درود به همه. من ۴ آذر بستهٔ دامنهام تموم میشه ولی وقتی میرم توی بخش «امکانات اختیاری» لیست امکانات برای من بارگزاری نمیشه. چند بار خواستم تیکت بزنم به پشتیبانی ولی کسی پاسخگو نبوده. از اون ور به شمارهٔ بیان که زنگ میزنم میگه که خط قطع شده و تماس نگیرید. کسی میدونه که چیکار میشه کرد توی این شرایط؟!
راستش رو بخوام بگم، ورود خوبی به این سال نداشتم. هرچند (به جز یک مورد) اتفاق بدی برای من نیفتاد، ولی ورود من به سال جدید پر از سرخوردگی بود و ناامیدی. انتظار این میرفت که یه تغییرات شدیدی توی اوضاع کشور حس بشه، که نشد. انتظار داشتیم بهبود اقتصادی ببینیم، که برعکس شد. صدالبته انتظار داشتیم که حالمون بهتر بشه، که حس میکنم من حالم بهتر شد. آغاز سال برای من چندان جالب نبود، ولی ادامهاش خیلی بهتر بود. گاهن اتفاقاتی توی زندگی آدم میافتن که خودش انتظارش رو نداره؛ یهویی چشماش رو میبنده و باز میکنه میبینه که چقدر خوششانس بوده و چهقدر اتفاقات بدی میتونستن بیفتن و نیفتادن و در عوضش کلی اتفاق خوب براش رقم خوردن.
بذارید از همون اول بریم سر اصل مطلب.
سال زندگی مستقل
سوء تفاهم نشه، من تا قبل این هم زندگیم مستقل بوده، ولی توی خوابگاه. مواقعی هم که خونه و توی اتاق خودم بودم هم سعی میکردم به نوعی استقلال داشته باشم. ولی بخوام صادقانه برخورد کنم با داستان، من زندگی مستقلی نداشتم هیچوقت. توی بهبوههٔ کارهای ارشدم بودم که یه موقعیت استثنایی برای من پیش اومد برای خونهگرفتن. و من برای اولین بار خونهٔ خودم رو داشتم! البته صددرصد خونه مال من نیست و شریکی با یک دوستی خونه رو گرفتیم، ولی یک اتاق برای خودم دارم. حس میکنم جایی هستم که کنترل زندگیم دست خودمه. جایی که مسئولیت کاملش رو خودم بر عهده دارم و حس میکنم هیچ حسی از این بهتر نیست. حس داشتن خونه. حس تعلق نسبی به یک جا. حسِ خوبِ «خودم آقای خودم»! حس زندگی کردن مثل کاراکترهای سیتکامهایی مثل ساینفلد، فرندز و HIMYM.
واقعن حس جالبی هست. کاش میتونستم زودتر این حس رو تجربه بکنم. نمیتونم وارد جزئیاتش بشم که چی شد تونستم خونه رو بگیرم، ولی الآن که به چند ماه گذشته نگاه میکنم میبینم که واقعا خوششانس بودم. این که چنین اتفاق مثبتی برای من رقم بخوره و اون هم در یک زمان خیلی کوتاه واقعا برای خودم باورپذیر نیست. و این که زیر فشارهای اول کار کم نیاوردم و تونستم ادامه بدم؛ اون هم در شهر بزرگی مثل تهران.
امسال مهمترین چیزی که به سال بعد میبرم حس استقلال کامل هست. حس داشتن خونهٔ خودم. و چه حس زیبایی.
سال آشنا شدن با فرهنگ و تمدن ایران
چرا شب یلدا رو جشن میگیریم؟ چه فلسفهای پشتشه؟ چرا به شب یلدا میگن شب چله؟ اصلن «یلدا» یعنی چی؟ ما چند ساله که یلدا رو جشن میگیریم؟ سوالات خیلی سادهای به نظر میان ولی جوابهای خیلی پیچیده و سنگینی پشتشون هست.
