نامهای به منِ سیساله
سلام بهرادِ سیساله. خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟ چه خبرها؟
با حسابِ سرانگشتی بهرادِ بیست و دو ساله، باید هماکنون در سال 1407 باشی؛ قرن پانزدهم شمسی.
زندگی آنروزها چگونه است؟ کورسویی از امید هست؟ دلیلی برای ادامه دادن هست؟ یادت میآید موقعی که این متن را مینوشتی چه حالی داشتی؟ عجب سوال مزخرفی بود، با این ریدمانی که ناسلامتی اسمش را گذاشتهای مغز، معلوم است که چیزی خاطرت نیست (حتی شک دارم که ناهاری که دیروز خورده باشی را به یاد داشته باشی، ولی به هر حال). بگذار به یادت بیاورم.
موقعی که این متن را مینوشتی، زمین و زمان ملغمهای بود از ناامیدی. گرفتار در لابهلای خطوطی فرضی به نام مرز و درگیر با جبرِ جغرافیا. آیا روزهای «پاندمیک» را خاطرت هست؟ روزهای خانهنشینی، تحصیل مجازی، ماسک و ضدعفونیکنندهٔ الکلیِ 70 درصد، بورس، آمارهای دروغین و اعدام. روزهای ترامپ را خاطرت هست؟ سال آخر دولت روحانی را خاطرت هست؟ جوانیِ در حال مرگت را خاطرت هست؟ سال دوهزار و بیستِ لعنتی.
روزهایی که مجبور بودی بالاتر از سن خودت فکر کنی، همانند سیسالهها. راستی آن روزها چگونه فکر میکنی؟ هنوز درگیر مرزهای مدرنیته و پستمدرنیته و در حال پسزدنِ سنتی؟ آیا هنوز هم خواندن فلسفه ذهن تو را قلقلک میدهد؟ آیا اصلاً در هیاهوی روزها مجالی بری فکر کردن داری؟ بگذریم.
موقعی که این نامه را مینوشتی چند چیز را دربارهٔ زندگی فهمیده بودی. مانند این که همهچیز زندگی ما را شانس رقم میزند و این که تلاش، صرفاً یک اتلاف وقت ابلهانه است که ما برای رضای دلمان انجام میدهیم. این که نه عدالتی خواهد بود و نه ناجیای. خودتی و خودتی و خودت. البته سوء تفاهم نشود، غمگین نبودی. بلکه زندگی غمگین بود. دلیلِ ادامهدادنت هم کنجکاویِ سمجات بود.
درست همین روزها بود که تو از اعماق وجود باور داشتی که زندگی مجموعهای از نرسیدنها نیست، بلکه ایرانی بودن مجموعهای از نرسیدنهاست. ایرانی بودن یعنی حسرت خوردن ابتداییترین چیزها. ایرانی بودن یعنی این که «نکند بفهمند ایرانیام و Financial Aidام را قطع کنند؟» ایرانی بودن یعنی تحریم. ایرانی بودن یعنی فیلترینگ و اینترنت ملی. ایرانی بودن یعنی «بندِ پ». ایرانی بودن یعنی جهان سومی بودن. ایرانی بودن یعنی ویرانی درونی. خاطرت هست؟ اتفاقاً همان دوران بود که شب و روز میگفتند که «عوضاش امنیت داریم.» و ما مثلاً امنیت داشتیم. آیا آن روزها هم «عوضش امنیت داریم؟»
در دورانی که این نامه را مینوشتی، سعی میکردی (یا شاید هم تظاهر میکردی) که یک رواقی هستی. رواقی بودن یعنی حرکت در مسیر طبیعت خود و طبیعت انسان چیزی نیست چیز تدبیرکردن و اندیشیدن و فلسفیدن. فلاسفهٔ رواقی میگفتند که اتفاقاتی که در دور و بر ما میافتند بر دو دستهاند: دستهٔ اول چیزهایی که تحت کنترل ما هستند و دستهٔ دوم چیزهایی که کنترلی بر روی آنها نداریم. موفقیتِ یک ایرانی در گروِ این بود که چیزهایی را کنترل کند که اختیاری بر آنها ندارد. و این امر یعنی نبودِ آرامش در زندگی. ایرانی بودن یعنی دستوپازدن ولی نرسیدن. ایرانی بودن یعنی حکایت همان کودکِ آفریقایی و لاشخور.

راستی بهراد، سیسالگی چگونه است؟ آیا جبرِ جغرافیا باز هم اذیت میکند؟ آیا امیدی هست؟ نکند نوری که در انتهای تونل میدیدی قطاری باشد که به سمتت در حال حرکت است؟!
