🎒کولهپشتی هزار و چهارصد و دو
سلام دنیا؟ زندهاین یا اداشو در میارین؟ فکر کنم دیگه عادت شده این قضیه که هر سال من بیام بگم که وای امسال چقدر زود گذشت و شما هم الکی سرتونو تکون بدین و بگید که واااای! راست میگی! عین برق و باد گذشت و تهش هر دو طرف کهیر بزنیم. شبیه این بحثای توی مهمونیا شده، یه زمانی حداقل یه نفر پیدا میشد که خاطرات دوران خدمتش رو تعریف میکرد، از سفرش میگفت، از یه چیز جالب میگفت، یادتون میاد که چی رو دارم میگم؟ الآن شده چی؟ شده این که یکی بگه وای فلان چیز رو گرفته بودیم x تومن الآن شده x+n تومن! و یکی هم از پشت بگه که تازه اولاشه! کجاشو دیدین؟!
امسال عجیبترین سالی بود که یه ایرانی میتونست تجربه کنه. هیشکی حالش خوب نیست. انگار که نه، واقعا یه سگ سیاه نشسته روی زندگی ماها، نمیذاره دست و پامون رو تکون بدیم، نمیذاره نفس بکشیم درست. منتظریم اون سگه بمیره. یا این که با هم جمع بشیم و اون سگ رو بندازیم تو سطل آشغال و در اون سطل رو ببندیم. میدونید که دارم دربارهٔ چی حرف میزنم؟ این جریانی که شروع شده و من هم خودم رو جزوی ازش میدونم بخشی از این مطلب نخواهد بود، چرا که زیاد نمیشه دربارهاش صحبت کرد، و چیزی هم برای گفتن نیست، میدونید که دربارهٔ چی دارم حرف میزنم؟
اگه هم نمیدونید کولهپشتی یعنی چی، کولهپشتی یه متنیه که توش مینویسیم چی بهمون اضافه شد امسال و چیا رو گذاشتیم توی کولهپشتیمون برای سال آینده!
اینا چیزایی هست که من با خودم به سال آینده میبرم از این سال و سیاه و بدشگون، بدون ترتیب زمانی خاصی. امیدوارم ازش استفاده ببرید، البته کسی مونده باشه که حوصله کنه متن طولانیتر از یه پاراگراف رو بخونه!
سالِ خوندن کتاب «رواندرمانی اگزیستانسیال»
اواخر تابستون بود که رفتم شهرکتاب و دو تا کتاب برای خودم گرفتم، رواندرمانی اگزیستانسیال و مرشد و مارگریتا. دومی رو توی یکی دو هفته تموم کردم فکر کنم (و واقعا ترجمهٔ عباس میلانی عالی بود!) ولی خب بنا به وقوع اتفاقاتی که خودتون میدونید، خوندن کتاب اول خیلی برای من طول کشید. ولی در کل کتاب من رو با بخشهایی از خودم آشنا کرد که نمیدیدمشون یا نمیخواستم که ببینمشون.
«اگزیستانسیال» یعنی وجودی. یعنی چیزی که صرفاً به خاطر انسانبودنمون داریمشون و فراری ازشون نیست!
لبّ کلام کتاب اینه: بیشتر نابههنجاریهای ما ریشه در ۴ دغدغهٔ اگزیستانسیال دارن: مرگ، آزادی، تنهایی و پوچی. حالا نمیخوام کل کتاب رو براتون خلاصه بکنم، ولی حس میکنم دومی چیزیه که این روزها بیشتر نیاز داریم دربارهاش بشنویم، آزادی.