ماجرا از اینجا شروع شد که من بعد یه مدتی فهمیدم که فرش خیلی دوست دارم. و شروع کردم به خوندن دربارهٔ فرش و دیدن فرشهای مختلف. واقعن دنیای زیبایی داره و باورتون نمیشه که چه گنجینهٔ فرهنگیِ ارزشمندی هست فرش ایرانی. داشتم کتاب «پژوهشی در فرش ایران» از تورج ژوله رو میخوندم که به یه فرشی رسیدم به اسم «فرش پازیریک». آب دستتونه بذارید زمین و این فرش رو سرچ کنید. کردید؟ آفرین بر شما. فرش رو که برای بار اول دیدم با خودم گفتم که عه، ایران. و این خیلی برای خود من عجیب بود. که چیِ این رو من دوست داشتم؟ فرش واقعا زیبا بود و چشمنواز. و از همه عجیبتر این که این فرش عمرش ۲۵۰۰ سال هست. بعله، درست شنیدید. دو هزار و پونصد سال! یعنی برمیگرده به زمان هخامنشیان. و کجا کشف شده؟ توی مقبرهٔ یک پادشاه «سکا» توی سیبری! حالا یه سوال، سکاها کی بودن؟ سکاها دستهای از اقوام آریایی بودن که اومدن به ایران و به صورت کوچنشین زندگی کردن همیشه. محل زندگی اونها اسمش بوده سَکاِستان که به مرور زمان تبدیل شده به سیستان. توش شاهنامه اومده که رستم «سَکزی» بوده، این یعنی این که سکا بوده. (و بله، هر شرووری که دربارهٔ لفظ «سگ» توی سیستان و اینها گفتن همش شطحیات یه مشت مشنگ تجزیهطلب بوده و هیچ ریشهای توی واقعیات نداشته.)
ولی یه سوالی، شما تا حالا لفظ سکا رو شنیده بودید تا حالا؟ چرا نه؟
ما سیستم آموزشی تخمیای داشتیم. احتمالن تنها چیزی که شما دربارهٔ گذشتگان ما بدونید این باشه که اقوام آریایی سه دسته بودن، ماد، پارس و پارت که وارد ایران میشن. این اصلا درست نیست. پارسها و مادها یه قوم بودن که توی جاهای جدا زندگی میکردن. پارس هیچ ربطی به هیچ قوم و تیرهای نداره. پارس و پارسی یه واژه هست که به آدمهایی که دستهای از ویژگیها رو داشتن نسبت میدادن. (واسه همین ما به کسی که زاهد باشه میگیم پارسا) پارتها همون سکاهایی بودن که بعد اسکندر و سلوکیان به قدرت میرسن. ساسانیان ادامهٔ همون هخامنشیانی بودن که بعد پارتها به قدرت میرسن.
پارسها (همون امتداد مادها) زرتشتی بودن عمدتن، ولی سکاها آیینشون مهرپرستی بوده؛ اونها ایزد مهر رو میپرستیدن. (البته مهرپرستها به ایزدهای دیگه هم اعتقاد داشتنا، تکخدایی از زرتشت شروع میشه و مهرپرستی به هزارسال قبل زرتشت برمیگرده). مهر (یا اسم غربیش میترا) ایزد محبت و پیمان بوده. و یلدا جشن تولد همون ایزد مهره. چهل روز بعد یلدا میشه جشن سده، واسه همین ما به یلدا میگیم چله. و این جشن پیشینهٔ ۴۰۰۰ ساله داره.
میبینید چقدر جالبه؟ و چقدر عجیبه که ما اینها رو نمیدونیم. و خیلی بده که این رو نمیدونیم. شبیه این میمونه که از یه آشنای خیلی خرمایهای مقدار زیادی پول و مال و منال به ما به ارث رسیده باشه، ولی ما ازش بیخبر باشیم. فرهنگ ایرانی سرمایهای هست که به ما به ارث رسیده، ولی متاسفانه اکثر ما ازش بیخبریم.
اینها من رو ترغیب کرد که مطالعه بکنم در این باره. و باورنکردنی بود حجم زیباییای که دیدم. اینها من رو ترغیب کرد که برم شاهنامه رو بخونم. از اونجایی که خوندن ابیات شاهنامه برای من سخت بود، برگردان روایتگونهای که دبیرسیاقی نوشته رو خوندم و باورم نمیشد این حجم از دراما و زیبایی. توی بخشهای حماسیش (به خصوص جاهایی که رستم و سیاوش و کیخسرو بود) واقعا کتاب چسبیده بود به دستم. خیلی جذاب بود داستانش.
اینها من رو ترغیب کرد تا دربارهٔ ساختار ادیان و باورهای زمان ایران باستان بخونم. و اینجا بود که با ژالهٔ آموزگار شدم. شیرزنی که سال ۱۳۱۸ به دنیا اومده ولی از من جوونتره. یه روز یه دورهٔ ۱۵ ساعته ازش رو توی یوتیوب پیدا کردم و میخکوب توی دوروز بهش گوش دادم. کتابش هم خوندم. الآن دارم اسطورهٔ زندگی زرتشت رو میخونم و باورنکردنیه برام که چقدر فرهنگ زیبایی داشتیم و چه حیف که نمیشناختیم اینها رو. به میزان خیلی کم هم دربارهٔ جواد طباطبایی و نظریهٔ ایرانشهری هم خوندم. و به نظرم دیدگاه جالبی داشت. این اخیرن با عزیزی آشنا شدم به اسم شروین وکیلی و به نظرم دیدگاههای اون هم خیلی جالبه. یه کاراکتر خیلی عجیب که آدم باورش نمیشه که ایرانیه.
