بهراد ایکس

نوشته‌های یک انسان کنجکاو

نوشته‌های یک انسان کنجکاو

بهراد ایکس

بهراد هستم. اینجا جاییه که دل‌نوشته‌ها و چیزهای شخصیم رو می‌نویسم. نوشته‌های جدی‌ترم رو توی پادکستم با عنوان «رادیو می‌» می‌تونید گوش بدید.

اطلاعات بیشتر در بخشِ "کمی دربارهٔ من".

درضمن خوشحال می‌شم که از این جعبه‌ٔ پایینی هم استفاده کنید.

آخرین نظرات

۱۸ مطلب با موضوع «دلنوشته‌ها» ثبت شده است

زندگی، بعدِ کرونا

چهارشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۵:۳۰ ب.ظ

آخرین باری که خودمونی نوشتم کی بود؟ حتی یاد خودم هم نمیاد. ولی بالاخره وقتش بود که کمی دور بشم از این جو جدی که توی متن‌هامه. و این اولین پست غیرجدی و دل‌نوشته‌طورِ منه بعد سال‌ها. اما بریم سر اصل مطلب.

درکه - اذغالچال (آب‌ذغال‌چال)
درکه - اذغالچال (آب‌ذغال‌چال)

شما رو نمی‌دونم، ولی من هنوز هم که هنوزه کرونا رو باور نمی‌کنم. اینطوری بگم، اگر یک سال پیش همین موقع یکی به من می‌گفت که قراره یه بیماری ویروسی پاندمیک بشه، سوالی که ازش می‌پرسیدم این بود که پاندمیک یعنی چی؟ امروز می‌دونم پاندمیک یعنی چی. پاندمیک یعنی قبضه‌شدن زندگی ماها. پاندمیک یعنی مرگ. پاندمیک یعنی فقر. پاندمیک یعنی بی‌حوصلگی. و بالاخره پاندمیک یعنی دوره‌ای از زمان که از نظر فیزیکی وجود داره، ولی ما گویا حسش نمی‌کنیم. شما رو نمی‌دونم، من هنوز هم باورم نمی‌شه که یک سال گذشته، یک سال!

از بچگی به ما می‌گفتن که موقعی که کاری براتون سخته، زمان دیر می‌گذره و برعکس، یعنی موقعی که از کاری لذت می‌برید، زمان از دستتون فرار می‌کنه؛ درست مثل موقعی که می‌رفتیم شهربازی، یا می‌رفتیم سفر. چشم به هم می‌زدیم تموم بود همه چیز. واقعیتش، حداقل من لذت خاصی تو این یه سال نبردم، ولی نمی‌دونم زمان کجا رفت؟ چی شد اصلاً؟ تا به خودم اومد دیدم یه سال رفت، یه سال!

انگار همین دیروز بود که توی خوابگاه بودیم، نگران و منتظر. تا این که توی چند ثانیه فهمیدیم قضیه خیلی جدی‌تر از این حرف‌هاست. حداقل برای من تغییر بزرگی بود، چون یک‌باره با اون جوّ شیرینِ خونه‌به‌دوش بودن (خوابگاهی بودن) تموم شد. من قبل کرونا جمع روزهایی که توی خونه بود به دو هفته هم نمی‌رسید. الآن یک ساله که طفیلی هستم توی خونه، یه سال!

درکه، تقابل سنت و مدرنیته!
درکه، تقابل سنت و مدرنیته!

باورش برای من سخته، ولی دارم نسبت به زندگیِ نیمه‌نرمالی که قبل کرونا داشتم هم نوستالژیک می‌شم. انگار نه انگار که یه سال پیش بود که می‌رفتم تئاتر، توی چهارراه ولی‌عصر. اون زیرگذرِ لعنتی که بعد چهار سال هنوز نتونستم یادش بگیرم. انگار نه انگار که همین یه سال پیش بود که با بچه‌ها می‌رفتیم گیم‌نت. نه ماسکی بود، نه ضدعفونی‌کننده‌ای، نه دست‌کشی. دورانی که می‌تونستیم «با هم دیگه» از زندگی لذت ببریم. انگار نه انگار که همین یه سال پیش بود که با یکی از بچه‌ها یهویی تصمیم گرفتیم بریم یزد، اونم با اتوبوس، از ترمینال خزانه (جنوب). رفتیم خونهٔ یکی از دوستان. هنوز هم که هنوزه مزهٔ کیک یزدی‌های حاج خلیفه زیر زبونمه. (برای دوستانی که نمی‌دونن، کیک یزدی‌هایی که بیرون یزد پخته می‌شن، کیک یزدی نیستن، یه شوخی بی‌مزه‌ان.)

اما الآن با خودم می‌گم که دفعه بعدی که می‌رم تئاتر کیه؟ جوابی ندارم. دفعه بعدی که با دوستام می‌رم کافه کیه؟ کی قراره با دوستام بریم دربند و درکه، دیزی و قلیون و املت بزنیم؟ کی قراره بریم سفر؟ به اینجا که می‌رسم، حسرت کارهایی رو می‌خورم که نکردم. چرا روزی که بچه‌ها به من گفتن بریم فیلبند، گفتم درس دارم و نرفتم؟ چرا با بچه‌ها نرفتم کویر؟ چرا بیشتر ندیدم اینور اونور رو؟ چرا این‌همه خودم رو ایزوله کردم.

الآن که دارم این متن رو می‌نویسم، واکسن کرونا توسط چهار تا شرکت ساخته شده. و گویا تا تیر سال آینده یا وارد ایران می‌شه یا خودمون توی ایران قراره تولید بکنیم (که تو این حالت واقعا خدا به دادمون برسه). رفت و آمد بین شهری محدودیت‌های جدی‌ای براش هست. البته سفر غیرممکن نیست. گویا هتل‌ها و مسافرخونه‌ها پروتکل‌های مخصوص خودشون رو دارند و استفاده از اون‌ها اون‌قدرها هم ناامن نیست. با این همه امیدوارم که با گذر زمان شرایط طوری بشه که از این وضع بغرنج خارج شیم، و من هم بتونم برم فیلبند و کویر.

راستی، لحظه‌آخر استارتاپ چند تا از دوستامه که توش راجع به تورهای لحظه‌آخری و این‌ها توی خارج و داخل ایران می‌نویسن و خوشحال می‌شم کمکشون کنم.

تهران، جنب ایستگاه میدان جهاد
تهران، جنب ایستگاه میدان جهاد

و این که کاش تموم بشن این روزها.

همین.

تلخ‌نامه‌ی آبانِ نود و هشت

يكشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۰۰ ب.ظ

گاهی نباید دانست که چه می‌شود. گاهی نباید چشم‌ها را شست، بلکه باید چشم‌ها را بست و ندید. نبینیم این حجم از رخوت و امید هم‌زمان را، نبینیم این حسرت و شوق هم‌زمان‌ را، نبینیم این بلاتکلیفی و حسّ انجام وظیفه‌ی هم‌زمان را. دو شب پیش که با سردردی سوزان که ناشی از سرما بود خوابم برد، به مخیلاتم هم نمی‌رسید که حکومتی در تاریخ بتواند قیمت کالای اساسی را سه برابر کند و به دوربین‌ها لبخند بزند. صبح که بیدار شدم و نگاهی به گوشی انداختم دیدم که بعله، مرز بین خواب و بیداری هم در مملکت ما از بین رفته.

راستش را بخواهید من از خواندن اخبار اعتراضات تعجبی نکردم. این که اینترنت کل کشور قطع شد هم تعجبی برایم نداشت و احتمال این که این پست هیچ‌گاه منتشر نشود [یا پاک شود] هم هیچ‌گاه برایم عجیب نیست. من عَجَبَم از این «عجیب نبودن» هاست. چه راحت بی‌خیال می‌شویم، چه راحت فراموش می‌کنیم. انگار نه انگار که نسل‌هایی در حال سوختن‌اند، شاید خاکسترِ آن‌هاست که ریه‌های ما را مخدوش کرده.

هم اکنون که در حال نوشتن این متن هستم، حدوداً 8 ساعت و 33 دقیقه از قطعی سراسری اینترنت می‌گذرد و هیچ خبری از بیرون ندارم. تهران شهر بزرگی برای ما بی‌خبرهاست. فیلم‌های دیروز (یعنی شنبه 25 آبان) کم و بیش به دستم می‌رسید. آتش از یک سو، ماشین‌های خاموش از سوی دیگر، فریاد مردم از پایین و صدای ماشین آب‌پاش از بالا. آن طرف تزِ انقلاب می‌دهد و این‌طرف هم غب‌غب‌هایش را باد می‌دهد و باز دم از فتنه‌ای دیگر (که البته خودش هم می‌داند که نخ‌نما شده) می‌زند. و منِ 21 ساله که نمی‌دانم چه خواهد شد. و دقیقاً تلخی ماجرا اینجاست. شاید عامل خیس بودن چشمانم هم دوده‌ی خاکستر من و هم‌نسلانم باشد...