بر خلاف اون چیزی که به نظر میاد، اینجا مراد از واژهٔ «آزادی» یه چیز سیاسی نیست. کتاب میگه که قبلنها ما مرزبندی خیلی روشنتری داشتیم بین این که چه چیزی خوبه و چه چیزی بد. این که یک آدم چطوری باید زندگی بکنه تا خوشبخت باشه و یا حداقل بدبخت نباشه. با از بین رفتن سلطهٔ مذهب در غرب، دین جای خودش رو به نسبیگرایی داد، به این معنا که دیگه چیزی صددرصد درست یا غلط نیست و همه چیز نسبیه. ما دیگه مسیر روشنی نداریم برای این که بدونیم چیکار باید بکنیم تا خوشبخت باشیم، و در واقع «آزاد» هستیم! و این لفظ آزادی هم از همینجا میاد. حالا مشکل کجاست؟ مشکل اینجاست که ما وقتی نمیدونیم راه درست چیه، یا بهتر بگم، وقتی چیزی به اسم درست و غلط نداریم، نمیدونیم که باید چیکار بکنیم در زندگی. فرض کنید وسط یه کویر گیر کردید بدون آب و غذا و نمیدونید نزدیکترین دهات کدوموره، آیا فرقی میکنه که به چه سمتی حرکت بکنید یا این که اصلن حرکت بکنید یا نه؟! در واقع اینجا به قول معروف گفتنی سرکنگبین صفرا فزوده! آزادی شما داره به ضرر شما تموم میشه!
کتاب بعد این که این قضیه رو توضیح داد یه جملهای گفت که هنوز هم که هنوزه بهش فکر میکنم مو به تنم سیخ میشه: «آدمهای توی زندانی محبوسن که خودشون برای خودشون درست کردن.» خیلی جملهٔ تلخ و سنگینیه. و کلید رهایی از این زندان چیه؟ مسئولیتپذیری. در واقع شما مسئول تمام احساسات بد و رفتارهای نابههنجارتون هستید. اگر چیزی شما رو ناراحت کرده، این شمایید که ناراحت شدید و مشکل از شماست. در غیر این صورت میخواید چیکار کنید؟ دنیای اطرافتون رو تغییر بدید؟! کنترلی روش دارید؟ چیزی که شما رو عصبانی کرده مقصر نیست، شما مقصرید که عصبانی شدید! شما باید مسئولیت رفتارها و برخوردها و مهمتر از همه احساسات خودتون رو بر گردن بگیرید!
خب اینجا چند ثانیه مکس میکنم تا فحشهاتون رو بدید. دادید؟ ادامه بدیم؟ خیله خب!
شاید چیزی که به نظرتون بیاد اینه که بگید پس جبر جغرافیا چی؟ پدرومادرمون چی؟ گذشتهای که کنترلی روش نداشتیم چی؟ اینا مقصر نیستن؟ و کتاب میگه که نه! اونها مقصر نیستن و شما مقصرید! شما باید مسئولیت زندگیتون رو گردن بگیرید! فرض بگیرید که علی توی یه خونوادهٔ بهشدت مذهبی و توی یه شهر مذهبیتر به دنیا اومده. اون الآن ۱۸ سالشه و میخواد برای خودش زید بستونه. (هماتاقی اصفهانی داشتم امسال و واژههایی از این دست رو احتمالا زیاد ببینید توی نوشتهام!) به خاطر خونواده و شرایط جامعه نمیتونه. و احساس ناراحتی و خشم داره از این بابت که نمیتونه زید داشته باشه مثل سایر ممالک معمولی دنیا. و خب، ما هم میدونیم که داشتن زید چیز بدی نیست. الآن چهکسی مقصره؟ علی؟ شما میتونید مثال علی رو به خودتون تعمیم بدید. اگه توی یه جامعهای زندگی میکردید که اقتصاد دست یه مشت شامپانزه نبود الآن اوضاع رفاهتون بهتر نبود؟ الآن کی مقصره؟ شما یا شامپانزهها؟ کتاب اینجا میاد یه کار جالب میکنه. میگه که اگه این موانع وجود نداشتن، شما کماکان احساس بدی داشتید. این موانع نیستن که مشکل ایجاد کردن، این نوع نگاه شماست که این مشکل رو ایجاد کرده. علی باید درک بکنه که اگه زید داشت حالش متفاوتتر نبود! اساساً این قضیه که یکی بیاد توی زندگی ما و ما خوشبخت بشیم از بیخ تفکر غلطیه! داشتن زید حال علی رو بهتر نمیکنه، بلکه روی یه سری از مشکلاتش برای یه مدت کوتاهی سرپوش میذاره. مشکل بنیادیتر از این حرفهاست. و تاریخ هم این قضیه رو بارها نشون داده.