در کل در سال ۱۴۰۲ به شدت علاقهمند شدم به فرهنگ ایرانی و ادبیات فارسی. واقعن زیباست. این رو نمیگم که فیگور بگیرم برای شما که واای من چقدر باشعورم و شما نیستید. خلاف این. من دربارهٔ اساطیر یونان هم خوندم. دربارهٔ وایکینگها هم خوندم. غرب رو خوندم. شرق رو خوندم. فرهنگ ایران واقعن چیز عجیبیه. بیاندازه زیباست. و چه حیف که ما اون ارزشها رو گم کردیم.
حالا من چند تا سوال بندازم وسط تا اون تیکهٔ کنجکاو شما رو قلقلک بدم. اردیبهشت یعنی چی؟ تقویم ایرانیا در زمان هخامنشیان چه شکلی بوده؟ مزدا ایزدِ چیه؟ فروهر یعنی چی؟ اصلن اهورا یعنی چی؟ چرا فردوسی شاهنامه رو سرود؟ چه حس نیازی میکرد؟ و این که چرا اسم شاه اول شاهنامه کیومرثه؟
سال بستهشدن یه پروندهٔ باز
هر چیزی غیر از آره یعنی نه.
خیلی جملهٔ واضحی به نظر میاد، مگه نه؟ ولی برای من نبود. واقعیت امر اینه که من یه روز به خودم اومدم و دیدم که دلدادهٔ یه دختری شدم که اسمش مهم نیست. کی این اتفاق افتاد؟ واقعا خاطرم نیست. شاید به قول پزشکزاد یه جمعهای ۱۳ام یک ماهی بوده. شاید هم نبوده. چیزی که میدونم اینه که هر چی که بود، از اوایل کرونا شروع شد و ادامه پیدا کرد تا خرداد امسال و یه روزی وسط این بازهای که گفتم، من عاشق شدم. که البته این هم مهم نیست. چیزی که مهمه اینه که من عاشق شدم. عشق روزهای کرونا. عشق از راه دور. عشق پای تلگرام. عشق روزهای تنهایی.
امسال طرفهای ماه خرداد بالاخره بعد کلی ماجرای مختلف (که بیشترش خرابکاری و گندکاری خودم بود و هیچ ربطی به اون بندهخدا نداشت واقعن) عزمم رو جزم کردم و بهش اعتراف کردم که دوستش دارم. و اون هم با یه حسی که به نظرم خیلی شبیه به بیخیالی یا بیاهمیتی بود بهم گفت نه. و دیگه صحبت نکردیم. و من به مدت چند هفته زندگیم مزه و بوی گه میداد.
این برای من اتفاق بزرگی بود. چون این بار دومی بود که عشقم رو اعتراف میکردم به کسی. و بار دومی بود که میشنیدم نه. هر چند این بار دوم خیلی برای من متفاوت بود نسبت به بار اول. حس میکنم عشق و حس تعلقی که اینجا حس کردم خیلی شدیدتر بوده. (شاید بپرسید چرا من انقده کم عاشق میشم که باید در جواب بهتون بگم که هیییچ ربطی به شما نداره.) مطمئنن اگه شما انسان بودید تا به اینجا کار، درکی دارید از حسی که من تجربه کردم. ولی این حس برای خود من نو بود. و باورنکردنی.
یادمه اون اوایل بعد ریجکتی، شبی توی اتوبوس خوابش رو دیدم. توی خواب دیدم که دارمش. و بیدار که شدم دیدم ندارمش. و گریه کردم.
الآن که نگاه میکنم به گذشته، میبینم که اشتباه از سمت خودم بوده. من نباید به غرور مسخرهٔ خودم اجازه میدادم که نذاره من دوستداشتن رو اعتراف بکنم به کسی. من نباید رابطهای که عاقبتی نداشت رو ادامه میدادم. ولی هر دو طرف (تا یه جایی) ادامه دادیم ارتباطمون رو. و تبدیل شدیم به بخشی از روزمرگی هم. این اشتباه بود. بهراد در سالی که گذشت یک تجربه کسب کرد و اون هم این بود که نباید پروندهای رو الکی باز گذاشت. جواب عشق و ابراز علاقه یا آره هست و یا نه. و هر چیزی غیر از آره، یعنی نه.
