سلام! خیلی وقت بود که با شما خودمانی صحبت نکرده بودم. همیشه بین من و شما فیلتری بود که من رو رسمی میکرد و شما رو خسته. واقعیت قضیه اینه که من از این به بعد خیلی کم خواهم نوشت و شخصیتر و با زبان خودمونیتر و عوضش حرفهای جدیمو نگه میدارم برای رادیو می. پادکست جدید من که قراره به صورت گاهنامه و به دو صورت نوشتاری و شنیداری منتشر بشه. مسلماً این پایان راه وبلاگنویسی من نخواهد بود و باز هم خواهم نوشت، ولی با بسامد کمتر. حس میکنم نوشتار، در فرم رسمی که من خیلی دوستش دارم و میبینم که متاسفانه در حال مرگه، جذابیتی نداره و مردم دیگه علاقهای به خوندن متنهای بیشتر از دو سطر ندارن. حتی نمیدونم که این متن رو برای کی و چی مینویسم. ولی اگر شمایی که حرفای من رو میخونی به اینجای متن رسیدی، بهت تبریک میگم. امیدوارم قدر وبلاگ و تکست خوندن کتاب هم بخونی.
رادیو می تلاش منه برای گسترش دادن اندیشه و تفکر در بعد جدیدی از ارتباط. رادیو می برای ذهنهاییه که دوست دارن قلقلکشون بدم و اندک دانشی که دارم رو در اختیارشون قرار بدم.
شما میتونید نسخههای نوشتاری رادیو می رو از طریق انتشارات ویرگول رادیو می دریافت کنید. تلاشم بر این بوده که متنها سنگین نباشن و اگر حس میکنید متنها برای شما سنگینند، نسخهٔ شنیداری برای شماست. شما میتونید نسخهٔ شنیداری (یا همون صوتی) رادیو می رو از طریق تلگرام، انکر، اسپاتیفای، کستباکس، گوگل پادکست و هر جای دیگری که پادکست توش منتشر میشه دریافت کنید.
اگر حس میکنید شما هم دغدغهمندید و علاقهمند به تولید محتوا، میتونیم با همدیگه همکاری داشته باشیم. :)
در ترجمهی این متن از واژهی «ناامنی روانی» برای لفظ "Insecurities" استفاده شده است.
کسی میان ما نیست که ناامنی روانی نداشته باشد، صرفاً بعضیها بهتر از دیگران با این ناامنیها کنار آمدهاند. ما نگران این هستیم که دیگران چه دیدی نسبت به ما دارند، آیا به اندازهی کافی زیبا و خوشلباس هستیم، آیا کاری را که نباید انجام بدهیم را انجام میدهیم، نگرانیم که مبادا شکست بخوریم و «به اندازهی کافی» خوب نباشیم. و شبکههای اجتماعی با فرهنگ مبتنی بر لایک و ریتوییت و ریپلای که ما را به تایید دیگران محتاج میکنند و کاری میکنند تا صرفاً پُزِ غذاها، سفرها و بدنهایمان را به یکدیگر بدهیم؛ اما شما همهی اینها را میدانید...
پرسش اصلی اینجاست: چگونه بر این احساس ناامنی روانی غلبه کنیم؟ چگونه با خودمان به صلح برسیم و به آرامش و اعتماد به نفس دست پیدا کنیم؟
پاسخ این پرسش ساده نیست ولی به یک چیز برای شروع کردن نیاز دارد: تمایلی درونی برای رو در رو شدن با آنچه که نمیخواهیم با آنها روبرو شویم. این یعنی جرعهای شجاعت.
جُربزهاش را دارید؟ پس شروع کنیم...
چالشها
چه چیزی جلوی راه ما را در برطرف کردن این ناامنیها گرفته است؟ موانعی هستند که راه را بر ما میبندند و زخمهای کهنهای هستند که هیچگاه التیام نیافتهاند. بعضی از موانعی که در برابر ما ایستادهاند:
1- نقدها و نکوهشهای گذشته: اگر پدر، مادر یا سایر بستگانمان در گذشته ما را در دوران رشد مورد نکوهش قرار داده باشند یا مورد زورگویی واقع شده باشیم، به احتمال قوی آن را در درونمان تثبیت کردهایم. این نقدها و زورگوییها خود نیز ریشه در ناامنیهای گذشتهی خود افراد دارند؛ بدین معنا که کسی که زورگویی میکند، خود (به احتمال زیاد) زمانی مورد زورگویی قرار گرفته...
2- تصویر منفی از خود: وقتی دیگران شروع به عیبجویی از شما میکنند، پس از سالها نکوهش، شما خودتان شروع به انتقاد از خودتان میکنید و این نقدها، با همراهی مقایسهی دائمی خودتان با دیگران به شما تلقین میکنند که شما آنقدرها هم خوب نیستید و تصور خودتان از خودتان تیره و تار میشود. شما ممکن است (بنا به تعاریف مورد قبول در جامعه) زیبا و زرنگ باشید ولی اگر خودتان این قضیه را قبول نداشته باشید، حس خواهید کرد که زشت و خنگ هستید.
3- نیاز به تایید دیگران: ما عاشق تایید شدن توسط اطرافیانمان هستیم! [با تایید دیگران] احساس زیبایی و ارزشمندی میکنیم. اما مشکل اینجاست که ما برای حفظ این تصویر [زیبا و ارزشمند] باز به تایید دیگران نیاز خواهیم داشت. و از همه بدتر از این که مورد تایید دیگران قرار نگیریم، میترسیم، چرا که این تصویر ذهنی را به ویرانه تبدیل میکند. ما به مرور زمان در چرخهی دائمی «دنبال تایید دیگران بودن» و «ترس از مورد تایید قرار نگرفتن»، گیر میکنیم.
4- نبود اعتماد: ما در طول زمان یاد میگیریم تا نگذاریم دیگران ما را همراهی کنند، ما را بپذیرند و به آنها اعتماد کنیم. ما این را در طول زمان با رد کردن دیگران یا ترک کردن دیگران یاد میگیریم.
5- جریانهای رسانهای و شبکهها و رسانههای اجتماعی: ما خودمان را با سلبریتیها و اشخاص جذاب (هات!) اینستاگرام و سایر رسانهها، فیلمها و سریالها و مجلات مقایسه میکنیم. این تصاویر و کلیپها میخواهند چیزی را به ما بفروشند اما نه به کمک روشهای سنتی، بلکه با «ناامن» کردن خودتان نسبت به خودتان و ایجاد احساس نیاز دروغین.
6- کنار نیامدن با خودمان: در پایان، حاصل این میشود که ما خودمان از خودمان بدمان میآید. ما از این که چاق، پر از جوش و لک و... هستیم متنفریم. شگفتانگیز است، چرا افرادی هم که شما فکر میکنید زیبا و خوشاندام هستند هم چنین فکری میکنند. ما همچنین با چیزهایی از درونمان را هم کنار نمیآییم؛ چیزهایی که دائم به ما میگویند که بیتفاوت، بینظم، ترسو و یا تنبل هستیم. ما با ناامنیهای درونیمان کنار نمیآییم.
چالشهای بسیاری در مواجهه با ناامنیها وجود دارند و به همین علت است که به جرعهای شجاعت نیاز داریم و کنار آمدن با آنها کار سادهای نیست. اما راهی وجود دارد...
مسیر کنار آمدن با ناامنیهای درونی
اینجا سری نهفته است، موانع در واقع راه را به ما نشان میدهند. یا به عبارت بهتر، چالشها همان مسیر مبارزه هستند. ما میتوانیم این چالشها را بپذیریم و با آنها کنار بیاییم. به همین منظور، در آغاز ما باید آگاهی نسبت به ناامنیها را در خودمان تقویت کنیم؛ این که کِی احساس ناامنی میکنیم و کی این احساس در ما تشدید میشود. ما میتوانیم از این نشانهها به عنوان نشانگرِ «ذهنْ آگاهی (mindfulness)» استفاده کنیم. به این شکل که موقعی که ترس یا بیاعتمادی به سراغ ما میآید، بگوییم که: «هی! اینجا یه چیز خوب هست که میتونی روش کار کنی!»
و مرز موفقیت ما هم همین است، این که بدانیم ناامنیهای ما در واقع موقعیتهایی هستند برای انجام دادن کار مفید و توسعهی توانمندیهای شخصی. پس برای شروع، حواستان را جمع کنید و بفهمید که در چه مواقعی توسط ناامنیهای روانی کنترل میشوید. سپس کارهای زیر را انجام دهید:
1- گذشته را ببخشید: بدانید که ناامنیهای شما توسط برخورد یک نفر یا نکوهش و سرکوفت یک بزرگتر از شما شکلگرفته یا خیر و سپس آنها را ببخشید. بدانید که رفتار آنها از ناامنیهای درونی آنها نشأت گرفته و آنها هم مثل شما قربانی هستند. آنها کامل نیستند ولی هیچکس کامل نیست. آنها اشتباه کردهاند و شما این قضیه را درک میکنید. و آنها را میبخشید چرا که نگهداشتن این کینهها و خشمها کمکی به شما نخواهد کرد. پس قدم به قدم گذشتهی خود را رها کنید. گذشتهها گذشته...
