی الآن چه به این عکسم از بچگیم نگاه میکنم چه تو آینه، لبخند میزنم. (این عکس رو همینطوری توی خونهٔ مادربزرگم دیدم و حس جالبی داشت و عکس گرفتم. توی عکس مشخصه که از دوربین میترسیدم و واسه همین داشتم گریه میکردم.)
همین! حس میکنم تا اینجاش کافیه. اگه نظر، سوال یا فحشی دارید بخش نظرات برای همین کار ساخته شده و نترسید. عوضش راکِ خوب گوش بدید.