دانشجویی که داد می‌زند، از معیشت خود نالان است و به امید فردایی بهتر خود را به خطر می‌اندازد. زنی که از این که با روسری‌اش تو سری بخورد، بازنشسته‌ای از این که فردایی برای فرزندانش نمی‌بیند، کارگری از این که حقوق نگرفته و... و نقطه نظر مشترک همه‌ی آن‌ها این است که یک سیستم را (که مردمی نمی‌دانند) مقصر می‌دانند. کسی نمی‌گوید که چقدر مقصر است؛ دور، دورِ گرفتن زهر چشم است. آسیابِ عبرت‌گرفتن مردمان به نوبت نیست و نوبت ما نیز نخواهد رسید. من، شما و همه دنبال مقصر می‌گردیم. مقصر ماییم.

بیشتر که به فرهنگ و منشِ ما اجتماع (و نه جامعه‌ی) ایرانی که نگاه می‌کنم، می‌بینم که آن چیزی که امروزه «دیکتاتور»، «توتالیتر» و... خوانده می‌شود یک یا چند نفر در نظام حاکمیتی نیست، بلکه این «دیکتاتور» و «توتالیتر» خود ما هستیم. در درون هر کدام از ما‌ها یک نادرشاه افشار نهفته. ما دلمان را به توهمات گذشته و «کوه نور»هایی که دزدیده‌ایم و به اسم خودمان جا زده‌ایم خوش کرده‌ایم. ما خیلی راحت اجازه می‌دهیم توهماتمان ما را برانند و اگر حس کنیم حاکمی با توهمات ما نمی‌سازد، آن را عوض می‌کنیم. همان کاری که با کسی که خودش را «آریامهر» می‌نامید کردیم.

کسی که امروز شعار می‌دهد، همانند کسی‌ست که دیروز در سال 57 شعار می‌داده، باز هم نمی‌داند که چه می‌خواهد، فقط می‌داند که چه را نمی‌خواهد. و منی که نمی‌دانم این پست منتشر خواهد شد یا نه.

شاید یک ماه دیگر مانند همین یک هفته پیش، وزیرِ جوانِ [قطعِ] ارتباطات به ریش ما و هم‌نسلانمان با توییتی به شدت بی‌نمک بخندد. شاید شیادی دیگر در برابر دوربینی بر ما لبخندی بزند. شاید من و شما نباشیم. شاید آن‌هایی که علیه‌شان شعار می‌دهیم نباشند. ولی من یک چیز را خیلی خوب فهمیده‌ام:

آسیابِ عبرت‌گرفتن مردمان به نوبت نیست...

شاید هم همان بهتر که چشم‌هایمان را ببندیم...


از طرف یک دانشجو که 21 بار دور خورشید چرخیده و بر روی یک تکه سنگ که با خطوط توهمی به نام مرز تکه‌تکه شده، در منطقه‌ای که ایران نامیده می‌شود، بلاتکلیف است و در تلاش است که بفهمد چه گناهی کرده که در این شرایط گیر افتاده...

[شاید] بماند به یادگار برای نسل‌های فردا.

گلاب به رویتان، از بس که گذر دقیقه‌ها، ساعت‌ها و روزها کسل کننده و مبهم شده‌اند که فکر آدمی عین شیطونک‌های دوران خودش کودکی از اینور به آنور می‌روند. هر ثانیه فکری جدید،‌ دغدغه‌ای جدید، استرسی جدید و تکرار مکررات و تکرار و تکرار و تکرار. کتاب پشت کتاب، مقاله پشت مقاله و انگار نه انگار؛ کناف ابهام این روزهایمان پیچیده‌تر و پیچیده‌تر می‌شوند و برایمان چاره‌ای نگذاشته‌اند که «چه «شکری» بخوریم؟». پس در این متن می‌خواهم به زبان ساده کمی «شکر‌خواری» بکنم و نظرات شما عزیزان را در باره‌ی افکارم بدانم. پس قبل خواندن این مطالب، عنایت داشته باشید که همه‌ی این نوشته صرفا نظرات شخصی بنده بوده و با کلی فکر و مطالعه و تحقیق و مشورت به این‌ها رسیدم و دوست دارم نظرات شما را نیز بدانم.

استارتاپ تعریف مشخصی ندارد، در حالت کلی به هر کسب و کاری که قطعیتی در موفقیتش وجود ندارد، استارتاپ گفته می‌شود. استارتاپ تنها محدود به حوزه‌ی فناوری اطلاعات نیست و می‌تواند نمود‌های دیگر نیز داشته باشد. تنها چیزی که تمامی استارتاپ‌ها در آن مشترک هستند، این است که به احتمال 99٪ شکست خواهند خورد. اما در رابطه با ایران چه؟ آیا این آمار برای ایران نیز صادق‌اند؟

من تجربه‌ی چندانی در حیات استارتاپی ایران ندارم و هیچ‌گاه نتوانستم ایده‌های خود را تجاری کنم. در طول این مسیر، دوستان و تیم‌های بسیاری را نیز دیدم که چنین سودایی در سر داشتند و آن‌ها هم راه به جایی نبردند. حتماً خود شما هم تا کنون کلی کتاب در رابطه با موفقیت و برنامه‌ریزی و بیزنس‌پلن و بوم مدل کسب و کار و... از برایان تریسی، دارن هاردی و ... خوانده‌اید و سعی کرده‌اید دانسته‌هایتان را در زیست‌بوم فناوری ایران پیاده‌سازی کنید؛ اما نتوانسته‌اید. چیزی هست که جلوی شما را گرفته و نمی‌گذارد.

به نظر من برای موفقیت هر استارتاپ یا کسب‌ و کار در ایران، باید چهار پیش‌شرط رعایت شده‌باشد. سه تای اول نیاز چندانی به توضیح ندارند ولی مورد چهارم ... بگذارید به وقتش راجع‌به آن توضیح می‌دهم...

1) ایده

برخلاف گفته‌های رایج در ادبیات توییتری ما، ایده چندان هم چیز بی‌ارزشی نیست. ایده‌ی خوب چیزیست که شما را از رقبای بالقوه و بالفعلتان متمایز می‌کند. اما آیا ایده همه چیز است؟ واضح است که خیر. کیک‌استارتر و سایت‌های مشابهش پر‌اند از ایده‌های فوق‌العاده‌ای که شکست می‌خورند و ایده‌های نسبتاً ضعیفی که سرمایه جذب می‌کنند. این که ایده چند درصد در موفقیت یک استارتاپ نقش دارد چیزی نیست که بتوان با اما و اگر و آمار و احتمال اندازه‌اش گرفت ولی چیزی که مشخص است این است که اهمیتش به آن اندازه‌ای که فکر می‌کنیم زیاد نیست...

2) یک تیم خوب

تیم خوب به معنای تیم با تعداد نفرات زیاد نیست، بلکه تیمی‌ست که در آن وظایف به خوبی تفکیک شده‌اند و در آن تیم، اعضا می‌توانند با یکدیگر «ارتباط برقرار کنند.» تیم مثل خانواده نیست، شما نمی‌توانید پدرتان را اخراج کنید! در تیم (علاوه بر روابط حسنه‌ی اعضا) باید جدیت نیز حاکم باشد. (و دقیقاً همین جاست که من فلسفه‌ی حضور Play Station در شرکت‌های نوپا را درک نمی‌کنم.) هر عضو یک تیم استارتاپی قبول کرده‌است که کار‌هایی که باید انجام دهد محدود به وظایفش نیست و باید فراتر از محدوده‌ی مشخص‌ شده‌اش گام بردارد؛ چرا که در این صورت هیچ تفاوتی بین یک استارتاپ و یک شرکت دولتی نیست! استارتاپ (همانطور که در تعریفش اشاره شد) قطعیتی در موفقیتش وجود ندارد، پس باید بازدهش بالاتر از یک شرکت دولتی باشد.

تیم مهم‌ترین فاکتوریست که شتاب‌دهنده‌ها و سرمایه‌گذاران خطرپذیر (VC) به آن اهمیت می‌دهند. ولی آیا یک تیم خوب و ایده‌ی خوب برای موفقیت کافیست؟

3) امکانات و زیرساخت

امکانات و زیرساخت خلاصه‌ایست از سرمایه‌ی اولیه، امکانات سخت‌افزاری و نرم‌افزاری و... شما هیچ‌گاه از نقطه‌ی صفر کسب‌و‌کار خودتان را آغاز نمی‌کنید؛ شما (چه مدیر تیم باشید و چه صرفاً عضو تیم) قبول کرده‌اید که قرار است از «دارایی‌های» خودتان مصرف کنید، چه مالی،‌ چه روانی و... (دانسته‌های شما نیز نوعی دارایی هستند.) اما نکته‌ای هست که باید بدانید، شما با دارایی صفر نمی‌توانید شروع کنید. جایی خوانده بودم که رئیس ابرآروان گفته که قبل از رسیدن به موفقیت و جذب سرمایه به مدت سه ماه نان خشک می‌خوردند و کد می‌زدند.

4) ... [چیزی که نام مشخصی ندارد... البته تا حالا...]