2- تمامِ خود را بپذیرید: خودتان را ارزیابی کنید. به بخشهایی از خودتان که دوستشان ندارید دقت کنید. به این بخشها نگاه کنید و ببینید که آیا میتوانید به آنها عشق بورزید یا خیر. به آنها به چشم یک دوست نگاه کنید. خودتان را بپذیرید، نقصهای شما، شما را میسازند و آنها هم مثل شما خارقالعادهاند...
3- خودتان را تایید کنید: اگر زمانی حس کردید که به تایید، توجه، لایک یا ریتوییت دیگران نیاز دارید، دست نگهدارید و به جای آن خودتان خودتان را تایید کنید. قدرت تایید کردن را از دیگران گرفته و به خودتان اختصاص دهید. شما به تایید دیگران نیازی ندارید. این به معنی گوشهنشینی و انزوا و دوری از عشق و دوستی نیست، بلکه به این معناست که باید در ابتدا خودتان خودتان را دوست داشته باشید.خودتان را بپذیرید و به خودتان عشق بورزید.
4- مقایسهها را قبول نکنید: مقایسهی خودتان با این که دیگران چه ظاهری دارند، چه کار میکنند و یا این که کجاها میروند و چه تفریحاتی دارند، به هیچ عنوان سودمند نیست و بلکه برعکس به شما آسیب میرساند. به جای مقایسه کردن، خودتان را به چشم «سیب» و آنها را به عنوان «پرتقال» ببینید! با شادیِ آنها شاد باشید و موفقیتشان را تبریک بگویید. مسیری که آنها طی میکنند با مسیر شما تفاوت دارد، آنها میتوانند شاد و موفق باشند و شما هم میتوانید، ولی در مسیر خودتان.
5- به لحظه اعتماد کردن را تمرین کنید: حین همهی این کارها، به خودتان اعتماد داشته باشید و بدانید که حالتان خوب خواهد بود. یاد بگیرید تا به لحظه اعتماد کنید. این اعتماد به مرور زمان ایجاد خواهد شد، آن هم زمانی که خودتان به خودتان بگویید که «آره، الآن توی این لحظه حال من خوبه و خوب خواهد بود.» و خواهید دید که این اعتمادها نتیجه خواهند داد.
راه همین است. شما حال میدانید که چه چیزهایی شما را آزار میدهد و چگونه میتوانید با آنها مقابله کنید.
تلنگری بر اوضاع وب و محتوای فارسی و توصیههایی برای بهتر کردن آن [از طرف یک millennial]
واقعیتش برای منِ بیست و اندی ساله، وبلاگنویسی «تغییری بزرگ» در زندگی روزمرهام نبود. در زمانی که من این مسیر را آغاز کردم (یعنی حول و هوش 14 15 سالگیام) وبلاگ چیزی لوس و غیر جدی بود که «بچه باحالها» که میخواستند پزِ «طراحِ سایت بودن» یا «وبمستر بودن» بدهند، میساختند. یک نگاه کوتاه به آخرین وبلاگهای بروز شده در بلاگفا یا میهنبلاگ برای دانستن محتوای آخرین آهنگهای عاشقانه (که از قضا به قول خارجیها خیلی هم cheesy بودند) و آخرین پیامکهای عاشقانه برای آنهایی که میخواستند ادای شکست عشقی را در بیاورند، کافی بود. با آن اسکریپتهای جاوااسکریپتی مزخرف که لذت وبلاگگردی را به صفر مطلق میرساند. اما با گذر زمان و ورود ما به دههی نود، به ناگهان دیدیم که وبلاگنویسی صرفا کپیکردن استاتوسهای فیسبوکی و گذاشتن meme (که البته ما آن موقع به آنها میگفتیم ترول) نبود. وبلاگ ناگهان نشاندهندهی هویت و طرز فکر نویسندهاش بود. وبلاگنویسی دیگر چیزی لوس و cheesy نبود، بلکه نویسنده در پس ذهنش به دنبال چیزی بزرگتر بود. چیزی مثل یاددادن، یادگرفتن، بحثکردن و اندیشه. پس از کنکور و ورود من به دانشگاه، طرز فکر من نسبت به وبلاگ و وبلاگنویسی تغییر کرد و شدم چیزی که الآن میبینید. پس از آن نه تنها در وبلاگ، که در نشریات و جاهای مختلف هم شروع به نوشتن کردم.
متنی که در ادامه میخوانید تلاشیست برای پاسخدادن به یک سوال، «آیا نوشتن کافیست؟»
پیشاپیش بابت کلیگوییهای پیش آمده عذرخواهی میکنم. ذهن من هنگام نوشتن این پست ایرانیان را با جامعهی غربی مقایسه میکرد و درست یا غلط، قیاس بین میانگینِ ما و میانگینِ آنها صورت گرفته.
نمونهی یک پست وبلاگی در سال 92. لطفا به سطحی بودن دیدگاهها و تعداد نظرات دقت کنید! (این پست درست در دورهی پس از انتخاب شدن حسن روحانی نوشته شده بود که همه در فاز «وای ما چقد خوشبختیم الآن!» قرار داشتیم.)
تاثیرگذاری وبلاگها
برای چه مینویسیم؟
«...اگر میخواستم برای خودم بنویسم، استفاده از نرمافزاری مثل notepad برای این کار کافی بود، نیازی به اینترنت و اینها هم نبود، قضاوتی هم نبود ولی اثری هم نبود. برای اثرگذاری مینویسم...» (متنی که در بخش معرفی وبلاگم گذاشتهام.)
همهی ما در ناخودآگاهمان میدانیم که دلیل نوشتنِ ما، پیدا کردن انسانهای جدید، کمک کردن به آنها یا کمک گرفتن از آنهاست. یا این که صرفا به دنبال این هستیم که کسی مخاطبمان باشد تا احساس تنهایی نکنیم. آیا هدف بزرگتری پشت این قضیه نهفته شده؟ چرا ما وبلاگنویس مستمر کم داریم؟
ضعف محتوایی وبِ فارسی
با وجود افزایش دسترسی فارسی زبانان به اینترنت و اتصال افراد با تخصصهای مختلف به آن، ما به لحاظ محتوایی در «فقرِ شدید» به سر میبریم. اما از طرف دیگر شاهدیم که وب انگلیسی روز به روز غنیتر و پربارتر میشود ولی برای ما آب از آب تکان نمیخورد. چه شد که غنای محتوای ما از محتوای سایتهای تفریحی و مذهبی فراتر نرفت؟ چرا هر دانشجو یا تکنسین ایرانی برای پیداکردن جوابهایش به سادهترین سوالات ممکن باید از محتوای انگلیسی استفاده کند؟ چرا شرکتها و استارتاپهای ایرانی و فارسی زبان، بازاریابی محتوایی نمیکنند؟ چرا بخش عمدهای از محتوای وب فارسی «اخبار» است و نه تحلیل و بررسی و نقد؟
آیا ما به عنوان نویسنده، مخاطب هم هستیم؟
آیا من و شما (بله، خودم هم طرف حساب این بخش از نوشته هستم!) به همان اندازهای که مینویسیم، میخوانیم؟ آیا موقع نوشتن، خودمان مخاطبِ نوشتههایمان هستیم؟! آیا ما مطالعهی کافی داریم؟
این مجموعه سوالات و سوالات دیگر، نشانگر یک چیز است، آن هم این واقعیت است که نوشتنِ ما هرگز کافی نبوده و نخواهد بود. البته مادامی که ریشهی مشکلات را نشناخته باشیم. ادامهی این متن نظرات شخصی و توصیههای من برای التیام این دردِ محتوای فارسیست.
تلاشی برای بررسی ریشهی مشکلات
ترس و تنفر ما از زنگ انشاء و مدرسه
بدون شک مشکل فعلی ما از جایی آغاز شد که ننوشتیم و نوشتن متنفر شدیم. هیچکداممان موقعی که مجبورمان میکردند تا بنویسیم و نوشتههایمان را جلوی سی نفر غریبهی آشنای دیگر بخوانیم، حس خوبی نداشتیم. به هیچکداممان اهمیت این نوشتنها را نگفتند و ما ماندیم و تنفری که ریشه دوانده. مرد سی سالهای که امروز از خواندن متن بلندتر از 5 سطر اجتناب میکند، همان نوجوان چهاردهساله ایست که به زور کتک مجبورش کردیم بنویسد که میخواهد در آینده چهکاره شود. آیا میتوان از چنین فردی انتظار نوشتن و اشتراکگذاری تجربیاتش را داشت؟ حال سختی تغییر دادن این مرد را شما تصور کنید. راهحل چنین معضلی به نوشداروی بعد مرگ سهراب میماند. معضلاتی از چنین دست را شما میتوانید در پایین بودن آمار مطالعه، خالی بودن سالنهای تئاتر و از طرف دیگر بالابودن رسانهها و جریانات زرد نیز پی بگیرید!