اگه الآن بخوام به کسی که (مثل اونروزهای من) عاشق شده یه نصیحت بکنم، اینو میگم که چیزی رو توی دل خودش نگه نداره. توی یه زمانِ درست عزمت رو جزم کن و بهش بگو. اگه اون طرف بهت گفت آره، که خب فبها ولی هردومون میدونیم که احتمال چنین چیزی خیلی پایینه. اون احتمال خیلی قوی پیشنهاد تو رو رد خواهد کرد، و تو هم برای یه مدتی واقعا زندگیت مزه و بوی گه خواهد داد؛ ولی اینها هیچکدوم مهم نیست. چیزی که مهمه اینه که تو یاد میگیری که همه چیز بالاخره میگذره. زندگی پر از این شکستهاست. و این تویی که باید یاد بگیری که با شکستها بسازی و بری جلو. زندگی یه مسیر ادامهدار هست. با این که خدا گر ببندد ز حکمت دری، بهزحمت گشاید در دیگری ولی زندگی ادامه داره.
و غلط نکنم تهش میرسیم به حرف اسدالله:
اینجا لیلی خیلی مهم نیست! این خیلی مهمه که تو عشق رو شناختی! این مرز مرد شدنه! - دیالوگ پایانی داییجان ناپلئون از ایرج پزشکزاد
آیا فراموشش کردم؟ فکر نکنم؛ من هرچند حافظهٔ تاریخی ضعیفی دارم، ولی آدمی نیستم که حس خوب عشق رو فراموش بکنم. آیا عاشق هستم کماکان؟ فکر کنم؛ نمیدونم، میدونم که نفرتی ندارم ازش. آیا اجازه دادم که این شکست (هرچند بزرگ برای من) من رو از روند عادی زندگیم بندازه و من رو تبدیل به یه آدم لوزر بکنه؟ اصلن.
سال آرامش روانی
امسال سال آشنایی من بود با گابور ماته (Gabor Mate). لب کلام حرفهای ماته این هست که تروما، دلیل اصلی حال بد خیلی از ماهاست. ما دو مدل تروما داریم: ۱- اون دسته از اتفاقات بدی که نباید میافتادن ولی افتادن. (مثل مرگ یک عزیزی) ۲- اون دسته از چیزهای خوب و ضروری که باید اتفاق میافتادن ولی نیفتادن (دریافت محبت از خانواده).
نکتهٔ تلخ: همهٔ ما تروماهایی توی زندگیمون داریم، فارغ از زمینهای که ازش میایم و سطح مالی خانوادههامون. بچهتر که بودم خیال میکردم که خونوادههای پولداری هستن که توشون هیچ درد و غمی نیست و همه توشون خوشبختن؛ به مرور زمان که ارتباطاتم با آدمها بیشتر شد فهمیدم که هیچ تصوری از این اشتباهتر نیست. همه توی زندگیشون ترومایی رو تجربه میکنن. فارغ از زمینه، شما ممکنه توسط دوستانتون مسخره بشید توی مدرسه و طردتون کنن، ممکنه که مورد تجاوز قرار بگیرید، ممکنه که پدر سردی داشته باشید و نوازش نشده باشید توی کودکی، ممکنه که مادرتون وسواسی بوده باشه و به شما سخت گرفتهباشه توی تربیتتون، ممکنه ناخواسته بوده باشید و قصعلیهذا.
باریکهٔ امید چیه این وسط؟ اینه که میشه با این تروماها جنگید. میشه کنار اومد با زندگی. میشه رفتهرفته بهتر شد. قدم اول اینه که بدونیم اون زخمهایی که هر روز ما رو زهر میکنن چیا هستن، بعدش رفته رفته آسونتر میشه. خبر بد این وسط چیه؟ خبر بد اینه:
مبارزه با تروماهای گذشته یک نبرد روزمره هست.
تروماهای شما از بین نخواهند رفت، بلکه کمرنگ خواهند شد. ممکنه یه روزی که حالتون خیلی خوبه بیاد سراغتون، بهبود یعنی این که به مرور زمان دردی که حس میکنیم کمتر باشه. ما باید به این برسیم که شایستهٔ دوستداشتهشدن و محبت هستیم. ما باید بفهمیم که دیگرانی هستند که نگران ما هستند. ما باید به این باور برسیم که ارزشمند هستیم.
ماته یه حرف خیلی جالبی زد یه بار که توی ذهن من هک شد و بعید بدونم حالا حالاها از بین بره. به این جمله دقت کنید: «من حس میکنم دوستداشتنی نیستم.» یه چیزی توی این جمله ضدونقیض نیست؟ یکم فکر کنید راجع بهش بعد برید سطر بعدی.
اگه فکر کردید راجع به این جمله که درود بر شما، ولی اگه نکردید هم فدای سرتون. نکته اینجاست که گرسنگی، سرما و گرما، ترس، عشق و... حس هستن ولی «دوستداشتنیبودن یا نبودن» یک حس نیست، یک باوره. تروما کاری که با ما انجام میده اینه که به ما تلقین میکنه که اتفاقای بدی که توی گذشته افتادن به این خاطر هستن که ما یک ویژگی خاصی در وجودمون هست و ما اون بلا سرمون اومده چون حقمون بوده. در صورتی که واقعیت ۱۸۰ درجه اختلاف داره با این. همهٔ انسانها لایق دوستداشتهشدن هستن و من و شما هم از این قاعده مستثنی نیستیم. ما به عنوان انسانهای عصر ماشینی باید یاد بگیریم که با خودمون آشتی بکنیم.