مورد چهارم اسم مشخصی ندارد، ولی لبّ کلامش این است که قبول کنید که در یک کشور دموکراتیک زندگی نمی‌کنید. بگذارید با یک مثال پیش برویم؛ موقعی که اسنپ و تپ‌سی وارد بازار شدند، نگرانی‌ای که وجود داشت، رسیدگی و نظارت بر رانندگان بود. رانندگان تاکسی‌های شهری از صافی تست‌های مختلفی هم‌چون سلامت جسمی و روانی و... عبور می‌کنند ولی رانندگان اسنپ و تپ‌سی چنین صافی‌هایی ندارند هیچ، شما در خیابان‌های اطراف شهرتان جوانانی را می‌بینید که یک تکه مقوا در دست گرفته‌اند که رویش نوشته «ثبت‌نام راننده اسنپ». هنوز هم که هنوز است، از رانندگان این سرویس‌دهندگان هیچ آزمونی گرفته نمی‌شود. چنین چیزی چطور ممکن است؟

چندی پیش در هفته نامه‌ی شنبه (که در رابطه با استارتاپ‌ها است.) خواندم که با مدیر عامل تپ‌سی در این رابطه صحبت می‌کرد. فرد مذکور عین جمله را گفت: «رانندگان اسنپ، تپ‌سی و سرویس‌های مشابه واقعاً راننده تاکسی نیستند، بلکه صرفاً راننده‌هایی هستند که مسافران را از نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگر جابجا می‌کنند.» ...

گویی که تاکسی خطی‌های خط ولیعصر، ونک علاوه بر جابجاکردن مسافران از نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگر، اختلالات پوزیرترونی هسته‌ی اتم را می‌کاوند! بحثی که وجود دارد این است که نمایندگان مجلس نیز با این حرف قانع شده‌اند! شما چه فکری می‌کنید؟

چیزی که عیان است، این است که این میان یک اتفاقاتی خارج از عرف آن‌چه که در سه مورد اول ذکر شد رخ داده‌است. آن اتفاق چیست؟ آن اتفاق این است که شما در یک کشور دموکراتیک با شفافیت و قوای سه‌گانه‌ی تفکیک شده زندگی نمی‌کنید.

چندی پیش سایت Anetwork (که از اولین استارتاپ‌های موفق حوزه‌ی تبلیغات در ایران است) فیلتر شد. هنگامی که وبسایتی فیلتر می‌شود، پروسه‌ی رسیدگی به شکایت آن وبسایت زمانی بین 90 روز تا 6 ماه یا شاید هم بیشتر طول می‌کشد، اما اتفاقی که افتاد این است که Anetwork پس از تنها 3 روز رفع فیلتر شد. چنین چیزی چطور ممکن است؟

فرض کنید شمایی که استارتاپ زده‌اید، سایتتان فیلتر شد؛ چه خاکی بر سرتان خواهید ریخت؟ آیا با مقام‌ها و مسئولان بالادستی ارتباط و یا حتی لابی دارید؟ ببینید شمایی که در ایران به فعالیت استارتاپی می‌پردازید، باید قبول کنید که دائم از طرف دولت و بازیچه‌هایش تحت فشار خواهید بود و تنها خبرهای خوبی که خواهید شنید، اخبار مربوط به موفقیت همان استارتاپ‌هایی‌ست که با نفوذ دولتی و رانت و یا جذب سرمایه از ارگان‌های نظامیِ خصوصی‌ساز (!) رشد می‌کنند؛ تا شاید شما هم امیدی برای موفقیت داشته باشید ولی ذهی خیال باطل...

من و شما شاید نتوانیم معضل دموکراسی را در ایران حل کنیم، ولی حداقل می‌توانیم گامی کوچک در این راستا برداریم. بیایید با درک صورت مسئله شروع کنیم، شما برای مورد چهارم چه نامی انتخاب می‌کنید؟!

  • ۱ نظر
  • ۰۸ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۳۷

 

گلاب به رویتان، از بس که گذر دقیقه‌ها، ساعت‌ها و روزها کسل کننده و مبهم شده‌اند که فکر آدمی عین شیطونک‌های دوران خودش کودکی از اینور به آنور می‌روند. هر ثانیه فکری جدید،‌ دغدغه‌ای جدید، استرسی جدید و تکرار مکررات و تکرار و تکرار و تکرار. کتاب پشت کتاب، مقاله پشت مقاله و انگار نه انگار؛ کناف ابهام این روزهایمان پیچیده‌تر و پیچیده‌تر می‌شوند و برایمان چاره‌ای نگذاشته‌اند که «چه «شکری» بخوریم؟». پس در این متن می‌خواهم به زبان ساده کمی «شکر‌خواری» بکنم و نظرات شما عزیزان را در باره‌ی افکارم بدانم. پس قبل خواندن این مطالب، عنایت داشته باشید که همه‌ی این نوشته صرفا نظرات شخصی بنده بوده و با کلی فکر و مطالعه و تحقیق و مشورت به این‌ها رسیدم و دوست دارم نظرات شما را نیز بدانم.


می‌خواهم در این متن به این پرسش پاسخ دهم (یا شکرخواری کنم) که چرا افکار مردم ما با همدیگر جور نیست؟ چرا از جنوب شهر به بالای شهر افکار همه‌ی مردم در یک سیر ثابت تغییر می‌کند؟ می‌دانید که چه را می‌گویم؟ چرا افرادی که در کافی‌شاپ‌ها می‌بینیم شبیه همدیگر هستند (یا می‌شوند)؟ افراد مذهبی هم همین‌طور، چرا افراد کافی‌شاپی و مسجدی به هم شبیه نیستند و مهم‌تر از آن، چرا این دو طیف با هم نمی‌سازند؟ چه چیزی در ما هست که ما را دسته دسته کرده؟

اگر به گذشته‌های نه چندان دور (زمان قبل رضاخان،شاه یا هر چی...) نگاه کنیم، می‌بینیم که یک‌دستی مردم ما بیشتر بود. فردی که مسجد نمی‌رفت تقریبا نداشتیم. مدرسه‌های به سبک غربی هم نبود و مکتب‌خانه‌ها محل یادگیری تحصیل‌ (البته اگر بتوان اسمش را تحصیل گذاشت) بود. بعد رضاخان (،شاه یا اصلا هرچی که شما میگی...) و مدرنیته و پهلوی و کافه نادری و مدرسه‌های سبک فرانسوی و تئاتر شهر و تلویزیون و قمرالملوک وزیری و و بانو هایده و گوگوش و ویگن، چه شد که ما دسته‌دسته شدیم؟ چیزی که عیان است، این است که پول، ملاک این دسته‌دسته شدن نبود، چرا که ما از هر طیف پول‌دار و فقیر تا دلتان بخواهد داریم! اصلا یک پرسش مهم‌تر، چرا این ماجرا بعد انقلاب، برخلاف انتظار، تشدید شد؟ ما که بعد انقلاب (به آن صورت) گوگوش و ... نداشتیم و سکسیْ لیدیِ رسانه‌ی ما گیتی خامنه بود، رادیو که دائم نوحه و وصیّت‌نامه‌ی شهدا بود. مهران مدیری هم برای برنامه‌ای مانند «ساعت خوش» به مدت 4 سال ممنوع‌الکار می‌شد. آقا به راستی ما را چه شد؟

گذر تدریجی ایرانیان از مکتب‌گرایی به نسبی‌گرایی

(شکرخواری‌های بنده از این نقطه آغاز می‌شوند.) از نظر این جانب، ما پس از ورود رسانه و مدرنیته و گوگوش به ایران، همواره در حال گذری تدریجی بوده‌ایم. حتی اگر خود‌آگاه ما نسبت به این قضیه غافل باشد، در ناخودآگاهمان تغییرات بسیاری کرده‌ایم. حتی افرادی هم که خودشان را مذهبی می‌خوانند، همواره در این سیر بوده‌اند و افراد کافی‌شاپ‌نشین امروزی (که همان مسجدی‌های دیروز بوده‌اند) با شتاب بیشتری این مسیر را طی کرده‌اند. بیایید قبل از ورود به مطلب، کمی مقدمه بچینیم.

مکتب‌گرایی: سنت‌ها، آئین‌ها، مذاهب و فرهنگ‌ها در رسته‌ی مکتب قرار می‌گیرند. اساس مکتب‌گرایی یعنی این‌که فلان چیز خوب است و فلان چیز بد، از قبل به ما دیکته شود و ملاک تصمیم‌گیری همین باشد.

نسبی‌گرایی: این سبکْ نگاه کردن به زندگی (بر خلاف مکتب‌گرایی) هیچ فیلتر قطعی‌ای بر تشخیص خوب از بد وجود ندارد و همه‌چیز «نسبی‌» است. نسبی‌گرایی از ارکان آزادی‌های لیبرال است.

البته توجه داشته باشید که این تعاریف (برای جلوگیری از سنگینی مطلب) بسیار سطحی بیان شدند و ده ساعت برای بیان اهمیت این مطالب کافی نیست، چه برسد به این متن پنج دقیقه‌ای.