بسته بودن فعالیتها
همهی ما هنگام شروع به نوشتن، انتظار داریم که دیگران پستهای ما را شخم بزنند و هر پستمان بالای 100 کامنت و لایک بگیرد و التماسمان را کنند تا بیشتر بنویسیم. اما واقعیت تلخ اینجاست که با توجه به مشکلات زیرساختی فرهنگی و بالابودن بیش از حد اندازهی آمار مطالعهی ایرانیان (!)، چنین چیزی ممکن نیست. فراموش نکنید که شما در وهلهی اول باید مخاطب باشید، نه نویسنده! شما اگر میخواهید لایک یا کامنت بگیرید، باید لایک کنید و کامنت بدهید!
دُگم بودن و عدم ارتباط موثر
در قرن بیست و یک، بیسواد یعنی کسی که نمیتواند دانستههای جدید را یاد بگیرد. ما بنا به دلایل مختلف علاقهای به شنیدن نظرات دیگران نداریم. از طرف دیگر مواقعی هم که با هم به چالش برمیخوریم، حرف زدنمان را بلد نیستیم و به فحاشی روی میآوریم. آرایشگر، تعمیرکار ماشین و برنامهنویسی را تصور کنید که دانستههای خود را منتشر میکنند و دانستههای دیگر همصنفانشان را میخوانند. چرا تصور چنین چیزی برای دو مورد اول (یعنی آرایشگر و تعمیرکار ماشین) خیلی سختتر از تصور همان چیز برای یک برنامهنویس است؟
نداشتن دورنمای ذهنی و گم شدن
ولی با این حال، هستند کسانی که شروع به نوشتن میکنند ولی پس از گذشت یک ماه، شش ماه یا حتی یک سال، به یک باره نوشتن را رها میکنند. اتفاقی که شاید برای شما هم افتاده باشد. حس میکنم دلیل این قضیه از دست دادن دورنمای ذهنی باشد؛ بگذارید با یک مثال به این قضیه بپردازیم.
شما وقتی میخواهید شروع به نوشتن کنید، به احتمال خیلی قوی هیچ تصوری از این که چرا میخواهید بنویسید ندارید. یا این که هدفتان را فراموش میکنید و پس از مدتی به خودتان میآیید و میپرسید که «من چرا مینویسم؟!» و در آن موقعیت پیدا کردن پاسخی منطقی برای این پرسش خیلی سخت و مبهم به نظر میرسد، پس شما نوشتن را رها میکنید. آمار پایین و نگرفتن بازخورد این فرایند را تسریع میکند.
چند توصیه برای بهتر شدن
در کل در پسِ این بندها (ی گاها گنگ)، این توصیهها را (در وهلهی اول برای خودم و بعد برای شما) دارم:
سعی کنیم قبل از شروع به نوشتن، انتظارات خودمان را (از خودمان) مشخص کنیم. بدانیم که هدفمان از نوشتن چیست؟ صرفا میخواهیم خودی نشان دهیم و پز بدهیم که «من هم آره!» یا این که میخواهیم تجربیات خود را با دیگران به اشتراک بگذاریم و با گرفتنِ بازخورد، خودمان را پله پله بهتر کنیم؟ آیا جامعهی هدف مشخصی داریم؟ آیا نوشتن چیزی به ارزشهای ما اضافه میکند؟
چگونه میتوانیم مخاطب را به سمت نوشتههای خود جذب کنیم؟ آیا محتوای ما مشکلی را از جامعهی هدفش برطرف میکند؟ مخاطب احتمالی ما چرا باید پستِ ما را تا انتها بخواند؟ آیا از عکس و سایر فرمهای جذاب محتوا استفاده میکنیم؟
ارتباط برقرار کردن با سایر نویسندگان و وبلاگنویسان و حمایت از کارهای درجه یک سایرین. خوشبختانه سرویسهای نوشتاری امروزی (از جمله ویرگول) در این زمینه قدرتمندند و فرایند ارتباط و شبکهسازی را تسریع میکنند. فراموش نکنید که برای مخاطب گرفتن، باید مخاطب آثار دیگران باشید. نظر بدهید و بازخورد بگیرید.
آداب سخن گفتن را یاد بگیرید. در رابطه با مفهوم «مغالطه» و راههای بحث منطقی هم تحقیق کنید.
فرم نوشتن استاندارد را یاد بگیرید. کیبورد استاندارد فارسی را فعال کنید و اهمیت «ه کسره» و «نیمفاصله» را فراموش نکنید. بهترین تمرین برای بهتر شدن در نوشتن، نوشتن است.
آداب معاشرت محترمانه و آداب سخن را فراموش نکنید. در رابطه با طریقهی ارتباطات موثر نیز مطالعه داشته باشید.
(به قول خارجیها last but not least) مطالعه داشته باشید. حتی یک ثانیه مطالعهی شما گامیست بزرگ در مسیر اصلاحات فرهنگی ایران. به دانستههای فعلی خود شک کنیم و فرض را بر این بگذاریم که «ما اشتباه میکنیم» و دائم در حال بهبود خودمان باشیم.
فراموش نکنیم که نوشتههای ما، باید دیگران را نیز به سمت نوشتن سوق دهد. ما روزهای خوب فردا را به نسلهای آینده بدهکاریم.
به امید روزهای خوب برای محتوای فارسی در شبکهی وب.
این پستِ نه چندان طولانی
خلاصهایست از راهی که من برای یادگرفتنِ یادگیری طی کردم. اگر شما هم
قبل امتحان همهی درسها رو خوب بلدید و ولی موقع امتحان مرگ مغزی میشید،
این پست برای شماست. قبل وارد شدن به مبحث لازم میدونم به این نکته اشاره
کنم که هدف این تکنیکها «یادگیری مفاهیم»ه و نه «حفظ کردن».
یادگیری کارکردی است که با آن، دانش، رفتارها، توانمندیها یا انتخابهای
نو یا موجود به ترتیب درک یا تقویت و اصلاح میشوند، که شاید به یک تغییر
بالقوه در ترکیب دادهها، عمق دانش، رویکرد یا رفتار نسبت به نوع و گسترهٔ
تجارب منجر شود.
حال با این مقدمه به درد نخور میریم سراغ تکنیکهایی که من برای یادگیری استفاده کردم و روی من خیلی خوب اثر گذاشت.
یک) بستن کتاب
بسیاری
از ماها موقعی که مطلبی رو میخونیم، در واقع داریم اون رو توی ذهن خودمون
زمزمه میکنیم و تمرکز نداریم رو اون. به عبارت بهتر، خودآگاه ما اونطوری
که باید و شاید با مطلب درگیر نیست. نتیجهی این کار این میشه که شما متن
درس رو میخونید و حس میکنید که دارید متوجه میشید و ذهنتون درگیره در
صورتی که اینطور نیست. دلیل اینی هم که سر جلسه امتحان نمیتونید مطالب رو به یاد بیارید هم همینه. شما در واقع دارید به درس «نگاه» میکنید، نه «توجه».
پادزهر این ماجرا خیلی سادهست. کافیه هر بند یا بخشی از کتاب یا جزوهای رو که خوندید، کتاب رو ببندید
و سعی کنید توی ذهنتون مرور کنید که نویسنده توی اون بند یا بخش چی رو
میخواسته به شما بگه. بعد چیزایی که برداشت کردید رو با متن تطبیق بدید که
آیا درست منظور نویسنده رو متوجه شدید یا نه. خیلی از موارد پیش میاد که
شما کتاب رو میبندید و چیزی به ذهنتون نمییاد. دلسرد نشید و باز ادامه
بدید تا جایی که بفهمید. یادتون باشه که اگه موقع درسخوندن چیزی یادتون نیاد بهتر از اینه که سر جلسه امتحان یا سر مصاحبه شغلی چیزی یادتون نیاد!
کاری که اینجا انجام میدید در واقع اینه که دارید توی ذهنتون به مطلبی که دارید مطالعهش میکنید ساختار میدید و این کار شما رو توی مرور کردنهای بعدی خیلی آسونتر میکنه.
دو) نقشهی ذهنی
مایند مَپ (یا همان Nagshe-ye zehni) در واقع یک نوع نمودار درختی خیلی
سادهست که کارش ساختارِ ساده دادن به مطالب پیچیدهست. شما حتمن توی
دوران تحصیل یا حتی کار با مطالبی مواجه میشید که خیلی شاخ و برگ دارن و
هر شاخ و برگش کلی توضیحات داره. کاری که با نقشهی ذهنی انجام میدید اینه
که میاید یه خلاصه از مطالب رو به صورت تیتروار (یا در صورت نیاز به همراه
توضیحات) توی یه برگه کاغذ مینویسید و سعی میکنید به جای حفظ کردن متن
درس، اون نقشه رو به ذهنتون بسپرید. روشش اینطوریه که:
نیت میکنید. (هدفتون و موضوعی که میخواید نقشهش رو رسم کنید رو انتخاب میکنید.)
(معمولن) از وسط صفحه شروع میکنید و اسم کلی مطلب رو همونجا مینویسید.
بعدش بهش شاخ و برگ اضافه میکنید. (منظور از شاخ و برگ همون توضیحاته. ایح ایح ایح.) به این شکل که دور شدن از مرکز صفحه به منزلهی رفتن از کلیات به جزئیاته.
موقع مرور کردن درس یا مبحث، نقشهی ذهنی رو مرور میکنید. همین!