سال تحکیم دوستیها و از بین رفتن اضطراب اجتماعی
اگه از گذشته با من آشنا بوده باشید، حتمن دو تا نکته رو دربارهٔ من میدونید؛ یکی این که من اضطراب اجتماعی داشتم و دو این که من آدم درونگرایی هستم. جمع این دوتا رو هم میشه یه آدمی که از نظر اجتماعی فلج هست. حس میکنم نتایج جنگیدن روزمرهام (در طول سالها) با این دو تا انگل رو در سالی که گذشت به وضوح دیدم. حس میکنم توی شرایطی هستم که میتونم به صورت رسمی ادعا بکنم که اضطراب اجتماعی ندارم به هیچ وجه. و این برای من یه دنیا ارزش داره. الآن حس میکنم میتونم یه عضوی از یک جامعه باشم و ارتباط بگیرم با اقشار متفاوت جامعه. و این برای من خیلی چیز بزرگیه. شاید شما بگید مگه قبلا زبون نداشتی؟ مگه قبلا لال بودی؟ مگه قبلا نمیتونستی مثل آدم صحبت بکنی؟ و باید در جواب بهتون بگم که بله، همهٔ این ها بودم! و این باعث میشد که نتونم پتانسیلهای خودم رو بالقوه بکنم. حس میکنم چالشهایی که در سالیان گذشته تجربه کردم و چیزهایی که یاد گرفتم خودشون رو نشون دادن بالاخره و من به یه وضعیت ایدهآلی (از نظر خودم البته) رسیدم.
نه تنها دوستیهای قبلیای که داشتم تحکیم شدن، بلکه دوستان جدیدی هم پیدا کردم. و خیلی برای من حس ارزشمندی بود که توی جمعی خیلی دلشون بخواد که من باشم. و من حس مزاحمها و انگلها رو نداشته باشم وسطشون. ترسی از قضاوتشدن نداشته باشم. و بین این آدمها راحت باشم، فارغ از باور و جنسیت و هر چیز دیگری. این واقعا چیز بزرگی هست برای من؛ هرچند شما بخندید و بگید «این دیوونه رو نگا تو رو خدا...»
یه چیزی که بهش رسیدم این بوده که آدمیان اطراف شما خیلی تاثیر میذارن رو دیدگاه شما از خودتون. من حس میکنم در گذشته اطرافیان مسموم دور و برم زیاد بودن، بالاخص در دوران تحصیلم پیش از دانشگاه. و وقتی دور و بر آدمهای سالم پلکیدم فهمیدم که آدم بودن یعنی چی.
اینهایی که گفتم چیزهای اصلیای بودن، ولی تمام ماجرا نبودن. بخوام خیلی خلاصه بگم، سالی که گذشت:
به من فهموند که دانشگاه جای خوبی برای آدمی مثل من نیست. من از کارکردن بیشتر لذت میبرم تا درسخوندن. (فک کنم یه پست دراز بنویسم دربارهاش.)
اکثر افرادی که مهاجرت کردن از ایران، پشیمون هستند، ولی بروز نمیدن. مهاجرت افراد باید در راستای یک هدفی باشه، رفاه واقعن هدف خوبی برای مهاجرت نیست. (در این باره جرئت ندارم بنویسم. ملت اعصاب انتقاد ندارن و شلوار من رو میکشن پایین.)
رشدْ پشتِ ترسهایِ ماست.
زاتِ بد نیکو نگردد هر که بنیادش بد است.
و آره. فک میکنم تا اینجای کار کولهپشتیم خیلی پر بوده. و چیزهای خوبی برای سال آینده برای خودم جمع کردم توی سالی که گذشت. و میدونم که سالی که در پیشه یه سال فوقالعاده خوب و آموزنده برای من خواهد بود؛ ولی با چالشهای مالی فراوان و صد البته، غولِ خانِ هفتم: خدمتِ تخمیِ سربازی.
سلام دنیا؟ زندهاین یا اداشو در میارین؟ فکر کنم دیگه عادت شده این قضیه که هر سال من بیام بگم که وای امسال چقدر زود گذشت و شما هم الکی سرتونو تکون بدین و بگید که واااای! راست میگی! عین برق و باد گذشت و تهش هر دو طرف کهیر بزنیم. شبیه این بحثای توی مهمونیا شده، یه زمانی حداقل یه نفر پیدا میشد که خاطرات دوران خدمتش رو تعریف میکرد، از سفرش میگفت، از یه چیز جالب میگفت، یادتون میاد که چی رو دارم میگم؟ الآن شده چی؟ شده این که یکی بگه وای فلان چیز رو گرفته بودیم x تومن الآن شده x+n تومن! و یکی هم از پشت بگه که تازه اولاشه! کجاشو دیدین؟!