چیزی که میخواهم به آن اشاره کنم ارتباط زیادی به این مطالب دارد. از نظر من اختلاف‌ها و تفاوت‌های این روزهای ما، ریشه در اختلاف سرعت در این گذر دارد. به نظر من ما در یک سیر تاریخی از مکتب‌گرایی به نسبی‌گرایی هستیم. این که ما سنن و رسومات گذشته را (که دلیل منطقی برای آن‌ها نداریم) را حذف می‌کنیم، بسیار اتفاق میمون و مبارکیست. توجه داشته باشید که در این متن، رسم و رسومات در رسته‌ی دیگری نسبت به هویت ملی و ملی‌گرایی و چیزهایی از این دست در نظر گرفته می‌شود.

اما اتفاقی (که به نظر این حقیر) بد است، آن است که نمی‌دانیم چه چیزی را جایگزین چه چیزی می‌کنیم؛ به عبارت بهتر نمی‌دانیم که چه چیزی را به زندگی خود وارد می‌کنیم، تنها چیزی که می‌دانیم این است که داریم یک مشت چیز دِمُده را از زندگی روزمره خود حذف می‌کنیم، همین. نبود مطالعه، ناتوانی در برقرارکردن دیالوگ، همت مسئولین و کلی مانع دیگر نیز همانند نمکیست بر این زخم.

اینجاست که می‌بینی این اختلافات فرهنگی ریشه در چه چیزهایی دارد. درست همین‌جاست که رفتارها و باورهای غیرعادی مردم توجیه می‌شوند. درست همین‌جاست که روزه‌گیرانِ عرق‌خوار، سینه‌زنان دخترباز، روشن‌فکران دینی و... معنا می‌یابند. چرا که دیگر ما مرز مشخصی بین خوب و بد نداریم و همه چیز نسبیست؛ همه‌چیز. سلیقه معیار است و نه منطق و مطالعه. مرزهایی هم که در گذشته داشته‌ایم به مرور زمان در حال کمرنگ شدن و حذف شدنند. به مرور زمان و در فرایندی تدریجی. همه‌ی ما در این سیر قرار گرفته‌ایم، فقط سرعت‌هایمان با هم یکی نیست، همین.

این را که آخر این قصه به کجا می‌رسیم کسی نمی‌داند. ولی چیزی که مشخص است، این است که ما هنوز در درک صورت مسئله مشکل داریم. البته شاید هم من اشتباه می‌کنم و مسئله‌ای نیست. نمی‌دانم...


احساس می‌کنم تا همینجا کافی باشد. ببخشید اگر شکر زیادی خوردم، چون پژوهش جدی در این باره نداشته‌ام و مدرکی در این زمینه ندارم. ولی شما هم مرحمت کنید و حداقل این مورد را که دغدغه‌ی این چنینی دارم را به فال نیک بگیرید.

شما چه فکر می‌کنید؟ با کمال میل مشتاق شنیدن نظرات شما عزیزان هستم.

از وقتی که گذاشتید سپاس‌گزارم.

یک نمونه‌ی رادیکال
  • ۱ نظر
  • ۲۳ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۳۲

مرثیه‌ای برای دانشگاهی که دیگر نیست...

جمعه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۰۱ ب.ظ

این نوشته ایست برای درکِ بهترِ امروزِ دانشگاه‌ها و جامعه در سالگرد چهل سالگیِ دهه‌ی فجرِ انقلابی که سردمدارانش می‌گفتند «دانشجو موذن جامعه است، اگر خواب بماند نماز امت قضا می‌شود. (بهشتی)» این نوشته تصویری‌ست که یک دانشجو از دانشگاهی که می‌بیند و به حالش حسرت می‌خورد برایتان می‌نویسد...

تصویر غیر مرتبط، ولی مرتبط...
تصویر غیر مرتبط، ولی مرتبط...

حول و حوش ساعت سه بود. در کلاسی که در بیشترین حالت ممکن 20 نفر دانشجو داشت، در کلاسی دو واحدی که اسمش (به ظاهر) کارآفرینی بود و در هوایی که 0 درجه سلسیوس بود، استادی که (به ظاهر) دکتریِ کارآفرینیِ بین‌المللی از دانشگاه تهران‌ (!!) داشت، در ساده‌ترین و بازاری‌ترین حالت ممکن، با غب‌غب‌هایی باد کرده و خشتکی که از فرطِ فاصله‌ی بین پاها سفت شده بود و برق می‌زد، با لحنی سرشار از غرور گفت:‌ «دانشگاه به درد نمی‌خورد...»

نتیجه‌گیری‌ای که امروزه دیگر دانشجو که دیگر هیچ، حتی استاد دانشگاه هم با آن کنار آمده. دیگر علم ارزشی ندارد. انتگرال و فوریه را هم که نفهمیدیم، بیایید حذفش کنیم. انگار نه انگار که هر چه که می‌بینیم و استفاده می‌کنیم توسط عده‌ای مهندسی شده. (که اتفاقن همان عده هم از دانش رشته‌های علوم پایه استفاده می‌کنند.) انگار نه انگار که مهندس و دکتر هستند که در جامعه کار می‌کنند، خیر، همه باید کارآفرین و مدیرعامل باشند.

پیام آن استاد روشن بود. دانشگاه دیگر هیچ. محیط آکادمیک دیگر هیچ. مشتق و انتگرال و جبر خطی دیگر هیچ و زنده باد کارآفرینی و بیزنس! سیفونِ مهندسی و آکادمی را بکش، جایش مارکتینگ و بومِ مدلِ کسب‌و‌کار یاد بگیر بدبخت. بازار را تحلیل کن ابله! چیزی بفروشْ مهندسِ بیکار!

جالب است، اتفاقن همان افرادی هم که همین حرف‌ها را می‌زنند، کار خاصی ندارند، صرفن راجب کارآفرینی حرف می‌زنند. دقت کنید: «کار‌آفرین نیستند، کارآفرینی آموزش می‌دهند.» همان‌هایی که با کت‌و‌شلوارِ جلفِ آبی رنگ، با ساعتی براق (که از زیر ساقِ دستِ پیراهن سفید‌زنگ بیرون زده و می‌درخشد) ، با کفش‌هایی که برقِ واکسش از صد فرسنگی چشم‌ها را کور می‌کند، با چانه‌ای که از وسط به دو فرق تقسیم شده و صورتی که فرطِ کشیدنِ تیغ و ژیلت مخملی شده و با آن عینک‌های بدون قابی که زمانی به آن‌ها می‌گفتند «عینک مهندسی»، دائم از این رویداد می‌روند به آن کنفرانس، از آن کنفرانس به فلان جشنواره، از فلان جشنواره به بهمان میت‌آپ و قص علی هذه... که چکار کنند؟ به دانشجو‌ها و سایر (به قول خودشان) بدبخت‌ها بگویند که: «که تلاش کن، بالاخره موفق می‌شوی!» گویی که انگار که خودشان تلاش می‌کنند...


این‌ها همان افرادی هستند که در انواع پست‌ها و مقام‌ها و کابینه‌ها رانت و «بندِ پ» دارند (و به فسادشان افتخار می‌کنند) و به همین دلیل هم پایه‌ی ثابت همه‌ی رویداد‌ها هستند. با معاونِ فلان وزیر در ارتباطند. رفیقْ جینگشان صاحب فلان شرکتِ رده بالایی‌ست که صرفن به واسطه‌ی (درست حدس زدید) رانت و «بندِ پ» توانسته فلان پروژه از گمرک را بگیرد و پول میلیاردی بزند به جیب. «همان‌هایی که قبول ندارند شانس آورده‌اند، بلکه معتقدند لطف الهی شامل حالشان شده...»

مهندسِ بیکار پول ندارد ولی در عوضش شرافت دارد.


من، تو و «این سیستم»

بیشتر که فکر می‌کنی و تجربیاتت بالاتر می‌رود به این نتیجه می‌رسی که نه‌تنها پیامِ آن استاد، که پیام کل این سیستم روشن است. این سیستم هم همانند همان استاد، در ساده‌ترین و بازاری‌ترین حالت ممکن به تو می‌گوید که: بشاش به بندْ بندِ مدرکت. عوضش بگو که پدر و مادرت، پدربزرگ و مادربزرگت، خان‌دایی‌هایت یا شوهر عمه‌هایت را رانتی هست؟ جایی «بند پ» داری؟ رفیقْ جینگِ صاحب فلان شرکتِ رده بالا که صرفن به واسطه‌ی رانت و «بند پ» توانسته فلان پروژه را از گمرک بگیرد و پول میلیاردی بزند به جیب هستی؟

تکامل اعتماد یک راهنمای تعاملی برای نظریه بازی درباره اینکه چرا به یکدیگر اعتماد می‌کنیم

و رد نهایت ما می‌مانیم و دانشگاهی که زخم خورده و جامعه‌ای که نمازش قضا شده. آن‌جاست که در حسرت «دموکرسیِ حداقلی» می‌مانی و کاخ آرزو‌هایت فرو می‌ریزد. این‌جا همان جاییست که ترجیح می‌دهی برده‌ای در دست اجنبی باشی. این‌جا همان جاییست که نسبت به هویتت و ایرانی بودنت بی تفاوت می‌شوی و صد البته که 2500 سال پیش ما بودیم که اولین منشور حقوق بشر را نوشتیم.


خط بکش...