یادتونه
تو بخش قبلی چرا کتابو میبستیم؟ دلیل این و اون یکین. یعنی هدف شما از
نقشهی ذهنی اینه که ساختار بدید به اون چیزی که میخواید یاد بگیرید.
سه) تکنیک فاینمن
ریچارد فاینمن، فیزیکدان برجستهای بود که علیرغم بهرهی هوشی متوسطش، نوبل فیزیک رو برده، توی پروژهی منهتن حضور داشته، طبل میزده و فیزیک تدریس میکرده. ایدهی کامپیوترهای کوانتومی توسط فاینمن مطرح شده و معمولن برگههای دانشجوهاشو توی یک تاپلس بار
اصلاح میکرده! فاینمن بعد مرگ غمانگیز همسرش در جوانی، به تدریس روی
میاره و ویدئوهای کلاسهای درسش هنوز هم که هنوزه طرفدار داره. (ویدئوی پایین فاینمن رو نشون میده در سال 1964 در حال تشریح آزمایش دو شکاف.
گام دوم) سعی
کنید مطلب رو به یکی دیگه (مثل یه بچه) که با موضوع آشنا نیست توضیحش
بدید. توضیحات شما باید انقدر دقیق و کامل باشه که فرد کاملن شما رو درک
کنه. (البته لازم نیست حتمن وقت یکی رو بگیرید، توی ذهنتون این فرایند رو انجام بدید.)
گام سوم) شکافها رو شناسایی کنید. به عبارت بهتر جاهایی که حس میکنید مفهوم رو کامل نگرفتید رو بشناسید و روی اونها کار کنید.
گام آخر) مرور کنید و مطالب رو سادهتر کنید.
راهکار دیگری که فاینمن به ما توصیه میکند، «مثل کودک فکر کردن» است. کودکان دائم میپرسند «چرا؟». شما هم همینکار را بکنید. چرا این فرمول درست است؟ چرا در پایتون 0.2 + 0.1 برابر 0.3 نمیشود؟ چرا آسمان آبیست؟ شما با پرسیدن این چراها، میزان یادگیری و تسلط خودتون رو میسنجید.
چهارم) مرور، مرور، مرور
نیازی
به گفتن حرفای اضافی نیست، در این حد بدونید که ما دو نوع ضمیر داریم، یکی
خودآگاه و دیگری ناخودآگاه. مرور به شما کمک میکنه مطالب رو به تدریج از
ضمیر خودآگاه به ناخودآگاه خودتون انتقال بدید. مرور باید برنامهریزی شده
باشه. به این معنا که روزهای مشخصی رو توی تقویمتون مشخص کنید که چه چیزی
رو میخواید مرور کنید. فاصلهی بین مرورها هم باید افزایشی باشه، به این
معنا که اگه مبحثی رو امروز مرور کردید، دفه بعدی دو سه روز دیگه، دفعه بعد
یه هفته بعدش، دفعه بعد دو هفته بعدش و... . این کار به شما کمک میکنه
مطالب رو توی حافظهتون تثبیت کنید.
پنجم) خواب کافی
معمولن گفته میشه که خواب دلیل و منشاء مشخصی نداره. این گفته اشتباهه و یکی از اصلیترین کارکردهای خواب تثبیت حافظهست. جزئیات این کار زیاده و اگه میخواید واقعن جزئیات مطلب رو متوجه بشید این مطلب رو در ویکیپدیا بخونید(یا این رو). ولی خلاصهش اینه که خواب در روند یادگیری خیلی موثره و حتمن باید خواب سالمی داشته باشید. خواب سالم هم از دو مرحلهی NREM و REM تشکیل میشه. اگر کمخواب یا بدخواب هستید، حتمن این رفتار رو در خودتون اصلاح کنید.
میزان
خواب کافی هم لزومن 8 ساعت نیست. بسته به فعالیت و عادت بدنی شماست و
میتونه کمتر از 8 ساعت هم باشه ولی حتمن باید ساعت بدنتون به این قضیه
عادت کنه.
خب!
به آخر خط رسیدیم. اینها چیزهایی بود که باعث بهتر شدن روند یادگیری من
در یکی دو سال گذشته شده. سعی کردم که زبان متن خیلی ساده باشه و تا جایی
که ممکنه از کلمات ثقیل استفاده نکنم. اگه در متن جایی احساس کردید که داره
کوچکترین توهینی به شما میشه یا اینکه بینمکبازی در میارم، صمیمانه
از شما عذر میخوام.
ماجرای شما چی بوده؟ شما از چه روشهایی استفاده کردید؟ ممنون میشم در بخش نظرات به اشتراک بگذارید.
ا توجه به این که سال تحصیلی جدید در حال شروع شدنه و خیلیها قراره به فیض
خوابگاهی بودن نائل بشن، گفتم یه پست در رابطه با زندگی خوابگاهی و
تلخیها و شیرینیهاش بنویسم. اگه نکتهای به ذهنتون میرسه حتمن توی بخش
نظرات به اشتراک بگذارید. 🙌😘 (برای دیدن نسخهی کاملتر (به همراه توییت و... ) ویپیان خودتونو روشن کنید و توی ویرگول بخونید.)
خوابگاه چیست؟
خوابگاه
یعنی جایی که توی اون زندگی خواهید کرد. خوابگاه خونهی دوم شماست و
هماتاقیها و همواحدیهای شما هم مثل خواهر و برادر شمان. خوابگاهها به
سه دسته تقسیم میشن:
1- خوابگاه دولتی: جاییه
که هزینش نسبتن پایینه، معمولن نزدیک دانشگاهست و توی خیلی از موارد شبیه
پادگانه! توی خوابگاه دولتی بهتون غذای ارزون میدن (که در پایین راجبش
توضیح میدیم!)، البته به شرطی که رزروش کرده باشید. خوابگاه دولتی شبیه
مسافرخونهاست، به این معنا که اتاقها جدا جدا و عین همن (تقریبن) و
دسشوییها و حمومها توی یک جاهای مشخصیان. (و هر اتاقی حموم و دستشویی
مخصوص خودشو نداره!) به احتمال قوی هر طبقه یه چند تا جای مشخص داره که
سرویس بهداشتی و حموم و آشپزخونهها اونجاست. سرویس بهداشتی و حموم و... هر
خوابگاهی هر روز (یا حداکثر هر 3 روز یه بار) توسط نظافتچیهای خود
خوابگاه تمیز میشه. (البته وارد اتاق شما نمیشن و شما باید اتاق خودتون
رو تمیز نگه دارید!) هر اتاقی هم (به نسبت اندازه و افراد درون اتاق) کمد،
تخت (البته اکثرن بدون تشک!)،فرش و یخچال داره. معمولن تهویه و سیستم
گرمایشی و سرمایشی هم داره (ولی ممکنه خراب بشن و یه هفته تعمیرش طول
بکشه!) خوابگاههای دولتی معمولن بزرگن و چندصد نفری توش هستن؛ این یعنی
میتونید با افراد زیادی آشنا بشید و دوستای زیادی پیدا کنید! خوابگاههای
دولتی تمامن توسط دانشگاه مدیریت میشن و عوامل مدیریتی، حراست و...
مستقیمن از دانشگاه حقوق دریافت میکنن.
2- خوابگاه خودگردان: تعریف
جامعی برای خوابگاه خودگردان وجود نداره. دلیل اینی که بهش میگن خودگردان
اینه که عواملی که اونو میگردونن از دانشجویهای ارشد و دکتری خود
دانشگاهن. هزینهی خوابگاه خودگردان معمولن بالاتر از خوابگاه دولتیه و
معمولن هیچ تضمینی برای امکانات نیست. ممکنه بعضی اتاقا کوچیک باشن بعضیا
بزرگ، ممکنه بعضی اتاقا بالکن داشته باشن و بعضی نه و... ولی در کل این
شکلیه که هر طبقه به چند تا واحد تقسیم میشه و هر واحد هم معمولن سه چهار
تا اتاق داره. هر واحد حموم، توالت وآشپزخونه مخصوص خودشو داره و شما
اینارو با همواحدیهاتون شریک میشید! خوابگاههای خودگردان معمولن
کوچیکتر از خوابگاههای دولتین ولی بیشتر از خوابگاه دولتی حس خونه به شما
میدن. توی خوابگاه خودگردان هم شما از امکانات رفاهی دانشگاه (مثل غذا)
برخوردارید ولی این مدل خوابگاهها معمولن از دانشگاه دورن.
3- خوابگاه غیردولتی (پانسیون): پانسیون
صرفن برای دانشجوها نیست و کارمندها و سایر اقشار هم ازش استفاده
میکنن. پانسیونها (معمولن) تحت نظر دانشگاه نیستن و توی غذا و سایر
امکانات باید دست به جیب خودتون باشید! سایر موارد هم (مثل نظافت، سایر
اتاق و...) هم بسته به پانسیونیه که توش هستید. پانسیونها معمولن از دوتا
نوع دیگهی خوابگاهها گرونترن و چون امنیتشون تضمین شده نیست، توصیه
نمیشن.