موقعی که دورانهای تلخ تاریخی (مثل جنگ، قحطی و امثالهم) به سر رسیدن، یه اتفاق خیلی عجیبی توی این وضعیتها افتاده، و اون هم اینه: آمار خودکشی به طرز قابل توجهی رفته بالا. چرا باید همچین اتفاقی بیفته؟ آدمها دلبستهٔ جنگ و قحطی بودن؟! زید نبود؟ پول نبود؟ نه! واقعیت سادهتر از این حرفهاست. تا قبل این که شرایط بد تموم بشه آدما خیلی راحت میتونستن تقصیر رو بندازن گردن کس دیگری، به این معنا که حالشون بد بود چون که اوضاع بد بود! ولی اتفاقی که میافتاد این بود که بحرانها تموم میشدن ولی حال آدما کماکان خوب نمیشد! چرا؟ اینجا دیگه تقصیر رو گردن کی میشه انداخت؟ و واقعیت تلخ اینه: آدمها خودکشی میکردن چون میفهمیدن تقصیر خودشونه که حالشون خوب نیست!
فرض بگیرید این سگ سیاه بلند شد از روی ما، مطمئنید حالتون خوب میشه بعدش؟ مطمئنید بعدش احساس کافیبودن خواهید کرد؟ مطمئنید که هر روزی که از خواب بیدار میشید احساس خوبی خواهید داشت؟ یالوم (نویسندهٔ کتاب) میگه که نه، شما باید با این واقعیت تلخ مواجه بشید که این شما هستید که باید مسئولیت احساسات خودتون رو گردن بگیرید. فرض بگیرید به جای شیش ماه دیگه، همین الآن این سگ سیاه از روی شما بلند شد، شما چه کارهایی برای بهبود زندگی خودتون انجام میدید؟ و چرا این کارها رو الآن انجام نمیدید؟!
توی رواندرمانی مدرن دیگه بحثی به اسم «درمان» نداریم، بلکه «پیشرفت» داریم. شما رفتهرفته «بهتر» میشید و یهویی «درست» نخواهید شد! و شرطش هم پذیرش مسئولیت شخصیه. آره، زمین و زمان علیه تو هستن، ولی تو چه کاری از دستت بر میاد که میتونی تو این شرایط انجام بدی؟
و آره، این اون چیزی بود که توی این کتاب بیشتر از همه من رو تکون داد و تا حدودی من رو یاد شعر سعدی انداخت: «به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل، که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم». بخشهای دیگهٔ کتاب هم یکی بیشتر از اونیکی جالب و خوب بودن و من واقعا لذت بردم از خوندن کتاب. ولی واقعیتی که توی این بخش دومش بود به نظرم چیزیه که همگی باید بشنویم این روزها: نجاتدهندهای در کار نیست. شما باید خودبسنده باشید. شما باید مسئولیت زندگی خودتون رو بپذیرید. در غیر این صورت میخواید چیکار کنید؟ دنیا رو تغییر بدید؟! قبل این کار کتاب «رواندرمانی اگزیستانسیال» رو بخونید حتمن!
سالِ فهم نقصهای خودم
شاد نبودن. کمالطلبی. خشمگین بودن و ضعف در اعتماد به نفس.
اینها ضعفهایی بودن که باهاشون چشمتوچشم شدم امسال. نه این که قبلا اینها رو نداشتم، ولی بیشتر برام عجیب بود که چرا که الآن اوضاعم بهتره نسبت به قبلتر کماکان این مشکلات رو دارم؟ و آره، جدال سختی با خودم داشتم سر اینها.
به ترتیب بخوایم بریم جلو، شادبودن عجیبترینشون بود برای من. یه شغل با درآمد خوب از آسمون برام جور شده بود و باید خوشحالترین آدم زمین میبودم، ولی نبودم! برعکس، خیلی ناراحت و افسرده بودم. شبیه بوجک بعد این که فهمید فیلمش نامزد اسکار شده. من اگر زندگیم رو میخواستم از ۲۰ بهش نمره بدم، راحت بهش ۱۶ میدادم، ولی چرا شاد نبودم؟ این یکی از مسائل بزرگ امسالم بود که حس میکنم توش به جاهای خوبی رسیدم. توی متممِ شعبانعلی ثبتنام کردم و دورهٔ شادیاش رو تموم کردم. و حس میکنم این دوره (هرچند کوتاه و به نظرم سطحی) چیزهای خوبی بهم یاد داد. و چیزی هم که یاد گرفتم خیلی کلیشهای و تکراری بود: «رسیدن به چیزها ما رو خوشحال نخواهد کرد.»
