مرثیهای برای دانشگاهی که دیگر نیست...
این نوشته ایست برای درکِ بهترِ امروزِ دانشگاهها و جامعه در سالگرد چهل سالگیِ دههی فجرِ انقلابی که سردمدارانش میگفتند «دانشجو موذن جامعه است، اگر خواب بماند نماز امت قضا میشود. (بهشتی)» این نوشته تصویریست که یک دانشجو از دانشگاهی که میبیند و به حالش حسرت میخورد برایتان مینویسد...
حول و حوش ساعت سه بود. در کلاسی که در بیشترین حالت ممکن 20 نفر دانشجو داشت، در کلاسی دو واحدی که اسمش (به ظاهر) کارآفرینی بود و در هوایی که 0 درجه سلسیوس بود، استادی که (به ظاهر) دکتریِ کارآفرینیِ بینالمللی از دانشگاه تهران (!!) داشت، در سادهترین و بازاریترین حالت ممکن، با غبغبهایی باد کرده و خشتکی که از فرطِ فاصلهی بین پاها سفت شده بود و برق میزد، با لحنی سرشار از غرور گفت: «دانشگاه به درد نمیخورد...»
نتیجهگیریای که امروزه دیگر دانشجو که دیگر هیچ، حتی استاد دانشگاه هم با آن کنار آمده. دیگر علم ارزشی ندارد. انتگرال و فوریه را هم که نفهمیدیم، بیایید حذفش کنیم. انگار نه انگار که هر چه که میبینیم و استفاده میکنیم توسط عدهای مهندسی شده. (که اتفاقن همان عده هم از دانش رشتههای علوم پایه استفاده میکنند.) انگار نه انگار که مهندس و دکتر هستند که در جامعه کار میکنند، خیر، همه باید کارآفرین و مدیرعامل باشند.
پیام آن استاد روشن بود. دانشگاه دیگر هیچ. محیط آکادمیک دیگر هیچ. مشتق و انتگرال و جبر خطی دیگر هیچ و زنده باد کارآفرینی و بیزنس! سیفونِ مهندسی و آکادمی را بکش، جایش مارکتینگ و بومِ مدلِ کسبوکار یاد بگیر بدبخت. بازار را تحلیل کن ابله! چیزی بفروشْ مهندسِ بیکار!
جالب است، اتفاقن همان افرادی هم که همین حرفها را میزنند، کار خاصی ندارند، صرفن راجب کارآفرینی حرف میزنند. دقت کنید: «کارآفرین نیستند، کارآفرینی آموزش میدهند.» همانهایی که با کتوشلوارِ جلفِ آبی رنگ، با ساعتی براق (که از زیر ساقِ دستِ پیراهن سفیدزنگ بیرون زده و میدرخشد) ، با کفشهایی که برقِ واکسش از صد فرسنگی چشمها را کور میکند، با چانهای که از وسط به دو فرق تقسیم شده و صورتی که فرطِ کشیدنِ تیغ و ژیلت مخملی شده و با آن عینکهای بدون قابی که زمانی به آنها میگفتند «عینک مهندسی»، دائم از این رویداد میروند به آن کنفرانس، از آن کنفرانس به فلان جشنواره، از فلان جشنواره به بهمان میتآپ و قص علی هذه... که چکار کنند؟ به دانشجوها و سایر (به قول خودشان) بدبختها بگویند که: «که تلاش کن، بالاخره موفق میشوی!» گویی که انگار که خودشان تلاش میکنند...
اینها همان افرادی هستند که در انواع پستها و مقامها و کابینهها رانت و «بندِ پ» دارند (و به فسادشان افتخار میکنند) و به همین دلیل هم پایهی ثابت همهی رویدادها هستند. با معاونِ فلان وزیر در ارتباطند. رفیقْ جینگشان صاحب فلان شرکتِ رده بالاییست که صرفن به واسطهی (درست حدس زدید) رانت و «بندِ پ» توانسته فلان پروژه از گمرک را بگیرد و پول میلیاردی بزند به جیب. «همانهایی که قبول ندارند شانس آوردهاند، بلکه معتقدند لطف الهی شامل حالشان شده...»
مهندسِ بیکار پول ندارد ولی در عوضش شرافت دارد.
من، تو و «این سیستم»
بیشتر که فکر میکنی و تجربیاتت بالاتر میرود به این نتیجه میرسی که نهتنها پیامِ آن استاد، که پیام کل این سیستم روشن است. این سیستم هم همانند همان استاد، در سادهترین و بازاریترین حالت ممکن به تو میگوید که: بشاش به بندْ بندِ مدرکت. عوضش بگو که پدر و مادرت، پدربزرگ و مادربزرگت، خانداییهایت یا شوهر عمههایت را رانتی هست؟ جایی «بند پ» داری؟ رفیقْ جینگِ صاحب فلان شرکتِ رده بالا که صرفن به واسطهی رانت و «بند پ» توانسته فلان پروژه را از گمرک بگیرد و پول میلیاردی بزند به جیب هستی؟
و رد نهایت ما میمانیم و دانشگاهی که زخم خورده و جامعهای که نمازش قضا شده. آنجاست که در حسرت «دموکرسیِ حداقلی» میمانی و کاخ آرزوهایت فرو میریزد. اینجا همان جاییست که ترجیح میدهی بردهای در دست اجنبی باشی. اینجا همان جاییست که نسبت به هویتت و ایرانی بودنت بی تفاوت میشوی و صد البته که 2500 سال پیش ما بودیم که اولین منشور حقوق بشر را نوشتیم.
خط بکش...
دور ایرانو تو خط بکش، خط بکش، بابا خط بکش... افُّ لعنت به این سرنوشت، سرنوشت، خط بکش...
پس میروی. میروی با این خیال خام که در آغوش اجنبی، در مغازههای مکدونالد، در بارهای برلین و در استریپکلابهای تورنتو جزوی از خودشان میشوی؛ نه عزیزم. آن طرفها هم خبری نیست... نسخهات از قبل پیچیده شده.
آن طرفهاست که با این واقعیت مواجه میشوی که ایرانیان باهوشترین ملت جهان نیستند و ناسا و گوگل و مرسدس بنز دست ایرانیها نیست. تو مهمانی و تا زمانی که مالیاتت را میدهی تحملت میکنند. بعدش دیگر شهروند درجهی دوم و سومی. در بهترین حالت میتوانی حرفت را بزنی ولی کسی تو را نمیشنود.
آنجاست که دیگر دلت برای «ایران» تنگ نمیشود، دلت برای «ایرون» تنگ میشود. ایرونی که حسرت داشتنش را میخوردی و میخوری، نه ایرانی که هست...
چرا شتر رنج همیشه اینجا خوابید؟ ...
پس ما میمانیم و مرثیهای برای دانشگاهی که دیگر نیست، برای ارزشهایی که دیگر نیست و جامعهای که دیگر نیست...
اگر به هر دلیلی از این نوشته ناراحت شدید، بدانید که منظور من شما نبودید، بلکه دیگران بودند. شما راحت باشید...
- ۹۷/۱۱/۱۲