داخل پارانتز اینو
بگم که هر خوابگاهی معمولن اینترنت، نمازخونه و سالن مطالعه و سالن
تلویزیون داره. بعضی از خوابگاهها (بیشتر تو خوابگاههای دولتی) بدنسازی و
سالن ورزشی هم دارن. اینم در نظر داشته باشید که 99٪ تختهای خوابگاهها
دو طبقه هستن و هر کی زودتر برسه میره رو تخت پایین! 🤣😂
زندگی خوابگاهی
شما با چند نفر از اقصی نقاط ایران هم اتاقی میشید. شب رو توی یه جا
میخوابید و به نحوی عجیب و غریب به همدیگه عادت میکنید! دوستیهایی که
توی دوران دانشگاه شکل میگیرن خیلی پایدارن و ممکنه با هم یه بیزنسی رو
شروع کنید و با هم کار کنید. معمولن هم اتاقیهای شما هم رشته شما نیستن و
این اتفاق خیلی خوبیه! به این خاطر که میتونید باهاشون راجب رشتههاشون
صحبت کنید و ایده بگیرید! و البته لازمه که به این نکته اشاره کنم که هفتهی اول خوابگاهی بودن خیلی سخت و زجر آوره! چون توی محیط متفاوتی و به دور از خونه و خانواده خودتون (اونم یا چند صد نفر غریبه!) قرار میگیرید و این حس طبیعیه! ولی بدونید با گذر زمان به همدیگه عادت میکنید؛
تا جایی که موقع خداحافظی تو آخر ترم چشماتون خیس میشه و یه چیزی گلوتونو
قلقلک میده و موقعی که برمیگردید به خونه حس غریبگی با خونه و دلتنگی
بهتون دست میده!
اینو همیشه به ذهن بسپرید: دیگران شمارو همون قدر که شما اونارو تحمل میکنید، تحمل میکنن!
باید مراعات همدیگه رو بکنید. نه صرفن هم اتاقیها، بلکه هم واحدیها و
اتاقهای دیگه. گوش دادن به موزیک با صدای بلند، ملچ مولوچ کردن موقع غذا
خوردن، با صدای بلند خندیدن موقعی که دوستاتون خوابن یا دارن درس میخونن
بیشعوریه! و بدونید این افراد میتونن به مسئول خوابگاه مراجعه کنن و از
اون فرد شکایت کنن. سرک کشیدن توی وسایل دیگران، دزدی، به اجازه استفاده
کردن از وسایل دیگران هم همین وضعو داره.
ولی
جدای از اینا، دوستیهایی که با هم اتاقیهاتون شکل میدید خیلی پایدارن و
دوران شیرینی از زندگی شماست. و البته اینو بدونید که زندگی خوابگاهی (مثل
این نوشتهها) فانتزی نیست و قراره کلی به همدیگه فحش (به ویژه فحش
قومیتی) بدید.🤣 اگه کالآودیوتی، دوتا، PES و FIFA بلد نیستید،نگران
نباشید؛ توی چند ماه توشون حرفهای میشید. معمولن به سبک موزیک هم
اتاقیهاتون عادت میکنید و با هم میرید گردش و تفریح. شوخیهای خرکی،
پاسور بازی کردن و مسخرهبازی عمدهی وقت مفید شما توی خوابگاه رو تشکیل
میده و البته این لالوها عدهای هم پیدا میشن که درس هم میخونن...
معمولن خوابگاهی (یا در حالت کلی دانشجو) شدن به این معنیه که قراره کلی فیلم و سریال ببینید. روایت داریم که اصلن دانشجویی که Friends ندیده اصلن دانشجو نیست! به طور خلاصه شما در طول مدت خوابگاهی بودن یک چیز رو خیلی خوب یاد میگیرید: زندگی [نیمه] مستقل
رفاه خوابگاهی
همین اول کار به این نکته اشاره
کنم که خوابگاه به هیچ وجه رفاه خونهی شمارو نداره! (مخصوصن موقعی که
توالت و حمومتون رو با چندده نفر دیگه شریکید 😂) بذارید با غذا شروع کنیم.
غذای
خوابگاه بَده. در واقع حالت لاکچری غذای پادگانه و (به جز جوجه کباب)
بقیهی غذاهاش تعریف چندانی ندارن. برنج بیکیفیت خارجی (و گاهن
پلاستیکی!)، کوبیدهای که توش پوست مرغ ریختن (و واسه همین نرمه)، عدس
پولویی که عدسش مزه خاک میده و گوشتش ترشه و برنجش بی مزست! انقد بهتون
شنیتسل و کوکو میدن که شبیه مرغ میشید! ماکارونیهاش خشکه و
استانبولیپلوهاش شمارو میبره به اردوگاه کار اجباری گولاگ
در اتحاد جماهیر شوروی! ولی با اینهمه بدی غذاهاش نسبتن ارزونن و هر وعده
حدود 700 تا 2000 تومان هزینه داره. صبحونهها هم معمولن به صورت بستههای
هفتهای یا دوهفتهای عرضه میشن که توشون تخممرغ، خامه و... داره و
هزینش کمتر از 10 تومنه ولی معمولن (متاسفانه) خوابگاهیها عادت به خوردن
صبحونه رو ترک میکنن! البته به این نکته هم اشاره بکنم که معمولن کنار
غذاها آش، سوپ و سالاد هم میدن.
البته به این نکته توجه داشته باشید که ممکنه که بر اثر فراموشی (یا تنفر) غذایی رو رزرو نکرده باشید. پس باید راههای سیر نگه داشتن خودتونو یاد بگیرید. بیسکوئیت و کیک تا یه مدت شما رو سیر نگه میدارن ولی بعد یه مدت یا باید آشپزی یاد بگیرید، یا باید از بیرون غذا بگیرید؛ باید ببینید کدوم یکیش به صرفهتره. خودتونو برای یه رژیم غذایی پر از نودل، برنج، هاتداگ، بندری، همبرگر، ژامبون (که چهار مورد آخر میتونن آپشن «ویژه» هم داشته باشن که همون اضافه کردن قارچ و پنیره!) آماده کنید! پس یادتون نره: کیترینگها، غذافروشیها، فستفودها و سگپزیای (😂) دوروبر خوابگاهتون رو خوب رصد کنید!
و
به این نکته توجه داشته باشید که توی اپلیکیشنهایی مثل ریحون، اسنپفود،
چنگال و چیلیوری هم غذافروشی با قیمت مناسب پیدا میکنید. جالبه بدونید که
این اپها دائم تخفیف میدن و حتمن از این تخفیفا استفاده کنید. اکثر
موارد ارزونتر از روشهای بالا در میاد. (اپلیکیشن چنگال کد تخفیف دائمی 30٪ بدون محدودیت داره با کد: chatrbaazan)
نظافت
اتاق شما با خودتونه! اگه فرش رو کثیف کردید باید خودتون بشوریدش، غذا
نباید بیرون بمونه وگرنه گند میزنه (و اون موقعه که میفهمید که آش هم گند
میزنه!)، لباساتونو یا باید خودتون بشورید یا باید بدید توی لباسشویی
خوابگاه بشورن و مهمتر از همه، یخچال! اگه یخچال بو گرفته باشه مجبورتون
میکنن بشوریدش! پس الکی نباید پرش کنید و نذارید چیزی توش گند بزنه!
و
صد البته میرسیم به دعوای اصلی، کی اتاقو تمیز میکنه؟! توی این مورد حتی
شورای امنیت سازمان ملل هم نمیتونه کاری کنه و دست خودتونه! فقط این
یادتون باشه: اگه الآن تمیز کردنش سخته، پس فردا تمیز کردنش غیر ممکنه! پس خودتونو برای «آدمْ بزرگِ اتاق» بودن و فداکاری و از خود گذشتگی کردن آماده کنید.
اگه
یکی توی خوابگاه سرما خورده باشه، کل خوابگاه سرما میخورن! پس حتمن
واکسنشو به موقع بزنید. ممکنه یکی از دوستاتون بیمار بشه، باید ازش مراقبت
کنید یا ببریدش بیمارستان و به خانوادش اطلاع بدید. پس دقت داشته باشید که:
شماره تلفن خانواده و یا آشنای نزدیک هم اتاقیها و دوستاتون رو داشته باشید. اگه بخوام کابوس زندگی خوابگاهی رو در یک کلمه خلاصه کنم، باید به «ساس»
اشاره کنم. حشرهای که توی تخت و بالش و... شما تخمگذاری میکنه و تنها
راه نابود کردنش سمپاشیه. کوچکترین آسیب جسمی برای انسان نداره ولی اثر
روانی شدیدی داره، در حدی که فک میکنید الآن داره رو بدن شما راه میره!
احتمال این که در حالت نرمال اتاق شما ساس بگیره کمتر از 1 درصده ولی اگه
بهداشت رو رعایت نکنید، این احتمال رو افزایش میدید!