این تصور که من به فلان نقطه برسم دیگه غم و غصه نخواهم داشت مزخرفات محضه. زندگی خیلی راحت میتونه شما رو سورپرایز کنه. آدم باید یاد بگیره که این مسیره که مهمه نه هدف. شبها قبل خواب (سعی میکنم) روزم رو مرور بکنم که چقدر شاد بودم و چقدر لذت بردم از زندگیم و چقدر در راستای اون چیزی که من رو از نظر روانی ارضا میکنه فعالیت کردم. و توی برنامهریزیم برای روز بعد هم سعیم اینه که یه تعادلی برقرار بکنم بین کارهایی که برای رسیدن به اهدافم باید انجام بدم و کارهایی که من رو شاد میکنن. و این دید من رو عوض کرد خیلی، تا قبل این اینطوری بودم که بذار این کار رو انجام بدم بعدش حال میکنم با خودم ولی الآن اینطوریم که دارم با این کاری که انجام میدم حال میکنم. و این تغییر خیلی جالبیه، یه مدل کنار اومدن با زندگیه. و آره، الآن خودم رو آدم شادی میدونم در حالت کلی.
و اما کمالطلبی. این رو هم یک دوستی همین چند روز گذشته بهم یادآور شد و حس میکنم این هم از اون ضعفهای کلیدی من در طی سالهای اخیرم بوده. خلاصهٔ مشکل میشه این: من نمیخوام قبول کنم که برای رسیدن به یک چیزی همیشه چیزهای دیگری هستن که فدا میشن و نمیشه هم خدا رو داشت و هم خرما رو! آدمها آدم هستن (متاسفانه) و ظرفیت و منابع ما محدوده توی زندگی. بله، شما اگه بخواید همزمان با درستون کار بکنید، باید قید خیلی چیزهای دیگر توی زندگی رو بزنید، بهویژه توی مملکتی که یه سگ سیاه نشسته روش! این که بیام و بشینم کاسهٔ غم بغل بگیرم به این معنیه که ارزشهام رو درست درک نکردم و انتظاراتم از خودم عقلانی نیست. کمالطلب بودن من روی شاد بودنم هم خیلی تاثیر گذاشته بود متاسفانه و حس میکنم کامل نتونستم این حسم رو شکست بدم و شاید نیاز به یک کمک خارجی داشته باشم، نمیدونم. ولی خوندن کتاب Midnight Library خیلی بهم کمک کرد تو این مورد.
دو مورد آخر هم بحث همین یک ماه پیش پروندهشون بسته شد. سر یک سوءتفاهمی که توی کار به وجود اومده بود من تحت فشار کاری خیلی شدیدی قرار گرفتم و روز و شبم شد کد زدن و حرص خوردن. خیلی برام دورهٔ سختی بود. ولی یه مشاهدهٔ تلخ و عجیبی داشتم: من بهشدت خشمگین و تهاجمی برخورد میکردم و یک فشاری توی قفسهٔ سینه داشتم از حرص خوردن و عصبانیت. روز و شب نداشتم و دائم توی ذهنم با این و اون درگیر بودم. نمیتونستم اونطوری که باید تمرکز بکنم روی کارم. بیشتر فشار روانی تحمل میکردم تا این که به صورت مفید روی پروژه کار کنم. و این توی مدیتیتکردنهام خیلی بیشتر به چشم میاومد. من چرا باید انقدر عصبانی باشم؟
یادمه یه روزی علیرضا (که واقعن به گردنم حق داره و خیلی کمکم کرده تو این یکی دو سال و امیدوارم بتونم کمکهاش رو جبران کنم روزی) بعد یه جلسهای که (ناخودآگاه) تند برخورد کردم با یکی دیگه برگشت بهم گفت که «چرا انقدر ضعف اعتمادبهنفس داری؟» و برای من خیلی عجیب بود این سوالش. پرسیدم منظورت چیه؟ گفت «تو مگه شک داری به درستی کارت و تواناییت؟ پس چرا انقدر پریدی به فلانی و باهاش تند برخورد کردی؟» و دیدم آره. یه بخشی از خشمگین بودنم ریشه داره در کمبود اعتمادبهنفسم.