امسال عجیبترین سالی بود که یه ایرانی میتونست تجربه کنه. هیشکی حالش خوب نیست. انگار که نه، واقعا یه سگ سیاه نشسته روی زندگی ماها، نمیذاره دست و پامون رو تکون بدیم، نمیذاره نفس بکشیم درست. منتظریم اون سگه بمیره. یا این که با هم جمع بشیم و اون سگ رو بندازیم تو سطل آشغال و در اون سطل رو ببندیم. میدونید که دارم دربارهٔ چی حرف میزنم؟ این جریانی که شروع شده و من هم خودم رو جزوی ازش میدونم بخشی از این مطلب نخواهد بود، چرا که زیاد نمیشه دربارهاش صحبت کرد، و چیزی هم برای گفتن نیست، میدونید که دربارهٔ چی دارم حرف میزنم؟
اگه هم نمیدونید کولهپشتی یعنی چی، کولهپشتی یه متنیه که توش مینویسیم چی بهمون اضافه شد امسال و چیا رو گذاشتیم توی کولهپشتیمون برای سال آینده!
اینا چیزایی هست که من با خودم به سال آینده میبرم از این سال و سیاه و بدشگون، بدون ترتیب زمانی خاصی. امیدوارم ازش استفاده ببرید، البته کسی مونده باشه که حوصله کنه متن طولانیتر از یه پاراگراف رو بخونه!
سالِ خوندن کتاب «رواندرمانی اگزیستانسیال»
اواخر تابستون بود که رفتم شهرکتاب و دو تا کتاب برای خودم گرفتم، رواندرمانی اگزیستانسیال و مرشد و مارگریتا. دومی رو توی یکی دو هفته تموم کردم فکر کنم (و واقعا ترجمهٔ عباس میلانی عالی بود!) ولی خب بنا به وقوع اتفاقاتی که خودتون میدونید، خوندن کتاب اول خیلی برای من طول کشید. ولی در کل کتاب من رو با بخشهایی از خودم آشنا کرد که نمیدیدمشون یا نمیخواستم که ببینمشون.
«اگزیستانسیال» یعنی وجودی. یعنی چیزی که صرفاً به خاطر انسانبودنمون داریمشون و فراری ازشون نیست!
لبّ کلام کتاب اینه: بیشتر نابههنجاریهای ما ریشه در ۴ دغدغهٔ اگزیستانسیال دارن: مرگ، آزادی، تنهایی و پوچی. حالا نمیخوام کل کتاب رو براتون خلاصه بکنم، ولی حس میکنم دومی چیزیه که این روزها بیشتر نیاز داریم دربارهاش بشنویم، آزادی.
بر خلاف اون چیزی که به نظر میاد، اینجا مراد از واژهٔ «آزادی» یه چیز سیاسی نیست. کتاب میگه که قبلنها ما مرزبندی خیلی روشنتری داشتیم بین این که چه چیزی خوبه و چه چیزی بد. این که یک آدم چطوری باید زندگی بکنه تا خوشبخت باشه و یا حداقل بدبخت نباشه. با از بین رفتن سلطهٔ مذهب در غرب، دین جای خودش رو به نسبیگرایی داد، به این معنا که دیگه چیزی صددرصد درست یا غلط نیست و همه چیز نسبیه. ما دیگه مسیر روشنی نداریم برای این که بدونیم چیکار باید بکنیم تا خوشبخت باشیم، و در واقع «آزاد» هستیم! و این لفظ آزادی هم از همینجا میاد. حالا مشکل کجاست؟ مشکل اینجاست که ما وقتی نمیدونیم راه درست چیه، یا بهتر بگم، وقتی چیزی به اسم درست و غلط نداریم، نمیدونیم که باید چیکار بکنیم در زندگی. فرض کنید وسط یه کویر گیر کردید بدون آب و غذا و نمیدونید نزدیکترین دهات کدوموره، آیا فرقی میکنه که به چه سمتی حرکت بکنید یا این که اصلن حرکت بکنید یا نه؟! در واقع اینجا به قول معروف گفتنی سرکنگبین صفرا فزوده! آزادی شما داره به ضرر شما تموم میشه!