خوابگاه پسرانه vs خوابگاه دخترانه
زندگی
در خوابگاه دخترانه خیلی به زندگی آدمیزاد نزدیکتره تا زندگی در خوابگاه
پسرانه! پس دخترخانومها مطمئن باشن زندگی خوابگاهی اونقدری که برای پسرا
سخته برای شما سخت نیست! (البته این ریشه در ذات ما پسرها هم دارهها ولی
بگذریم!) ولی در عوضش محدودیت هم دارید. برای مثال شما (منظور دخترها) حق
پوشیدن تاپ در محیط خوابگاه رو ندارید (البته تو بعضی از خوابگاهها این هست و نه همشون) و اگه ببیننتون جریمتون میکنن. در
حالی که تو خوابگاه پسرونه دیدن یه پسر که فقط یه شرت تنشه و یه حوله
انداخته رو شونش داره با دمپایی لاانگشتی پلههارو میره بالا جزو نُرمهای
زندگی خوابگاهی به حساب میاد! ولی جدای از این مسائل، (به نظر من البته)
زندگی توی خوابگاه دخترانه خیلی خشکتره تا خوابگاه پسرانه. ولی عوضش آرامش
خوابگاه پسرانه خیلی (خیلی خیلی ...) کمتره! توی خوابگاه پسرانه هر لحظه
ممکنه صدای عربده کشیدن یکی بیاد و این اتاق جواب اربدهی اونیکی اتاق رو
بده و... شوخیهای خرکی هم توی توی خوابگاههای دخترانه خیلی کمتره.
خوابگاههای دخترانه خیلی تمیزترن و خلاصه این که : زندگی در خوابگاه دخترانه خیلی به زندگی آدمیزاد نزدیکتره تا زندگی در خوابگاه پسرانه!
پ.ن: یه محدودیت خیلی بزرگی که خوابگاههای دخترانه دارن (و من تا چند لحظه پیش خبری ازش نداشتم) این بود که توی خوابگاههای پسرانه معمولن گِیت و در اصلی رو ساعت 12 شب میبندن و صبح ساعت 6 باز میکنن ولی توی خوابگاههای دخترانه، پاییز و زمستون ساعت 9 (و بعضی جاها 8:30 حتی!) و توی بهار و تابستون 10 شب میبندن! (البته من خودم دلیلشو دقیق متوجه نمیشم که چرا؟ اون اتفاقی که شب میافته صبح و ظهر نمیتونه بیفته؟!)
نکات پایانی
شما خیلی از وسایلتون رو با هم دیگه شریک میشید
و هر کسی سشوار خودشو استفاده نمیکنه. این یه قانونه! یکی اتو داره، یکی
قابلمه داره، یکی ریشتراش داره و اینا رو باید با همدیگه Share کنید!
وسایلی که حتمن باید همراه داشته باشید:
بشقاب، لیوان، قاشق و چنگال، ژیلت، حوله، ناخنگیر، مسواک و خمیردندان،
نایلون فریزر، چسب زخم، ژلوفن و سرماخوردگی بزرگسالان (یا کلداستاپ) و
استامینوفن کدئین و آموکسیسیلین، شامپو و صابون و لیف، تابه، قابلمه، برس،
قند و شکر و قهوه و چای. (ابزارهایی مثل سشوار و اتو و ... هم باید
باهمدیگه تصمیم بگیرید.)
مواقعی پیش میاد که شما به خواب نیاز دارید و سر و صدا و نور نمیذاره بخوابید! برای همچین مواقعی چشمبند و گوشگیر داشته باشید.
وقتی گروهی زندگی میکنید، باید هزینهها رو مدیریت کنید. پس این که کی، چقد خرج کرده رو حتمن یه جا یادداشت کنید تا آخر هر ماه باهمدیگه تسویه حساب کنید.
ممکنه
سطح رفاه خانوادگی شما از هم اتاقیهاتون بیشتر باشه، پس مراعات اونها رو
بکنید. لاکچری بازی در نیارید که مورد نفرت واقع میشید. خاکی باشید و خاکی بمونید.
ارتباط برقرار کردن با همدیگه رو یاد بگیرید.
فرض کنید هم اتاقی شما خبر فوت یکی از عزیزان نزدیکشو دریافت کرد، شما
نباید یه گوشه بیاهمیت بشینید، باید بتونید دلداریش بدید. فراموش نکنید که
شما عضوی از یک خانواده به حساب میاید.
بچههای
خوابگاه خودگردان (بخوانید روانگردان!) حافظ، خرداد 96، کمپین انتخاباتی
مهندس م. یک عده دانشجوی خوابگاهی در حال مسخرهبازی!
اینا نکاتی بود که به ذهنم رسید. اگه سوالی دارید یا اگه حس میکنید چیزی رو جا انداختم توی بخش نظرات بگید. ممنون بابت وقتتون 😘😉
همهی شما فیلم «گرگ وال استریت» به کارگردانی «مارتین اسکورسیزی» و با بازی درخشان (هرچند غیر اسکاری) «لئوناردو دیکاپریو» را دیدهاید و ماجرای کاراکتر اصلی آن یعنی «جردن بلفورت Jordan Belfort» را میدانید. فیلم ماجرای ثروتمند شدن وی در امر فروش سهام و سقوط و سعود زندگی شخصیاش را نشان میداد.
جلد کتاب
جردن بلفورت در سال 2017 کتابی تحت عنوان «راه گرگ (Way of the Wolf)» منتشر کرد که در آن ترفندهای بازاریابی و فروش و مهمتر از همه ابداع خودش به نام سیستم خط صاف (Straight Line System) را به زبانی گیرا توضیح میدهد. او در همان مقدمهی کتاب ادعا میکند که:
میدانم ادعای بزرگیست،ولی بگذارید اینطور بگویم: اگر من ابرقهرمان بودم، تربیت کردن فروشندهها ابرقدرت (Superpower) من بود.
ما در طول روز چیزهای مختلفی را میفروشیم؛ حتی اگر فروشنده نباشیم!
کسی که ایدهها و تفکراتش را به فرد دیگری میگوید، مادری که به بچهاش اهمیت تمیز بودن و حمام کردن را یاد میدهد، معلمی که قوانین فیزیک را به دانش آموزانش آموزش میدهد و... . به عبارت بهتر ما یا میتوانیم بفروشیم یا شکست میخوریم!
بنا به گفتهی خود نویسنده، در مکالمات تلفنی چهار ثانیه و در مکالمات حضوری دو ثانیه فرصت دارید تا طرف مقابل را تحت تاثیر قرار دهید. کاملن درست شنیدید! چهار ثانیه و دو ثانیه! اگر در این مدت زمان خیلی محدود طعمه (!) خودتان را تحت تاثیر قرار ندهید، کمتر از ده ثانیه فرصت دارید تا او را برگردانید و اگر در این مدت نیز او را تحت تاثیر قرار ندهید، باید قید این مشتری را بزنید!
او ابتدا شما را با این که چه فاکتورهای ذهنی در تصمیمگیری مشتری بالقوه شما تاثیر دارد، آشنا میکند. سپس شما را متقاعد میکند که مشتری بالقوه شما را به خوبی نمیشناسد، نسبت به شما بی اعتماد است و حق هم دارد! پس خیلی سریع علیه شما گارد میگیرد. شما باید یاد بگیرید که چگونه این گارد را بشکنید. من به شخصه از این جمله خیلی خوشم آمد:
آدمها منطقی تصمیم نمیگیرند، بلکه احساسی تصمیم میگیرند. سپس از منطق برای توجیه کردن احساسشان استفاده میکنند!
سپس شما را با اهمیت زبان بدن (Body Language) و لحن صدا (Tonality) و چگونگی استفاده از آنها آشنا میکند و با مثالهای عملی به شما میگوید که یک مکالمه باید با چه لحنی آغاز شود، چگونه ادامه پیدا کند و در صورت مخالفت باید چگونه برخورد کنید.
او سپس به شما یاد میدهد چگونه خودتان را در حالت «توانمند (Empowered)» قرار دهید. حالتی که در آن بهترین عملکرد خودتان را به نمایش میگذارید و بالاترین اعتماد به نفس و حضور ذهن را دارید. در این فصل شما با مفاهیمی مانند NLP یا Neuro-linguistic Programming (برنامهریزی عصبی کلامی)آشنا میکند.
بر اساس NLP، نرمافزار ذهن انسان زبان است و شما با استفاده از الگوهای زبانی (Language ) میتوانید ذهنتان را کدنویسی کنید.
او سپس در ادامه اینکه چگونه میتوانید حالت خود را مدیریت کنید را به شما آموزش میدهد. در ادامهی آن نیز شما با اصول پیشرفتهی لحن و زبان بدن آشنا میشوید. فصلهای بعدی نیز به چگونگی تعامل با مشتریان، اصول دهگانهی سیستم بازاریابی خطی، چگونگی ارائه دادن (Presentation) در کلاس جهانی و آشنایی با چیزی با نام «در حلقه انداختن (Looping)» اختصاص دارد.
کتاب به زبان ساده نوشته شده و اصولی که در آن معرفی شده برای هر فردی با هر پتانسیل ذهنی کار میکنند. به عبارت بهتر شما نیاز ندارید نابغه باشید، فقط باید مشتاق یادگیری باشید. شما به کمک سیستم خطی (Straight Line System) میتوانید هر چیزی را به هر کسی بفروشید.
علاوه بر نسخهی متنی، نسخهی کتاب صوتی این کتاب نیز به راویگری خود نویسنده هم منتشر شده که من شدیدن استفاده از آن را (مخصوصن برای بخش لحن و زبان بدن) توصیه میکنم. شما میتوانید هر دو نسخه را از طریق سایتهای تورنت دانلود کنید.