تو این حین داشتم کتاب «تکههایی از یک کل منسجم» از پونه مقیمی رو میخوندم توی یکی از بخشهاش داشت به همین قضیهٔ خشمگین بودن اشاره میکرد. حرف جالبی زد: گفت که «شما آدم خشمگینی نیستید، شما در گذشته (بیشتر کودکی و نوجوانی) زخم خوردید، و موقعی که توی یه شرایط بغرنج قرار میگیرید این زخمهای شما هستن که عود میکنن.» و در ادامه توصیه کرد که بشینم و از کودکی به بعدم مرور بکنم که چه زخمهایی خوردم و یادآوری بکنم اینها رو به خودم. اولش فکر میکردم اثری نداشته باشه، ولی وقتی دیدم دو روز سر این کار وقت گذاشتم و با خودم کلنجار رفتم و واقعن اذیت کشیدم به اهمیت این کار پی بردم.
من هم مثل هر آدم دیگری در زندگیم زخمی شدم،
و جای زخمهام هستن که [اغلب به صورت ناخودآگاه] من رو آدم خشمگینی میکنن.
خیلی برام عجیب بود. از ۵ سالگی تا ۱۸ سالگی رو مرور کردم. یادآوری اون رخمها خیلی سخت بود. و نوشتنشون توی کاغذ از همه سختتر. و خیلی عجیب بود برام، من با این که توی روزمره حتی به اون اتفاقات فکر نمیکردم، ولی اون اتفاقات تا این حد روی من تاثیر داشتن. و حس میکنم این مشاهده و این کنکاش من رو به آدم بهتری تبدیل کرد و مطمئنن این چیزیه که میذارمش توی کولهپشتیم برای سال دیگه و سالهای بعدش. این که خشمگینشدن من به خاطر زخمهای گذشتهام بوده و من باید مسئولیت احساسات و رفتار خودم رو بر عهده بگیرم.
سالِ سیگار و ورزشکردن
خوابگاه من درست بغل ایستگاه متروی شادمانه و برای تحصیلات تکمیلیه. توی طبقهٔ زیرزمین این خوابگاه یه اتاقی هست که توش پره از دمبل و هالتر و وزنه و تردمیل و کراسفیت و چیزای ساده برای بدنسازی. و من هم دیدم توی روزم میتونم یک ساعت و نیم وقت بذارم برای ورزش کردن. و ورزش کردم. خیلی حس جالب و خوبی بود. حس اون تستسترونی که ترشح میشه واقعا شیرینه. این که ببینی یه روزی بیست کیلو به زور میذاشتی روی هالتر ولی الآن ۴۰ کیلو رو راحت میزنی! یا حرکت جلوبازو یه زمانی با دمبل ۵ کیلو سختت بود ولی الآن داری با دمبل ۱۳ کیلو میزنی! حس شیرین رسیدن به یه چیزی و پیشرفت کردن. حس جالبی بود که امسال برای اولین بار تجربهاش کردم.
و درست در نقطهای متضاد، امسال سالی بود که سیگاری شدم. دروغ نباشه، از سال ۹۵ به صورت تفننی سیگار روی لب میذاشتم ولی بیشتر برای خالینبودن عریضه و این که دیگران با من احساس غریبگی نکنن. متاسفانه از اون جایی که توی ایران pub نداریم، تنها و بهترین کاتالیزور حیات اجتماعی سیگاره. اگه کسی توی جمعی بگه من سیگار نمیکشم، یعنی میگه که من توی جمع شما اضافه هستم و این توی جایی مثل خوابگاه خیلی سمه. من تا قبل امسال دود سیگار رو نمیدادم تو (و اصطلاحا «چسدود» میکردم) ولی بعد ماجراهای بعد شهریور امسال دیگه نتونستم ندم تو. اوضاع زندگی طوری بود که نیاز داشتی (حتی گاها با علم به این که اشتباهه این کار) با یه چیزی دردهات رو بپوشونی. و برای منی که سالها چسدود کرده بودم فقط، نیکوتین خیلی حس جالبی بود. یادمه عصرها میرفتم روی بالکن اتاقمون و همزمان با این که آهنگهای Gary Moore (که عاشقشم) رو گوش میدادم، سیگار میکشیدم. و چون نیکوتینش من رو میگرفت، خیلی حس خوبی میگرفتم.
مکانیزم دفاع من در برابر خبرهای بدی که میگرفتم دو تا چیز بود: نیکوتین و دمبل.