دور ایرانو تو خط بکش، خط بکش، بابا خط بکش... افُّ لعنت به این سرنوشت، سرنوشت، خط بکش...

پس می‌روی. می‌روی با این خیال خام که در آغوش اجنبی، در مغازه‌های مک‌دونالد، در بار‌های برلین و در استریپ‌کلاب‌های تورنتو جزوی از خودشان می‌شوی؛ نه عزیزم. آن طرف‌ها هم خبری نیست... نسخه‌ات از قبل پیچیده شده.

آن طرف‌هاست که با این واقعیت مواجه می‌شوی که ایرانیان باهوش‌ترین ملت جهان نیستند و ناسا و گوگل و مرسدس بنز دست ایرانی‌ها نیست. تو مهمانی و تا زمانی که مالیاتت را می‌دهی تحملت می‌کنند. بعدش دیگر شهروند درجه‌ی دوم و سومی. در بهترین حالت می‌توانی حرفت را بزنی ولی کسی تو را نمی‌شنود.

آن‌جاست که دیگر دلت برای «ایران» تنگ نمی‌شود،‌ دلت برای «ایرون» تنگ می‌شود. ایرونی که حسرت داشتنش را می‌خوردی و می‌خوری، نه ایرانی که هست...

چرا شتر رنج همیشه اینجا خوابید؟ ...

پس ما می‌مانیم و مرثیه‌ای برای دانشگاهی که دیگر نیست، برای ارزش‌هایی که دیگر نیست و جامعه‌ای که دیگر نیست...

ماهی سیاه کوچولو - ویکی‌نبشته 



اگر به هر دلیلی از این نوشته ناراحت شدید، بدانید که منظور من شما نبودید، بلکه دیگران بودند. شما راحت باشید...

پرسش: آیا دموکراسی، دیکتاتوریِ اکثریت است؟!

پنجشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۵۲ ب.ظ
هدف این نوشته، بیشتر از اطلاع‌رسانی و بیان دیدگاه، شنیدن دیدگاه‌های شماست. این یک بحث سیاسی-اجتماعی‌-فلسفی‌است و دانش من در این حوزه خیلی خیلی محدود است و یک کتاب حرف پشت این کلمات نهفته. ولی تلاش دارم تا با ادبیات ساده، کمی ذهن شما را قلقلک بدهم! (لازم به ذکر می‌دانم که پس‌زمینه‌ی ذهنی من از این نوشته‌ها جامعه‌ی ایران است نه کشوری مانند سوئد...)

«میرزاآقا»، اول قصه ...

کمی در مورد دموکراسی

این که دموکراسی چیست (برخلاف تصور خیلی‌ها) محدود به تعاریف کشور‌ها نیست و با حلوا حلوا کردن دهن شیرین نمی‌شود! دموکراسی شاید تعریف مشخصی (که مورد پذیرش همه باشد) نداشته باشد، ولی ارکان مشخصی دارد. این ارکان دموکراتیک بودن یک نظام را مشخص می‌کنند. البته پارادوکس‌هایی مانند چین (سوسیالیسم تک‌حزبی، همانند آلمان نازی) هم موجودند که خود را «استبداد دموکراتیک خلق» می‌نامند! ما یک نوع دموکراسی نداریم و دموکراسی گونه‌های مختلفی دارد. اما جدای از این مسائل،‌ دموکراسی به زبان ساده یعنی آن که بر سر مسائل مختلف، [اکثریت] مردم تصمیم‌گیرنده‌ی نهایی هستند. این مسائل می‌توانند انتخاب رئیس‌جمهور، نخست‌وزیر، نمایندگان یا تصویب یک قانون باشد. همان‌گونه که از ذات قضیه پیداست،‌ «اکثریت (٪1+50)» سرنوشت کل جامعه‌ را رقم می‌زنند.
اما یک مسئله، فرض کنید یک قایق کوچک با 4 مسافر وسط اقیانوس وجود دارد. این چهار نفر غذایی برای خوردن ندارند. پس سه‌تن از آن‌ها تصمیم می‌گیرند نفر چهارم را بخورند. در اینجا‌ هم «اکثریت» تصمیم‌گیرنده بودند و نظر «اکثریت» سرنوشت همه را رقم زده. آیا این دموکراسی‌است؟ بنا به تعریف آری اما در واقعیت خیر! به این پدیده «دیکتاتوری اکثریت» می‌گویند. مطمئناً اگر شما با آن سه نفر صحبت کنید، آن‌ها حرف‌های منطقی‌ای برای گفتن خواهند داشت اما در تصمیم‌گیری برای یک جامعه‌ این نوع از دموکراسی، حقوق اقلیت را ضایع می‌کند.

آیا وقعاً اکثریت جامعه، بهترین تصمیم را برای جامعه می‌گیرند؟

آیا اکثریت جامعه سواد سیاسی، اقتصادی و... لازم برای تصمیم‌گیری درمورد شرایط کشور را دارند؟ آیا در جوامع دموکراتیک، درست یا غلط بودن تصمیم‌گیری‌های اکثریت مطرح می‌شوند؟ اکثریتی که مطالعه‌ی جدی ندارند، تحت تاثیر رسانه‌ها و سلبریتی‌ها قرار می‌گیرند و اصولاً هم شخص‌گرا هستند تا مطالبه‌گرا. در چنین جوامعی سیاست‌مداران پوپولیست (عوام‌گرا، بخوانید عوام‌فریب) وعدهْ وعید می‌دهند و در انتخابات پیروز می‌شوند. آیا چنین سیستمی، مولّد لابی‌گری و فساد نیست؟!

آیا منطقی است که رای یک کشاورزِ بی‌سواد با رای یک استاد جامعه‌شناسی دانشگاه تهران هم‌ارزش باشد؟!

آیا می‌توان مردم را به قشر فرهیخته یا غیرفرهیخته (یا کمی تا قسمتی فرهیخته؟!) تقسیم کرد؟ چگونه می‌توان به مردم تفهیم کرد که در مسائلی که سررشته‌ای در آن ندارند دخالت نکنند؟ آیا این امر، با روح تکنوکراتیسم (فن‌سالاری) در تضاد نیست؟
آیا بهتر نیست به جای آن که یک سیستم پر از لابی داشته باشیم، سیستمی داشته باشیم که در آن روشن‌فکران و طبقه‌ی تحصیل‌کرده تصمیم‌گیرنده باشند و مردم و گروه‌ها و تشکل‌های مردم‌نهاد بر کار این تصمیم‌گیرندگان نظارت داشته باشند؟ در واقع انتخابات میان این روشن‌فکران صورت‌ بگیرد نه توده‌ی مردم.
«میرزاآقا»، آخر قصه ...

توجه داشته باشید که مفهوم دموکراسی فارغ از نظام سیاسی‌است و این مطلب به نظام‌های سیاسی اشاره‌ای ندارد، بلکه ذات خود دموکراسی را هدف قرار داده و این بحث فوق‌العاده مهمی‌است. چرا که پیش‌شرط اساسی تکثرگرایی (پلورالیسم: فعالیت جریانات و احزاب مختلف در یک جامعه) دموکراسی است و وجود چنین پرسش‌هایی، ذات دموکراسی را عقیم (ناتوان از زایش اندیشه‌های جدید) جلوه می‌دهد.
نظر شما چیست؟ دیدگاه‌های جالب به ادامه افزوده‌‌خواهند‌شد.

موقتن بدرود

يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۵۷ ب.ظ

به علت درگیری و مشغله نمی‌تونم تا یه مدتی توی وبلاگم بنویسم. وبلاگ رو حذف نمی‌کنم چون چیزهایی توش نوشتم که ممکنه به درد بعضیا بخوره. توی این مدتی هم که نیستم هر از چندگاهی سر میزنم برای خوندن کامنت ها و....

ایسنتاگرامم رو موقتن غیر فعال کردم. ولی کماکان توی توییتر هستم. اسپاتیفای هم که جای خودشه! می‌تونید پلی‌لیست‌های پابلیکمو ببینید.

امیدوارم این کار به تمرکز فکری و کاریم بیشتر کمک کنه.

فعلا بدرود دوستان!

(ولی زود برمی‌گردم!)

  • ۱۵ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۵۷

حال و احوال (و درخواست یک کمک کوچولو (غیرمادی))

جمعه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۶:۲۶ ب.ظ

با سلام. خواستم بعد چند ماه دوباره یه پستی هم به زبون خودمونیِ خودمون (به یاد ایام سابق) داشته باشم. این چند روزی که نبودم کلی پیش نویس ذخیره کردم تا منتشرشون کنم و توی این مدت ایده های جالبی به ذهنم رسیدن که حتمن راجبشون مینویسم یه روز. راستی یادم رفت بگم، توی این مدت درگیر امتحانات میانترم بودم که به معنای واقعی کلمه پدرمو آورد جلوی چشمم... (اگه چیزی راجع به معادلات دیفرانسیل و ریاضی عمومی 2 نمیدونید، نگران نباشید، چون هیشکی نمیدونه!)