اگر کتاب دیگری نیز میشناسید، در بخش نظرات معرفی کنید. ممنون بابت وقتتون 😘❤!
روایت چتربازان ارتش آمریکا در جنگ جهانی دوم از عملیات D-Day تا پیروزی. مینی سریال ده قسمتی ساخته شرکت HBO که امتیاز 9.5 رو توی IMDB داره و بنا به روایتی بهترین سریال کل تاریخ تلویزیونه. تام هنکس و استیون اسپیلبرگ از تهیهکنندگان این مینی سریالن.
داستان این مینی سریال بر اساس رویدادها و شخصیتهای واقعی ساختهشده و اول هر قسمت، بخشی از گفتگوی کاراکترهای اصلی با عوامل رو نشون میده. سازندگان این مینی سریال تونستن به خوبی فشاری که سرباز توی جنگ تجربه میکرد رو به تصویر بکشن و صحنههای احساسی فراوانی هم داره؛ از لبخند کودکی پنج ساله که برای اولین بار توی عمرش شکلات رو مزه میکنه تا یهودیهای توی کمپهای کار اجباری.
Lewis Nixon: Harry, just why exactly are you still carrying your reserve chute?
Harry Welsh: What? it’s silk. Make a great wedding gift for kitty when we get back.
Lewis Nixon: Jeez Harry, I never would have guessed.
Harry Welsh: What? that I’m so sentimental?
Lewis Nixon: No, that you actually think we’re going to make it back to England.
بعد اومدن به ویرگول، یکی از موضوعاتی که خیلی نظرم رو جلب کرد این بود که خیلیا دل خوشی از دانشگاه ندارن! یا از اینی که رفتند دانشگاه پشیمونن یا از این که نرفتن دانشگاه خوشحالن! از این قسم افراد توی توییتر خیلی بیشتر دیدم. معمولن نسبت به این قشر از افراد بیاهمیت بودم تا این که پستی از علی تحت عنوان «دانشگاه بروم یا نه» رو دیدم و تصمیم گرفتم کمی در این باره بنویسم! توجه داشته باشید که اکثریت مطالبی که توی این پست نوشته شده بیشتر برای رشتههای مهندسی و شاید علوم پایه صادق هست و برای رشتههای دیگه (مثل حقوق و دندانپزشکی) شاید زیاد به درد نخوره.البته عنایت داشته باشید که بنده فقط 2 ساله که دانشجو هستم و مطمئنن تجربهی خیلی از شما دوستان از من بیشتره. خوشحال میشم نظرات شما رو هم بشنوم.
آیا دانشگاه کار یاد میدن؟
مسلمن یکی از دلایل مراجعه خیلیها به دانشگاه، کسب آمادگی برای ورود به بازارکار هست. ولی سوء تفاهمی که به وجود میاد اینه که توی دانشگاه کار یاد نمیدن! برای مثال اگر رشتهی شما مهندسی مکانیک باشه (تقریبن) هیچوقت به شما نرمافزارهایی مثل SOLIDWORKS رو به صورت مستقیم یاد نمیدن و شما باید به صورت مستقل یادگیری اونها رو شروع کنید. دلیل این شاید این باشه که دانشگاه محل تحصیلات آکادمیک هست و طبیعیه که توش دانش غیرآکادمیک جزوی از سیلایس (برنامه) درسی نخواهد بود. ولی به این نکته هم توجه داشتهباشید که برای استفاده از ابزارآلات مختص رشته خودتون دونستن دانش آکادمیک در اون حوزه الزامیه. به عبارت بهتر دانشگاه قراره که مهندس تربیت بکنه، نه تکنسین. کسی که قبول میکنه توی یک محیط آکادمیک دوره بگذرونه، ناچاره که پیشنیازهای تئوری زیادی رو یاد بگیره که شاید به ظاهر به درد نخورن ولی پیشنیاز دانشی هستند که شما در آینده یاد خواهید گرفت. کسی که دانشهای پایهایش رو خوب یاد نگرفته، توی یادگیری دانشهای تخصصیش دچار مشکل میشه و به ناچار نظام دانشگاهی رو متهم میکنه.شما اگر بخواید بدون رفتن به دانشگاه کار یاد بگیرید، ناچارید خودتون دانش آکادمیک اون حوزه رو یاد بگیرید. برای مثال هیچ برنامه نویسی نمیتونه بدون یادگرفتن مبانی برنامه نویسی یا الگوریتمها یه برنامه نویس بشه. به همین علت شما به پشتوانه تجربهی کاری و دانش آکادمیکتون میتونید پیشرفت بکنید و یا حتی دانش کاری خودتون رو توسعه بدید. برای کسب کردن دانش فنی ابزار زیاده. به قول یک دوستی:
بزرگترین دانشگاه دنیا، Stanford یا Oxford نیست، بلکه YouTube بزرگترین دانشگاه دنیاست!
هر ابزاری که بخواید توی یوتیوب یک عالمه آموزش درباره اون (به زبانهای مختلف) آپلود شده. اگر دنبال آموزشهای جمع و جورتری میگردید، Coursera رو به شدت توصیه میکنم! کافیه یه مدت با یکی از دورههاش برید جلو تا به فوقالعاده بودنش پی ببرید!از نظر من نیازی به کلاس رفتن و پول خرج کردن الکی نیست، شما میتونید بدون اینکه یک ریال از جیبتون خرج کنید به روزترین دانشها رو از طریق YouTube و سایر سرویسها یاد بگیرید. برای اون دسته از دوستانی که دنبال منابعی برای دانش آکادمیک (به جز کتاب) هستن، مکتبخونه (به زبان فارسی) و دورههای رایگان OpenCourseWare دانشگاه MIT و دورههای رایگان دانشگاه Stanford (به زبان انگلیسی) رو توصیه میکنم. مسلمن کیفیت دورههای انگلیسی خیلی بهتر از دورههای فارسیه و همراه فایلهای ویدیوییشون، تکالیف و جزوات درس از طریق سایت قابل دسترسی هستن! اون هم به صورت رایگان!
آیا درست انتخاب رشته کردید؟
این سوال بسیار مهمیه. آیا قبل از انتخاب رشته در رابطه با بازار کار، زیرشاخهها، دانش فنی مورد نیاز و حوزه کاری رشتتون تحقیق کرده بودید؟ آیا به رشتهای که انتخاب کرده بودید، علاقه داشتید؟ با روحیات شما سازگار بود؟اگر پاسخ شما به سوالات بالا منفی است، ایراد از شماست و نه از دانشگاه! دکتر محمد جعفر مصفا در کتاب «تفکر زائد» گفته:
ما چند جور علاقه داریم که متاسفانه در زبان فارسی همه آنها با یک کلمه خطاب میشوند، «علاقه». نوعی از علاقه وجود دارد که در انگلیسی به آن Passion گفته میشود. شما هنگامی که شروع به انجام کاری میکنید، حتی اگر از انجام آن کار متنفرید، کم کم در وجود شما علاقهای به وجود میآید که رفته رفته آن تنفر را کمتر و کمتر میکند. اصطلاحن Passion شما نسبت به انجام آن کار افزایش مییابد.
اگر حس میکنید علاقهای به رشتهای که در آن تحصیل میکنید ندارید، به دنبال مطالب جالب مرتبط با زمینه درسی خودتان بگردید. با افراد متخصص در آن حوزه صحبت کنید و خلاصه کاری کنید تا بیشتر با درسی که میخوانید آشنا شوید. یا به عبارت بهتر دنبال ایجاد کردن Passion درخودتان باشید! اگر حس کردید علاقهی اصلی شما چیز دیگریست، پس به تغییر فکر کنید.
کلام پایانی
دانشگاه جدای از آن که مشکلات فراوانی دارد و جا برای اصلاح در آن بسیار زیاد است، ولی پلی است برای آشنا شدن با افراد جدید و افراد هم دغدغه با شما و تجربهی نوع جدید و شیرینتری از زندگی؛ زندگیِ دانشجویی. امیدوارم این نوشتهها به شما در انتخاب مسیر زندگیتان کمک کرده باشد. محتوای این پست ممکن است در آینده تغییر کرده و مطالبی به آن افزوده یا کاسته شود. اگر نقدی بر این نوشته دارید منتظر شنیدن دیدگاه شما هستم. ممنون بابت وقتی که گذاشتید ♥.
به قول خود نویسنده، هملت را نمیتوان توضیح داد، هملت را باید دید. تئاتری که برداشتیست آزاد از کشورِ نمادینِ "دانمارک". کشوری که سر تا سر قبرستان شده و هملت بین دوراهی انتقام و عشق گیر میکند. و "دانمارک هرگز رستگار نخواهد شد." ...
توصیه میکنم حتمن ببینید.
پ.ن: این نمایش، خودِ هملت نیست؛ بلکه اقتباسی است از نمایش هملت است. با این که سر تا سر نمایش نام "دانمارک" بر سر زبان هاست ولی اگر کمی بیشتر دقت کنیم، جامعه ی ایران در حال به تصویر کشیده شدن است. این هملت، احساسی نیست، بلکه سیاسی-اجتماعی است و این یعنی این که هر کسی باید آن را ببیند.