اعتراف میکنم که کارم اشتباه بود. من نباید سعی میکردم دردهام رو بپوشونم. حتی کارم به جایی رسیده بود که برای این که عذاب وجدان سیگارکشیدنم رو خاموش کنم میرفتم بدنسازی کار میکردم. سیگار بعد وزنه، هالتر بعد سیگار. و سیکل مسمومی بود. الآن یک ماه و نیمی هست که لب به سیگار نزدم و امیدوارم بتونم ادامه بدم این قضیه رو. (البته اینو هم بگم که اگه توی جمعی باشم که سیگار بکشن، من خودم رو «چُس» نخواهم کرد!)
سالی عجیب برای دوستیها
این مورد چیزی بود که نمیدونستم که بنویسمش یا ننویسمش. برای خودم چیز چندان روشنی نیست که بخوام بگم حتمن میذارمش توی کولهپشتیم، ولی چیزی هم نیست که بتونم با سادگی از کنارش بیتفاوت رد بشم. امسال از نظر دوستیهام با سایر انسانها سال عجیب و شوکهکنندهای برام بود. یه سری آدمهای جدید وارد زندگیم شدن، یه سری آدمهایی که فکر میکردم قراره با اونها دوستی پایداری داشته باشم قطع ارتباط کردیم و یه سری ها هم معلوم نشد کی اومدن و کی رفتن. و برای خودم خیلی شوکهکننده بود اتفاقاتی که امسال از نظر حیات اجتماعی برام افتاد. اتفاقات خوب (تحکیم دوستیهام با همدانشگاهیهای قدیمی و پیداکردن دوستان جدید توی خوابگاه و...) به کنار، یه اتفاق بدی برام افتاد امسال که نمیدونم چطوری این تجربه رو برای خودم لیبلش کنم.
آدمها موجودات کاملی نیستن (پشمام، واقعن؟!) و نمیشه گفت که قراره ما از همهچیزِ هر کسی خوشمون بیاد که بهش بگیم دوست. آدمها جزوی از جهان بیرون ما هستن و ما کنترلی روی جهان اطرافمون نداریم. هر انسانی بارهای خودش رو به دوش میکشه و تجربیاتی که هر انسان داره با انسان دیگر متفاوته. انسان سالم باید بلد باشه خودش برای خودش کافی باشه و نه این که بره و نقصهای خودش رو با آدمهای دیگه پر کنه. این که انتظار داشته باشیم آدمهای اطرافمون عین خمیربازی تبدیل بشن به اون شکلی که ما دوست داریم واقعا انتظار ناسالم و پرتیه و به نظرم توی بلندمدت ما رو تبدیل میکنه به یک انسان غمگین و پرانتظار و وابسته. و این نصف پازله؛ اگه آدمهای اطرافمون دنبال این هستن که ما رو تغییر بدن، نشوندهندهٔ اینه که آدمهای سالمی نیستن و باید تجدیدنظر بکنیم توی اطرافیانمون.
ما باید برای خودمون کافی باشیم و نه برای دیگران کامل.
من واقعیتش نمیدونم که چطور توی یکسری شرایط باید برخورد بکنم، باید خودخواه باشم یا تسلیم؟ باید سنگدل باشم یا بزدل؟ بلد نیستم و کتابهایی هم که در این باره خوندم کمکی نکردن به من تو این حوزهها. این که یه نفر تا همین دیروز با شما اوکی بوده باشه ولی یهویی نصف شب براتون یه نامهٔ دراااااز بنویسه که توش بگه که از شما آزردهخاطره و توی لبّ کلام بگه که از شما بدش میاد، مشکل شما حساب میشه یا مشکل خود طرفه؟ اگه چیزهای کوچیکی بودن که به مرور زمان باعث ناراحتی فردی شدن، چرا ناگهانی بروزش دادن؟ چرا همون روزی که اون شبهه یا سوءتفاهم براشون ایجاد شد نگفتن؟ شاید سوءبرداشت اتفاق افتاده؟ شاید کلی اتفاق دیگه افتاده که برداشت فرد بوده و نه نیت قلبی ما؟
خیلی برای من صبح عجیبی بود. خیلی عجیب بود برام که کسی رو تا همین ده ساعت پیش به چشم خواهر بزرگتر خودم میدیدم ولی الآن (توی یک صبح جمعهای) میخوام تیکهتیکهاش بکنم و بندازمش توی چرخ گوشت و گوشتش رو بندازم جلوی سگای خاکسفید تهران! برای من خیلی عجیب بود که من داشتهها و نداشتههام رو از دیگران دریغ نکردم هیچوقت و کم نذاشتم برای کسی و تا جایی که در توانم بود کمک کردم و اگه کمکی بهم میشد سعی میکردم تا جایی که میتونم جبران بکنم زحمات دیگران رو. ولی طرف توی همون نامهٔ دراااااز برگشت و تهش گفت که من میتونستم کمکت کنم بیای خارج، ولی الآن نگاه میکنم میبینم کمکت نکنم بهتره و یه چیزی تو این مایهها؛ انگار که من به خاطر منفعتش باهاش دوست بودم و نه به خاطر خودش.