«آن مرد»، «آن چیز»
راستی بهراد، هنوز هم آرمانهای «آن مرد» تو را به شوق میآورد؟ همان مردی که تنها بود و تنها جنگید. همان مردی که در بحبوحهٔ پیشنهادات شهوتناکِ قدرت، شرافت را برگزید. همان مردی که از پشت خنجر خورد. همان مردی که تهدید بالقوه را در روزگار خودش دید و تویِ بیست و دو ساله، با پوست و استخوان، همان تهدیدها را، البته از نوع بالفعل، با گوشت و پوست و استخوان حس کردی. هنوز هم به ارزشهای دوران جوانیات پایبندی؟ آیا «آن مرد» را خاطرت هست؟ آیا هنوز هم به چیزی که برایش جنگید وفادار هستی؟
خاطرت هست که نمیتوانستی مثل سایر انسانهای اطرافت از زندگی لذت ببری؟ همیشه چیزی بود که مانند بغض در گلو، هر لحظه آمادهٔ ترکیدن و محو کردن خندهٔ اکثراً مصنوعیات بود. آیا «آن چیز» را خاطرت هست؟ خاطرت هست که فکر بدبختیهای دیگران لذت را از تو میگرفت؟ خاطرت هست که خودخواه بودن برایت سخت بود؟ نکند خودخواه شده باشی بهرادِ سیساله؟ نکند درگیر فرمالیتهٔ پول و قدرت شده باشی. اصلاً خاطرت هست که برای چه چیزی باید جنگید؟ در آن دوران برای چه میجنگی بهراد؟ آرمانها خاطرت هست؟ «آن مرد» و «آن چیز» خاطرت هست؟
امید، وطن، شادی
امید. چه واژهٔ منحوس و مظلومی. نمیدانم در سیسالگیات چه خبر است، ولی در بیست و دو سالگیات متنفر بودی از امید و هر کسی که شعار امید میداد. ولی تلخیِ پارادوکسوار قضیه آنجاست که بدون امید نمیتوان زنده بود. آدمی بدون امید نفس میکشد، هضم میکند، ولی زندگی نمیکند. سارتر میگفت که «انسان محکوم به آزادیست»، او احتمالاً خبری از ایران و ایرانی و خاورمیانه نداشت! اما اگر بخواهیم حرفش را تصحیح کنیم و رویش را زمین نیندازیم، میتوانیم بگوییم که «انسان محکوم است به امیدوار بودن.» اما امید یعنی چه؟
ما هر چه که باشد، فرزندان ولد زنایِ سیستم آموزشیِ فشلِ فعلی هستیم. در تاریخی که به خورد ما دادهاند همواره طوری با «وطن» و «ایران» برخورد کردهاند که گویی ایران کشوریست چندهزار ساله. ما تنها موقعی که به معنی واژهٔ «ملوکالطوایفی» پی میبریم که دیگر تحت شستوشوی مغزی نیستیم. انگار نه انگار که ایران صد سال پیش شد ایران. ما تا قبل مشروطه ایرانی نداشتیم، داشتیم؟ وطن یعنی چه؟ همیشه طوری با مقولهٔ وطن برخورد شده که گویی قبل به دنیا آمدن به ما کاتالوگی دربارهٔ کشورها و ملیتهای گوناگون به دستمان دادهاند و ما آگاهانه ایرانی بودن را انتخاب کردهایم! بهراد، خاطرت هست که در هنگام شنیدن یا خواندن سرود «ای ایران»، هنگامی که به قسمت «در راه تو، کی ارزشی دارد این جان ما؟» میرسیدی، احساساتی میشدی؟ برای چه؟ در این مصرع «تو» کیست؟
خاطرت هست که برای این پرسشها جواب داشتی؟ برای تو وطن، صرفاً یک اتفاق بود و امید یعنی بهانهای برای جنگیدن. دلیل احساساتی شدنت هم روشن بود. هرچند روزگار تلخ بود و تلخیاش روزافزون، ولی در روزی، روزگاری در جایی از همین خاک، مرد و یا مردهایی به زمین افتادند و مادرانی به عزا نشستند تا تپهای از این خاک به دست اجنبی نیفتد. کودک و یا کودکانی بدون پدر و مادر بزرگ شدند. ما در ایرانی بودنمان انتخابی نداشتیم، ولی خواه ناخواه بدهکار گذشتگانی هستیم که برای ما رفتهاند. حداقل ما بیشتر از آن که طلبکار باشیم، بدهکاریم.
هدف والای هر انسانِ شرافتمندی نباید چیزی به جز انسانیت باشد. اگر دید ما به وطن، در تعارض با انسانیت باشد، ما نژادپرست و فاشیستیم. ولی اگر دید ما به انسانیت، به معنی بیتفاوتی نسبت به هممیهنانمان باشد قرمساقی بیش نیستیم. هنگامی که بیست و دو ساله بودی، سیستان و بلوچستان ویرانه بود. اگر هنگام سیسالگیات هم سیستان و بلوچستان ویران باشد، یعنی یک جای کار میلنگد. همین مورد را میتوان برای جایجایِ ایران تعمیم داد.
شاید برای تو معنی شاد بودن همین بود بهراد، دیدن شادی دیگران. شاید دلیل غمگین بودنت هم همین بود؛ دیدن ویرانیِ تمام نشدنی. آیا در سیسالگیات شاد هستی؟ برای چه میجنگی بهراد؟ برای چه میجنگی؟
همهٔ اینها را در بیست و دو سالگی نوشتم تا بدانم با خودم چندْ چندم. کوچکترین ایدهای دربارهٔ بهرادِ سیساله ندارم. فقط میدانم که چیزهایی هستند که باید برایشان جنگید. کسانی هستند که اکنون در بین ما نیستند و بدهکار آنهاییم. ما روزهای خوب را به آیندگانمان بدهکاریم.
امیدوارم که بجنگی بهراد. و امیدوارم که بتوانی شاد باشی.
همین.
اواخر شهریور 1399 - اواسط سپتامبر 2020
- ۱ نظر
- ۲۸ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۵۰