حالا بریم سر اصل مطلب، توی این مدت اخیر به یک سری مشکلات برخوردم که بنا به توصیه یکی از دوستان نیاز دارم برم پیش یک روانکاو. اون دسته از دوستانی که یا خودشون یا یکی از دوستان و آشنایانشون تجربه ی مراجعه به روانکاو و روانشناس رو داشتن، میتونن کمی راجع به تجربیاتشون توی بخش کامنت برای من بنویسن؟ آیا تاثیری داشته؟ آیا تونسته به حالشون کمکی بکنه؟

مشکلی هم که دارم بیشتر عاطفیه و ریشه توی گذشته ی من داره. حس میکنم یک سری از اتفاقاتی که توی گذشته برای من افتادن، به خاطر تاثیری که توی ناخودآگاه من داشتن، باعث شدن من این روز ها درگیر یک سری تفکراتِ زائد بشم که توی ارتباطاتِ من با دیگران مشکل ایجاد کرده. این امر رو توی برخورد دوستانم با من و برخورد های من با دوستانم به شدت مشاهده میکنم.

ممنون میشم اگه کمک کنید، بدونید شاید یک کامنت 3 دقیقه ای بتونه رویِ 30 سالِ بعدی من تاثیر گذار باشه. مُچَکِّرتون میشم اگه دریغ نکنید ... ممنون!


پ.ن :  0 نظر توی 48 ساعت، به این معناست که خیلیا (مثل خود من) تجربه مراجعه به روانکاو رو ندارن. 

  • ۶ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۲۶

روز های خیلی خوب، روز های خیلی بد

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۰۹ ب.ظ
با مورد عجیبی رو به رو شدم. روز های خیلی خوب و پر از خوش شانسی و روز هایی که سرشار از بدشانسی اند. برای درک راحت تر، مثال میزنم.
آن اوایل که در تهران تازه وارد بودم، روزی بود که خواب مانده بودم. دیدم به کلاس 7:30 صبح نمی رسم، ولش کردم و از ساعت 9 رفتم. در کمال تعجب دیدم که کلاس 7:30 صبح تشکیل نشده. غذای سلف جوجه کباب است (که انصافن لذت بسیاری دارد). بعد در کلاس حل تمرین (یا به قول جماعتِ گشاد TA) مثالی را حل میکنی که کل کلاس در کف آن بوده اند؛ وای چه غرور لذت بخشی است بعد این اتفاق!
بعد هم موقع برگشتن میبینی ایستگاه بی آر تیِ ونک جماعتی بسیار، نالان و درمانده منتظر اتوبوس اند. وارد صف میشوم و درست 10 ثانیه بعد یک بی آر تی خالی درست پشت سر بی آر تی روبرویی وارد میشود، درست جلوی من. دومین نفر سوار بی آر تی میشوم و در صندلی جلوی در می نشینم (اتفاقی که در تهران برای کمتر کسی می افتد!) انبوه جماعت ناگهان میچرخند و وارد بی آر تی میشوند. بعد که به خوابگاه می رسم، شام قرمه سبزی است (که انصافن این هم خیلی خوشمزه است).
ظوریست که قبل خواب تعجب میکنی که چرا و چگونه اینهمه اتفاق خوب در یک روز ممکن است برای من بیفتد؟ چرا انقدر خوش شانسم...
اما از آن طرف روز هایی هم هستند که درست برعکس. 6 صبح با هزار زور و زحمت بیدار میشوم و با سختی بسیار به خود را به کلاس میرسانم و میبینم که استاد تشریف فرما نشده اند! غذای سلف استانبولیست (برنجی که به شدت بوی عجیبی میدهد و هر از چند گاهی چند تکه سیب زمینی و گوشت هم درونش پیدا میکنی.). موقع پایین آمدن از پله ها پایت سُر میخورد و کفشت پاره میشود. یکهو میبینی همه با تو سرد شده اند. همه ی افرادی که در روز های معمولی با آن ها خوش و بِش میکنی و با آن ها میخندی و آن ها هم با تو میخندند، ناگهان با تو سرد میشوند و به زور جواب سلامت را میدهند و بی تفاوت از کنارت رَد میشوند. شاخص آلودگی هوا هم 168 است، یعنی بسیار ناسالم.
همه ی تلاشت این است که خودت را به نزدیک ترین تخت خواب ممکن برسانی و بخوابی و تعجب میکنی از این که چطور ممکن است این همه اتفاق بد در یک روز برای تو اتفاق بیفتد!
و اینگونه ادامه پیدا میکند...
برخی روز ها خیلی خوبند، به طوری که احساس میکنی فرشته ی شانس فقط هوای تو را دارد! و برخی روز ها خیلی بدند، به طوری که حس میکنی زمین و زمان در تلاشند تا تو هر چه بدبختی در دنیا هست را تجربه کنی... روز های معمولی ، که هم اتفاق خوب و هم اتفاق بد در آن ها زیاد می افتد هم هستند. به اطرافیانم هم که نگاه میکنم آنها هم همین حس را دارند! مثلن همین امروز. هم من و هم اتاقی هایم هم اتفاق خوب زیادی را تجربه کردیم هم اتفاق های بد بسیاری را. روز هایی هم بوده که من و اکثر دوستانم روز بدی را داشته ایم. در مورد روز های خوب اطلاعی ندارم ولی احتمال میدهم آن هم اینگونه باشد.
نمیدانم ... چیز عجیبیست ... شاید طلسم تهران است، شاید هم من متوهم شده ام. نمیدانم...
شما چه؟ شما هم همچین احساسی را داشته و یا دارید؟!؟
  • ۷ نظر
  • ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۰۹

کارنامه 95

پنجشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۴:۰۰ ب.ظ

با سلام. بدون حاشیه و مقدمه چینی، سال 95 برای خیلی ها سال بسیار مزخرفی بود. چهره های زیادی توی سال 95 زا بین ما رفتن و باعث شدن که شاهد فضای غمگینی باشیم. عمده افرادی که دور و برم میدیدم هم همین حسو داشتن. هیشکی از ته دلش خوشحال نبود. سال 95 برای خیلیا یه سال متوسط بود. آیا برای من هم همینطور بود؟ نمیدونم!

اگه بخوام بر اساس از اتفاقایی که امسال برام اتفاق افتاد تصمیم بگیرم، نه میتونم بگم امسال برای من سال فوق العاده ای بود نه میتونم بگم امسال برای من خیلی مزخرف بود. اتفاقایی که امسال برای من افتادن، عبارت اند از:

 تموم شدن کنکور ...

اگه کنکورنامه های منو دنبال کرده باشید، مطمئنن میدونید که من از سال سوم دبیرستان شروع به خرخونی کردم. کاری که از نظر خودم اشتباه بوده و وقتی بهش فکر میکنم ناراحت میشم. کنکور ما 24 تیر برگزار شد و رفت پی کارش. روز کنکور یکی از مزخرف ترین روز های زندگیم بود. فرض کن کلی کتاب و دفتر رو جویده باشی ولی نتونی حتی به اندازه ی نصف تواناییت تست بزنی. یادمه وقتی کنکور رو تموم کردم فقط میخواستم برگردم خونه و بخوابم. ولی وقتی کنکور تموم شد و یا این حقیقت تلخ کنار اومدم، 95% استرس زندگیم حذف شد. اون 5% هم چیزای جزئی بودن که توی زندگی همه هست. کشیدن یه نفس راحت، بی دغدغه خوابیدن و بیدار شدن و خوابیدن! شاید باوتون نشه ولی این که هر موقع که دلت بخواد دراز بکشی رو تختت و بخوابی چه لذتی داره یادم رفته بود! بعد کنکور که نتایج اولیه کنکور رو اعلام کردن، ناراحت بودم. ولی این دفعه خیلی زودتر باهاش کنار اومدم. یادمه موقع انتخاب رشته هم خیلی خیالم از انتخابام تخت بود (چون همشون مهندسی مکانیک بودن!) ولی یه باز یه غمی رو توی وجودم احساسش میکردم... نمیتونستم اتفاقی که روز کنکور برام افتاد رو فراموشش کنم.

ورود به دانشگاه و شروع زندگی جدید

بعد اعلام نتایج نهایی کنکور، من مهندسی مکانیک دانشگاه خواجه نصیر الدین طوسی ( و نه توسی) قبول شدم. باز هم اولش ناراحت بودم چون که فکر میکردم اگه روز کنکور گند نمیزدم شاید الآن توی دانشگاه تهران یا امیرکبیر بودم. شنیده ها هم حاکی از این بود که دانشگاه خواجه نصیر جای مزخرفیه! اما بعد گذشته یکی دو هفته نگرشم به کل زندگی عوض شد!

شاید باورتون نشه، خوشحال بودم که روز کنکور گند زدم! (بدون هیچگونه شوخی یا اغراقی این حرف رو میزنم.) بین همه ی دوستایی که میشناسم 90%شون از رشته و دانشگاهی که انتخاب کرده بودن شکایت میکردن ولی فقط من بودم که خوشحال بودم! جو دانشگاه، امکاناتی که در اختیارم قرار گرفت، دوستای جدیدی که پیدا کردم و کلی اتفاق دیگه باعث شد که امید و شادی توی زندگیم بیشتر بشه.