توی همون صبح جمعهٔ خیلی تلخ و دلگیر تصمیمگرفتم خودخواه و سنگدل باشم. تاریخچهٔ چتهامون رو دوطرفه پاک کردم، بلاکش کردم و کانتکتش رو برای همیشه از بین بردم توی گوشیم، که شاید فراموش بکنم که کسی با من اینطوری برخورد کرد. ولی نکردم. همیشه یه گوشهای توی این ذهن مریضم دنبال این بودم که شاید واقعنِ واقعنِ واقعن مقصر کل ماجرا خود من بودم، شاید دائم باید دنبال راضیکردن دیگران باشم، و هزار و یک شاید دیگه. ولی هر چیزی که خوندم خلاف این شایدها رو به من گفته.
من هنوز اون نامه رو توی هیستوری چتم نگه داشتم و هر از چندگاهی چشمم بهش میخوره و میخونمش. ولی هرچقدر فکر میکنم تقصیری در خودم نمیبینم. تنها دو راه هست برای این که جلوی سوءتفاهمها رو بگیریم: یکی این که همون لحظه مطرح کنیم و حلش کنیم و نریزیم تو خودمون، و دومی هم اینه که کلا حرف نزنیم دربارهٔ چیزی تا هیچ سوتفاهمی ایجاد نشه. گاهن با خودم فکر میکنم که اگه من هم مینشستم و کولیس میذاشتم روی حرفهایی که دیگران (سهوا) گفتن و منو ناراحت کردن الآن چند نفر دور و برم بودن؟! شاید زیادی مغرورم، ولی این منم: مجموعهای نقصها در کنار مجموعهای از زخمها.
سال مشخصشدن هدفهام توی زندگی
تیتر مشخصه دیگه چی بگم؟ تا قبل این اینطوری بودم که مسیر و دورنمای مشخصی برای خودم نداشتم و سعی میکردم چندتا چیز رو همزمان ببرم جلو ببینیم کدومش میشه کدومش نمیشه. ولی الآن توی نقطهای میبینم خودم رو که انگار هر کاری که تا الآن کردم در راستای اون هدف بزرگم بوده. الآن میدونم که چیکار خواهم کرد و چرا. و این چیزی بود که پارسال نداشتمش متاسفانه. و بیشتر از این نمیخوام دربارهاش حرف بزنم.
و آره. امسال سال عجیبی بود هر از نظر. هفتهٔ سوم فروردین بعد یه تعطیلات نسبتن خوب خواستم کارم رو پرانرژی شروع کنم که لپتاپم سوخت! و جالبیش این بود که خوششانس بودم که لپتاپم سوخت و مجبور شدم لپتاپ نو بگیرم، چون اگه شیش ماه دیگهاش میخواستم بخرم باید دوبرابر خرج میکردم! به گمونم زندگی توی ابرتورم چیزیه که باید بهش عادت کنیم!
نمیدونم سال دیگه چه اتفاقاتی قراره برام بیفته و چه بلاهایی قراره سرم بیاد، ولی امیدوارم سال آینده هم مثل امسال پر از رشد و تجدید نظر باشه برام.
و صد البته امیدوارم که این سگ سیاه از روی ما بلند بشه!
سپاسگزارم که خوندید!
درمورد لپتاپ هم، قطعاً اتفاق خوشیمنی بوده؛ سود چندین میلیونی!
عیدت پیشاپیش مبارک