کتاب بعد این که این قضیه رو توضیح داد یه جملهای گفت که هنوز هم که هنوزه بهش فکر میکنم مو به تنم سیخ میشه: «آدمهای توی زندانی محبوسن که خودشون برای خودشون درست کردن.» خیلی جملهٔ تلخ و سنگینیه. و کلید رهایی از این زندان چیه؟ مسئولیتپذیری. در واقع شما مسئول تمام احساسات بد و رفتارهای نابههنجارتون هستید. اگر چیزی شما رو ناراحت کرده، این شمایید که ناراحت شدید و مشکل از شماست. در غیر این صورت میخواید چیکار کنید؟ دنیای اطرافتون رو تغییر بدید؟! کنترلی روش دارید؟ چیزی که شما رو عصبانی کرده مقصر نیست، شما مقصرید که عصبانی شدید! شما باید مسئولیت رفتارها و برخوردها و مهمتر از همه احساسات خودتون رو بر گردن بگیرید!
خب اینجا چند ثانیه مکس میکنم تا فحشهاتون رو بدید. دادید؟ ادامه بدیم؟ خیله خب!
شاید چیزی که به نظرتون بیاد اینه که بگید پس جبر جغرافیا چی؟ پدرومادرمون چی؟ گذشتهای که کنترلی روش نداشتیم چی؟ اینا مقصر نیستن؟ و کتاب میگه که نه! اونها مقصر نیستن و شما مقصرید! شما باید مسئولیت زندگیتون رو گردن بگیرید! فرض بگیرید که علی توی یه خونوادهٔ بهشدت مذهبی و توی یه شهر مذهبیتر به دنیا اومده. اون الآن ۱۸ سالشه و میخواد برای خودش زید بستونه. (هماتاقی اصفهانی داشتم امسال و واژههایی از این دست رو احتمالا زیاد ببینید توی نوشتهام!) به خاطر خونواده و شرایط جامعه نمیتونه. و احساس ناراحتی و خشم داره از این بابت که نمیتونه زید داشته باشه مثل سایر ممالک معمولی دنیا. و خب، ما هم میدونیم که داشتن زید چیز بدی نیست. الآن چهکسی مقصره؟ علی؟ شما میتونید مثال علی رو به خودتون تعمیم بدید. اگه توی یه جامعهای زندگی میکردید که اقتصاد دست یه مشت شامپانزه نبود الآن اوضاع رفاهتون بهتر نبود؟ الآن کی مقصره؟ شما یا شامپانزهها؟ کتاب اینجا میاد یه کار جالب میکنه. میگه که اگه این موانع وجود نداشتن، شما کماکان احساس بدی داشتید. این موانع نیستن که مشکل ایجاد کردن، این نوع نگاه شماست که این مشکل رو ایجاد کرده. علی باید درک بکنه که اگه زید داشت حالش متفاوتتر نبود! اساساً این قضیه که یکی بیاد توی زندگی ما و ما خوشبخت بشیم از بیخ تفکر غلطیه! داشتن زید حال علی رو بهتر نمیکنه، بلکه روی یه سری از مشکلاتش برای یه مدت کوتاهی سرپوش میذاره. مشکل بنیادیتر از این حرفهاست. و تاریخ هم این قضیه رو بارها نشون داده.
موقعی که دورانهای تلخ تاریخی (مثل جنگ، قحطی و امثالهم) به سر رسیدن، یه اتفاق خیلی عجیبی توی این وضعیتها افتاده، و اون هم اینه: آمار خودکشی به طرز قابل توجهی رفته بالا. چرا باید همچین اتفاقی بیفته؟ آدمها دلبستهٔ جنگ و قحطی بودن؟! زید نبود؟ پول نبود؟ نه! واقعیت سادهتر از این حرفهاست. تا قبل این که شرایط بد تموم بشه آدما خیلی راحت میتونستن تقصیر رو بندازن گردن کس دیگری، به این معنا که حالشون بد بود چون که اوضاع بد بود! ولی اتفاقی که میافتاد این بود که بحرانها تموم میشدن ولی حال آدما کماکان خوب نمیشد! چرا؟ اینجا دیگه تقصیر رو گردن کی میشه انداخت؟ و واقعیت تلخ اینه: آدمها خودکشی میکردن چون میفهمیدن تقصیر خودشونه که حالشون خوب نیست!
فرض بگیرید این سگ سیاه بلند شد از روی ما، مطمئنید حالتون خوب میشه بعدش؟ مطمئنید بعدش احساس کافیبودن خواهید کرد؟ مطمئنید که هر روزی که از خواب بیدار میشید احساس خوبی خواهید داشت؟ یالوم (نویسندهٔ کتاب) میگه که نه، شما باید با این واقعیت تلخ مواجه بشید که این شما هستید که باید مسئولیت احساسات خودتون رو گردن بگیرید. فرض بگیرید به جای شیش ماه دیگه، همین الآن این سگ سیاه از روی شما بلند شد، شما چه کارهایی برای بهبود زندگی خودتون انجام میدید؟ و چرا این کارها رو الآن انجام نمیدید؟!