خیلی حس عجیبی بود... این که حس کنی بالاخره زندگی داره باهات میسازه ... همه ی این اتفاقات زمینه ی یه درس بزرگ توی زندگیم شد...

مشخص کردن هدف برای زندگی

من تا قبل ورود به دانشگاه، تنهای هدفی که داشتم رشته بود. ولی بعد دانشگاه (که فهمیدم همه چیز فقط درس نیست) تصمیم گرفتم اهداف بزرگتری برای خودم در نظر بگیرم. این که باید چیا رو یاد بگیرم، سراغ کدوم حرفه ها برم، توی کدوم زمینه ها فعالیت داوطلبانه داشته باشم و... توی 1 ماهی که رفتم دانشگاه انتخاب کردم. البته به مرور زمان که دانسته هام بیشتر میشد اهدافم رو اصلاح میکردم و هنوزم که هنوزه هی توشون تغییر ایجاد میکنم.


کلام آخر ...

یادمه وقتی پست خداحافظی تا کنکور (اگر بار گران بودیم، رفتیم...!) رو مینوشتم، حس میکردم خیلی تغییر کردم، حدودن یازده ماه بعدش که کنکور تموم شد و پست تولد دوباره رو نوشتم، بازم حس میکردم خیلی تغییر کردم و آدم سابق نیستم. الآن که دارم این پست رو مینویسم بازم همین حس رو دارم.حس میکنم که بهراد 6 ماه پیش با بهراد الآن هیچ شباهتی نداره!

فک کنم زندگی همینه، باید هی تغییر کرد و تغییر کرد.

من چیز زیادی از زندگی نفهمیدم، مطمئنم خیلیا هم همینطورن! ولی دو تا درسی که زندگی بهم داده اینان:

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل، که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

سخت میگیرد جهان بر مردمان سختگیر!

امیدوارم امسال هم (هم من هم شما) تغییر کنیم ... تغییر کنیم و تغییر کنیم.

سال نو پیشاپیش مبارک

فعلن!

  • ۴ نظر
  • ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۰۰

عرضِ ادب

شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ب.ظ

با سلام و خسته نباشید خدمت همه ی شما دوستان. امیدوارم روزهای خوبی رو داشته باشید. این پست کاملن الکیه و توش یکم احوال پرسی میکنم و ...

الآن که این پست رو مینویسم توی تبریز هستم با هوای مرغوب (بر خلاف تهران) و جای شما خالی خلاصه. بعد یه مدت توی تهران بودن، آبی آسمونی یادم رفته بود تا این که برگشم تبریز. راستی توی سفرای عیدتون حتمن یه سر بیاین تبریز، خوشحال میشیم ببینیمتون!

راستی فک نکنین توی این مدت نمیخواستم بنویسما، میخواستم ولی حسش نیود. موضوعاتی رو که میخواستم بنویسم رو یادداشت کردم ایشالا یه روز همشونو مینویسم.

توی چند هفته ی گذشته به این نتیجه رسیدم که دارم وقت خودمو با گیم بازی کردن و فیلم دیدنِ بیش از حد اندازه تلف میکنم. میخوام از الآن خودمو آماده کنم تا بجای این اتلاف وقت و زندگی حیوانی (!) یکم کار کنم. هم رزومه میشه برام، هم سرم گرم میشه، و هم اینکه پول در میارم. به قول مرحوم جوکر: "وِن یو آر گوود ات سامثینگ، نِوِر دو ایت فور فری" که ترجمش میشه: "Vaghti tu ye kari khubi, hichvaght uno moft anjam nade" !

راستی، شاید برای سال جدید، یه قالب جدید برای وبلاگ بزنم. قالب فعلی با این که خیلی تازَست ولی زیادی سادست. حس میکنم قالب فعلی مناسب نیست. شایدم اشتباه میکنم، نمیدونم ...

برای سال جدید میخوام یه سری تغییرات اساسی توی زندگیم بدم. گرچه آدمی که سال پیش (همین مواقع) بودم هیچ شباهتی به امروزم نداره، ولی تغییر چیز خوبیه، میخوام بازم تغییر کنم؛ امیدوارم تغییراتم مثبت باشه ...

شاید توی پست بعدی در مورد سال 95 و اینکه برام چجوری بود براتون حرف بزنم؛ اینکه اتفاقای خوبش و بدش چی بودن. (البته چیزی که الآن واضحه اینه که بهترین اتفاق سال 95 تموم شدنشه ...)

همینطور که گفتم این پست کاملن الکی بود و صرفن برای اعلانِ زنده بودن اینجانب نوشته شده. پس سرتون رو درد نیازم ... مواظب خودتون باشید.

خدافِظ.


پ.ن1: چن شب پیش یکی از بچه ها "این آهنگ" از ابی رو توی تلگرام برام فرستاد. هنوزم وقتی میشنوم میخندم، امیدوارم شما هم بخندید.( گرچه من شخصن توصیه میکنم به "این آهنگ" گوش بدید.)

  • ۰ نظر
  • ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۰۰

انسانیتی که از دست رفته ...

چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۳۰ ب.ظ

امروز با هم اتاقی خوابگاه رفته بودیم نمایشگاه ماشین تهران (توی شهر آفتاب) و جاتون خالی حسابی حال کردیم. اما موقع برگشتن از تئاتر شهر (چهار راه ولیعصر) به سمت میدون ولیعصر با صحنه ای روبرو شدم که خیلی حالمو گرفت.

یه بچه ی حدودا 10 ساله داشت خورد شیشه ی ترازوشو که شکسته بود رو با یه غم خاصی جمع میکرد. از سرو وضعش هم مشخص بود که کودک کاره و وضعیت بهداشت و رسیدگی بهش خوب نیست. پنج قدم اونورتر یه عابربانک بود، هم اتاقیم رفت یکم پول برداره از حسابش و منم توی این مدت کوتاه اون بچه رو نگاه میکردم.  نتونستم خودمو نگه دارم. رفتم جلو. اولش فک میکردم مامورای شهرداری زدن ترازوشو (به بهانه ی سد معبر) شکوندن.

از پسره پرسیدم: "مامورای شهرداری ترازوتو شکستن؟" ، گفت: "نه ... دو تا پسر شکستن و در رفتن."

واقعن چرا باید دو تا موجود زنده که اسم خودشونو "انسان" گذاشتن یه همچین کاری کنن؟ دستمو کردم تو جیبم و کیف پولمو برداشتم و یکم بهش پول دادم، با تعجب و بهت زدگی خاصی پول رو ازم گرفت و فقط گفت: "ممنون"

بعد برگشتم و تند از پسره دور شدم، خیلی تند. توی راه هم به این فکر میکردم که اون دوتا بیشعور که ترازوی این بچه رو شکستن چه فکری راجبش میکردن؟ اون بچه الآن به صاحب اصلی ترازو چی میگه؟ چی داره که بگه؟ اگه هم ترازو مال خودش بود و میرفت پیش پدر مادر یا خواهر برادرش، به اونا چی میگفت؟ اونا چی حس میکردن؟ و مهمترین سوال ... "ما چرا اینطوری شدیم؟" ...

ای کاش به جایی برسیم که قبل هر کاری یکم هم (به غیر از خودمون) به فکر طرف مقابل باشیم. خودمونو جای اون قرار بدیم، "اگه این کارو با من میکردن من خوشحال میشدم یا ناراحت؟"

ای کاش به جای اینهمه قرص اعصاب و آرامبخش، یکمی هم قرص انسانیت وجود داشت. ای کاش انسانیت وجود داشت. ای کاش راهی بود. ولی نیست...

ای کاش ظلم لذت نداشت. ای کاش ظلم لذت نداشت. ای کاش ظلم لذت نداشت. ای کاش ... ای کاش ... ای کاش ...

 پ.ن 1: برای حمایت مالیِ آنلاین از کودکان کار میتونید از وبسایت "انجمن حمایت از کودکان کار" استفاده کنید.

پ.ن 2: تجاوز یازده نفره به کودک کار موجب مرگ او شد... (خوشبختانه تکذیب شد.)

بالاخره تموم شد...

سه شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۰۰ ق.ظ

باور نکردنیه! بالاخره پایان ترم اولین ترم دانشگاهمون رو دادیم تموم شد. البته این که چقدر بد بود نیازی به توضیح نداره! اولش که رفتیم دانشگاه میگفتیم الآن معدل الف (بالای 17 رو میگن الف) میشیم و ازمون تقدیر و اینا میشه؛ اما نمیدونم چی شد آخرش از این که مشروط (معدل پایین 12) نشدیم خوشحال بودیم! بالاخره ترم اول با همه ی خوبی ها و سختی هاش تموم شد و الآن یه مقدار وقت آزاد برام گیر اومده تا بتونم بیشتر براتون بنویسم.

دانشگاه جو خیلی باحالی داره، کلن با دبیرستان (که من خیلی میونه خوبی باهاش نداشتم) فرق میکنه. البته درسته که بعضی از استادا و درسا (مخصوصن درسای عمومی مذهبی) اذیت میکنن، ولی این که هوای همدیگه رو داریم خیلی باحاله. شاید یه روزی درباره دانشگاه براتون بنویسم ولی تا خودتون نبینیدش نمیفهمید من چی میگم!