روایتی از تانک سواران آمریکایی و استرالیایی در پایان جنگ جهانی در خاک آلمان. تصویری بدون رتوش و دستکاری از واقعیت جنگ و باور های انسانی.
داستان در خاک آلمان روایت میشه، درست در اواخر جنگ جهانی دوم که هیتلر هر کسی رو که میتونست مسلح میکرد و به جنگ میفرستاد، حتی بچه ها رو. توی داستان تانک Fury با فرماندهی "دان واردَدی" (با بازی برد پیت) تیراندازشو از دست داده و آخرین تانک بازمونده از جوخه سوم ارتش آمریکاست. این تانک با 4 تانک دیگه به سمت شهر های آلمان حرکت میکنن تا نازی هارو بکشن. "نورمن" ، تایپیستی که بخاطر تصمیم فرماندهش مجبور میشه بیاد به عنوان تیرانداز تانک فعالیت کنه...
کاراکتر پردازی فوق العاده و داستان فوق العاده احساسی مخاطب رو تا آخر فیلم پشت میز میخکوب میکنه! دیگه زبون من از توضیح بیشتر در مورد این فیلم قاصره! بهتره خودتون این شاهکار رو ببینید.
آیا ما انسانیم؟ چه چیزی ما رو انسان میکنه؟ فرق بین ما و ربات ها چیه؟ آیا ما خدای چیزهایی هستیم که میسازیم؟ چه اتفاقی میفته اگه چیزهایی که خلقشون میکنیم درکی برابر و با بیشتر از ما داشته باشن؟ همه ی اینها سوال هاییه که این سریال توی ذهن مخاطب ایجاد میکنه و به همین خاطره که دیدنشو به همه ی شما توصیه میکنم! سریال در مورد جاییه در آینده به اسم WestWorld که آدم های پولدار میرن اونجا و خود واقعیشون رو بروز میدن. آدم های ساکن Westworld انسان نیستند، بلکه ربات هایی هستن که توسط انسان ها ساخته شدن و تنظیمات مختلفی (مثل خشم، جذبه، هوشیاری و... ) دارن. انسان هایی که به Westworld سفر میکنن به سادگی این ربات ها رو میکشن و بهشون تجاوز میکنن؛ چون میدونن اونی که باهاش سر و کار دارن رباته و انسان نیست. حالا فرض کنید چه اتفاقی میفته اگه این ربات ها مثل ما صاحب احساس باشنو بتونن مثل ما درک کنن. چه چیزی ما رو از اونها متمایز میکنه؟ منطق سریال حول محور این مفاهیم میچرخه در کل سوال های جالبی توی ذهن ایجاد میکنه. تهیه کننده، نویسنده و کارگردان این سریال "جاناتان نولان" هستش که اگه مثل من اهل فیلم باشید میدونید که ایشون برادر "کریستوفر نولان" هستش و توی نوشتن فیلمنامه Inception و Interstellar نقش زیادی داشته. ساخت هر قسمت از این سریال 18 میلیون دلار خرج برداشته! (هر قسمت Game of Thrones دو میلیون دلار خرج برداشته!) پ.ن 1: حتمن باید اشاره کنم که این سریال به هیچ وجه من الوجوه خانوادگی نیست!
سریالی فوق العاده جالب که پیروزی های یک سیاستمدار آمریکایی رو به تصویر میکشه. "فرانک (فرانسیس) آندروود" (با بازی فوق العاده کوین اسیپیسی) یک دبیر اجرایی (Majority whip) توی کنگره آمریکاست و همسرش "کلِیر آندروود" (با بازی رابین رایت) رییس یک موسسه خیریه هستش. سریال روابط مخفیانه و حقاقیقی که توی کاخ سفید میگذره رو به صورت بی پروا نشون میده؛ تا جایی که بیل کلینتون گفته که 99% اتفاقاتی که توی این سریال میفته حقیقت داره و اوباما هم همچین نظری داره. هر چیز اضافه ای که در مورد سریال بگم باعث لوث شدن (اسپویلینگ) داستان سریال میشه و بهتره تا خودتون ببینید.
اما چیزی که در مورد سریال جالبه رابطه بین آندروود هاست، زن و شوهری که همه چیز رو به هم میگن، حتی خیانت هاشون رو. کاراکتر پردازی این دو شخصیت به اندازه ای خیره کنندست که تماشاگر رو پشت صفحه تلویزیون میخکوب میکنه و کوین اسپیسی بخاطر همین برنده جایزه گلدن گلاب (Golden Globe) شده.
تا حالا چهار فصل از این سریال منتشر شده و فصل پنجم هم توی تاریخ 2017/5/30 منتشر میشه.
پ.ن 1: این سریال به هیچ وجه خانوادگی نیست!
پ.ن 2: این سریال با عنوان "خانه پوشالی" از شبکه نمایش پخش شده.
فیلمی به شدت انقلابی و نمادین که توصیه میکنم حتمن ببینیدش! فیلم در مورد کشور انگلستان در سال 2020 هستش که توی داستان حزب فاشیست "نورسفایر" به رهبری "آدام ساتلر" بر کشور حکومت میکنه. "وی" (با بازی هیو ویوینگ) ، قهرمان نقابدار داستان علیه حکومت "ساتلر" مبارزه میکنه و "ایوی" (با بازی ناتالی پورتمن) خیلی تصادفی با "وی" برخورد میکنه و کم کم با شخصیت و واقعیت "وی" آشنا میشه...
فیلم داستانی به شدت سیاسی داره و پُره از دیالوگ های جذاب که بعد از شنیدنشون به فکر فرو میرید. دیدن این فیلم رو به همه افرادی که دید نژادپرستانه یا پان نسبت به قومیت های مختلف یا دیدگاه تندرو نسبت به احزاب مختلف دارن، توصیه میکنم. داستان فیلم توسط برادران واچووسکی، نویسنده های سه گانه ماتریکس، نوشته شده و تونسته امتیاز 8.2 (از 10) رو توی IMDB به ثبت برسونه.
توی ششمین قسمت از کنکور نامه راجب این که هدف چیه و چقدر مهمه که هدف داشته باشیم حرف زدم. اینبار خواستم کتاب هایی که بهم کمک کردن به این واقعیت برسم رو بهتون معرفی کنم. هر دوی این کتاب ها ترجمه شده هستند و توسط فردی به است «دارِن هاردی» نوشته شدن که مسئول مجله «Success» توی آمریکاست و تقریبن میشه گفت با همه ی ثروتمندان و افراد موفق توی دنیا مصاحبه کرده. این دو کتاب هم نتیجه این مصاحبه هاست و نویسنده با استناد به زندگی این افراد و بر اساس واقعیات این دو کتاب رو تالیف کرده.
کتاب «اثر مرکب» (همونطور که از اسمش پیداست) بیشتر راجب اثر مرکب و تاثیر اون توی زندگیتون حرف میزنه. کتاب به طوری روان ترجمه شده که بعد از شروع کردن به خوندن به دستاتون میچسبه و ناخودآگاه ساعتها مشغول خوندنش میشید! این کتاب تنها راه رسیدن به موفقیت رو بهتون میگه و بعد خوندنش شوکه میشید! بیشتر از این دیگه نمیخوام کتاب رو لوثش کنم بهتره خودتون بخونیدش.
کتاب «دیوانگان ثروت ساز» درواقع میشه گفت ادامه کتاب «اثر مرکب» هستش. توی این کتاب «دارن هاردی» به کمک شما میاد تا بتونید خودتون رو بلند کنید و برید به سمت موفقیت. خیلی هم رک و راست بهتون میگه که چی در انتظارتونه و هیچ خبری از هیجانات الکی و... نیست.
بهتره تا دیر نشده این کتابها رو بخونید تا بفهمید هدف چیه و چطور میشه به هدف رسید. امیدوارم ازشون لذت ببرید.
سلام. توی این روز ها که بازار فیلم های ایرانی و خارجی خیلی داغه ، فیلم های قدیمی خیلی کمتر به چشم میان و کسی سراغی از اونها نمیگیره! توی این پست قصد دارم فیلم LEON : The Professional رو برای شما دوستان معرفی کنم!
این فیلم توی سال 1994 در امریکا ساخته شده و زندگی خلافکارای مواد مخدر رو به تصویر میکشه. اصل داستان هم مربوط به دختریه به اسم «ماتیلدا» (با بازی ناتالی پورتمن) که خونوادش توسط دار و دسته ی یک پلیس خلافکار به اسم «استنسفیلد» (با بازی گری اولد من) کشته میشن و اون برای نجات زندگیش به یک قاتل (یا به قول خود فیلم «پاک کننده») به اسم «لئون» (با بازی ژان رنو) پناه میبره ...
داستان فوق العاده جالبی داره و با این که فیلم خیلی قدیمیه ولی واقعن خوبه. (حداقل بهتر از این فیلمای کمیک مزخرفه ... ) این فیلم امتیاز 8.6 (از 10 ) رو توی IMDB کسب کرده و توجه منتقدین رو به خودش جلب کرده.
توجه داشته باشید که این فیلم چندان خانوادگی نیست و فساد جامعه رو بدون اغراق بیان میکنه. (نگران نباشید صحنه دار نیست...!)