هیچی دیگه در همین حد که بهانه آوردم براتون کافیه! فعلا ...


پ.ن 1: "دیدگاه اسلام در مورد الیناسیون (با خود بیگانگی) را از منظر اگزیستانسیالیسم شرح دهید." (انسان در اسلام :| )

پ.ن 2: آقا من هر کاری میکنم چیزی درباره کنکور نامه به ذهنم نمیاد که بنویسم، اگه ایده ای چیزی تو ذهنتونه بگید بهم.

پ.ن 3: چرا این نسل جدید انقد پیام خصوصی میده؟ آقا عمومیش کنین ملت ببینن شاید یه چیزی داشت که به دردشون خورد؛ ای بابا ...

یو نُو هَو آی فیل! (You Know how I feel!)

پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۳۷ ب.ظ


با سلام خدمت تک تکتون که نمیدونم هستین یا دارم برای خودم مینویسم این حجم از شعر و غزل رو. توی این چند ماه گذشته که مثلن قرار بود بترکونم و وبلاگ رو هی آپدیتش کنم، یا مشغول خر زدن برای میانترم بودم یا داشتم توی خوابگاه میخوابیدم! الآن هم بدبختانه آبله مرغون گرفتم و خوشبختانه برگشتم تبریز و از همین هوای برفی خدمتتون هستم.

راستیتش این چند ماه گذشته برای من خیلی عجیب بود! توی عمرم همچین روزهایی رو تجربه نکرده بودم. خوابگاه، شروع زندگی نیمه مستقل، تنهایی توی شهر غریب زندگی کردن، دانشگاه و کلی اتفاق دیگه که همشون خیلی عجیب بودن و حتمن یه روز همشون رو تک تک تایپ میکنم! (مخصوصن خوابگاه که خودم وقتی خاطراتشو مرور میکنم غش میکنم از خنده!)

در طی یه اتفاق نادر توییتر رو ول کردم! توش پر شده از آدم هایی که فقط ناله میکنن از این و اون و انرژی منفی میفرستن. منم دیدم حالم خوبه و نمیخوام بدتر بشه توییترو گذاشتم کنار. امیدوارم دیگه هیچوقت برنگردم توییتر ....

امروز هم خیلی حالم خوبه! هدفم جلومه و دیگه غصه چیزهایی که یا اهمیتی ندارن و یا نمیتونم تغییرشون بدم رو نمیخورم؛ عوضش فقط رو هدفم تمرکز دارم. خوشحالم که بر خلاف 99% جامعه بشری که همینطوری میرن جلو و منتظر روزگارن تا براشون تصمیم بگیره، برای خودم هدف و برنامه دارم. فقط تنهای چیزی که آزارم میده اینه که به قضاوتهای دیگران اهمیت میدم. ای کاش روزی برسه تا حرفها و قضاوتهای دیگران برای من مهم نباشه.

یه اتفاق دیگه ای هم که افتاد این بود که گرافیک دیزاین رو به کل ولش کردم. شاید بعدها دوباره برگردم بهش ولی فعلن زدم رو خط سالیدورکس و طراحی صنعتی! شاید باورتون نشه ولی طراحی سه بعدی خیلی باحال تر از دو بعدیه! تا وارد دنیاش نشید نمیفهمید چی میگم! تغییر دادن یهویی از فتوشاپ و ایلوستراتور به سالیدورکس یکم فشار زیادی روم وارد کرد ولی برای هدفت مجبوری خیلی چیزا رو تحمل کنی!

درضمن یه کامنتی چیزی بزارین بفهمیم هستین یا نه! به خدا ما نه شاخیم نه چیزی! ما هم میایم وبلاگتو میخونیم شاید لینک تو لینک و اینارم بکنیم. خلاصه این که اگه هستین هستیم! 

راستی اگه میخواین حالتون خوب شه اینو گوش بدین (کیفیا اصلیشو هم از اینجا دانلود کنید) :

 

 

پی نوشت 1 : خودم برای اولین بار توی اینترنت راجب راه حل مشکلی که توی پاراگراف چهارم بهش اشاره کردم گشتم و به اینا رسیدم. خیلی خوبن توصیه میکنم شما هم اینا رو بخونید! رو من که خیلی تاثیر گذار بودن.

تولد دوباره

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۱۷ ب.ظ

با سلام ! 11 ماه و خوردی گذشت و من برگشتم ! 

نمیدونم چی میشه گفت ، نمیدونم چیکار میشه کرد .... . درست سه ساعت پیش کنکور رو دادیم رفت و هم خوشحالم هم ناراحت! خوشحالم از این بابت که از زندگی نباتی میام بیرون و به زندگی نرمال و عاددیم برمیگردم و ناراحت از این که قد تلاشم نتیجه نخواهم گرفت! اونهمه درس اونهمه چک نویس اونهمه کتاب آخرشم هیچی ! 

اما چیکارش میشه کرد دیگه تموم شد و من موندم و یه زندگی ...

از این به بعد سعی میکنم توی زندگیم هدف گذاری داشته باشم و از این هپل و هپو بودن بیام بیرون. (البته بعید بدونم دیگه اون آدم سابق شم ...! )

از این به بعد سعی میکنم هی به خودم بگم که «کنکور پایان زندگی نیست» و «دائما یکسان نباشد حال دوران ، غم مخور» !

از این به بعد درمورد کنکور هم مینویسم تا تجربیاتمو در اختیار شما عزیزان قرار بدم و شما مث من نشید! و مطمئنم که یک رو زانتقام جوونیِ از دست رفتمو از این مملکت میگیرم ...

از این به بعد میخوام بیشتر کتاب غیر درسی بخونم ، به نظم بعضی کتابها مثل کتاب «راز» یا «صد سال تنهایی» یا «بیشعوری» کتابای جالبی میان و میخوام بخونمشون ... !

از این به بعد میخوام لذت ذنیا رو ببرم و شاد باشم ! شادِ شاد!

و در پایان : 

«دائماً یکسان نباشد حال دوران ... غم مخور!» 

تولدم مبارک...

دوشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۳:۳۲ ب.ظ

امروز دیگه 16 سالمه ...

اما تنها تر از همیشه ام ...

تولدم مبارک...

کامنت خاموش...

  • ۰۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۳۲

سال نو یعنی تو ...

پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۲، ۰۴:۲۴ ب.ظ

با سلام ... سال 92 با همه ی بدبختی های رنگارنگش به سر رسید ... امیدوارم سال دیگه سال خوبی برای همه باشه!

این آرتورک کوچیک هم توسط خود بنده ساخته شده ... کپیش هم کنید ایراد نداره ...

درضمن ... یه آهنگی بود که خواستم بذارم تا همه بشنون ... اثر محسن چاوشیه و خیلی زیباست ... حتما بشنوید ...

سال نو یعنی تو ... 

وقتی که از در تو میای ... 

نذر کردم امشب ... 

سفره چیدم که بیای ...





(بابت کیفیت کمش ببخشید ... اگه میخواید کیفیت اصلیشو بشنوید اینجا کلیک کنید!)

من منتقل شدم!

يكشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۱، ۰۷:۳۰ ب.ظ

میدونم کار احمقانه ایه که این وبلاگ با پیج رنک 2 رو ول کنم و بچسبم به بلاگ جدید ولی یه نکته ی بزرگ هست که همگی باید بدونین...

امنیت شرط اول وبلاگ نویسیه!

متاسفانه بلاگفا از امنیت کافی برخوردار نیست...چون پروتکول SSL نداره و این امر کار رو برای هکر های حرفه ای آسونتر کرده!

شما شاید متوجه نشین ولی بلاگفا اکثر مواقع تحت حمله ی هکراست! خود فرد سورنا که این روزا غوغا کرده بود گفته که هدف بعدش بعد از سرویس سایت ساز "رزبلاگ" بلاگفاست! و قراره یه اتفاق بزرگ بیفته! ولی چیه نمی دونم ولی عاملش قراره همین سورنا باشه....

اما الآن کجا امنه؟

اینم سوال بزرگیه که الآن کجا امنه؟  باید خدمتتون عرض کنم اونی که هزینه بیشتری برای سرویسش گذاشته بهتره! من سرویس وبلاگ دهی بیان رو به شما پیشنهاد می کنم! 


blog.ir


این سرویس مال شرکت بیان هستش که این روزا خیلی مشهور شده! خیلی هم امنه! خودشم امکاناتش بالاست و آدم وقتی باهاش کار می کنه فک می کنه که داره با وردپرس کار میکنه!

در ضمن پروتکل SSL هم داره...ینی با HTTPS میتوونین وارد وبلاگتون بشین که خدمت بزرگیه! بهش میگن ورود امن! و یه امکان محشرش هم اینه که میتونین تمامی مطالبتون رو..با تمامی نظرات و برچسب هاش منتقل کنین به وبلاگتون توی بیان! 

و کلام آخر این که من رفتم رو وبلاگ بیان....اونایی که میخوان لینک بشن بیان اونجا و تو نظرات اعلم آمادگی کنن!!! خخخخخ