توی رواندرمانی مدرن دیگه بحثی به اسم «درمان» نداریم، بلکه «پیشرفت» داریم. شما رفتهرفته «بهتر» میشید و یهویی «درست» نخواهید شد! و شرطش هم پذیرش مسئولیت شخصیه. آره، زمین و زمان علیه تو هستن، ولی تو چه کاری از دستت بر میاد که میتونی تو این شرایط انجام بدی؟
و آره، این اون چیزی بود که توی این کتاب بیشتر از همه من رو تکون داد و تا حدودی من رو یاد شعر سعدی انداخت: «به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل، که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم». بخشهای دیگهٔ کتاب هم یکی بیشتر از اونیکی جالب و خوب بودن و من واقعا لذت بردم از خوندن کتاب. ولی واقعیتی که توی این بخش دومش بود به نظرم چیزیه که همگی باید بشنویم این روزها: نجاتدهندهای در کار نیست. شما باید خودبسنده باشید. شما باید مسئولیت زندگی خودتون رو بپذیرید. در غیر این صورت میخواید چیکار کنید؟ دنیا رو تغییر بدید؟! قبل این کار کتاب «رواندرمانی اگزیستانسیال» رو بخونید حتمن!
سالِ فهم نقصهای خودم
شاد نبودن. کمالطلبی. خشمگین بودن و ضعف در اعتماد به نفس.
اینها ضعفهایی بودن که باهاشون چشمتوچشم شدم امسال. نه این که قبلا اینها رو نداشتم، ولی بیشتر برام عجیب بود که چرا که الآن اوضاعم بهتره نسبت به قبلتر کماکان این مشکلات رو دارم؟ و آره، جدال سختی با خودم داشتم سر اینها.
به ترتیب بخوایم بریم جلو، شادبودن عجیبترینشون بود برای من. یه شغل با درآمد خوب از آسمون برام جور شده بود و باید خوشحالترین آدم زمین میبودم، ولی نبودم! برعکس، خیلی ناراحت و افسرده بودم. شبیه بوجک بعد این که فهمید فیلمش نامزد اسکار شده. من اگر زندگیم رو میخواستم از ۲۰ بهش نمره بدم، راحت بهش ۱۶ میدادم، ولی چرا شاد نبودم؟ این یکی از مسائل بزرگ امسالم بود که حس میکنم توش به جاهای خوبی رسیدم. توی متممِ شعبانعلی ثبتنام کردم و دورهٔ شادیاش رو تموم کردم. و حس میکنم این دوره (هرچند کوتاه و به نظرم سطحی) چیزهای خوبی بهم یاد داد. و چیزی هم که یاد گرفتم خیلی کلیشهای و تکراری بود: «رسیدن به چیزها ما رو خوشحال نخواهد کرد.»
این تصور که من به فلان نقطه برسم دیگه غم و غصه نخواهم داشت مزخرفات محضه. زندگی خیلی راحت میتونه شما رو سورپرایز کنه. آدم باید یاد بگیره که این مسیره که مهمه نه هدف. شبها قبل خواب (سعی میکنم) روزم رو مرور بکنم که چقدر شاد بودم و چقدر لذت بردم از زندگیم و چقدر در راستای اون چیزی که من رو از نظر روانی ارضا میکنه فعالیت کردم. و توی برنامهریزیم برای روز بعد هم سعیم اینه که یه تعادلی برقرار بکنم بین کارهایی که برای رسیدن به اهدافم باید انجام بدم و کارهایی که من رو شاد میکنن. و این دید من رو عوض کرد خیلی، تا قبل این اینطوری بودم که بذار این کار رو انجام بدم بعدش حال میکنم با خودم ولی الآن اینطوریم که دارم با این کاری که انجام میدم حال میکنم. و این تغییر خیلی جالبیه، یه مدل کنار اومدن با زندگیه. و آره، الآن خودم رو آدم شادی میدونم در حالت کلی.
و اما کمالطلبی. این رو هم یک دوستی همین چند روز گذشته بهم یادآور شد و حس میکنم این هم از اون ضعفهای کلیدی من در طی سالهای اخیرم بوده. خلاصهٔ مشکل میشه این: من نمیخوام قبول کنم که برای رسیدن به یک چیزی همیشه چیزهای دیگری هستن که فدا میشن و نمیشه هم خدا رو داشت و هم خرما رو! آدمها آدم هستن (متاسفانه) و ظرفیت و منابع ما محدوده توی زندگی. بله، شما اگه بخواید همزمان با درستون کار بکنید، باید قید خیلی چیزهای دیگر توی زندگی رو بزنید، بهویژه توی مملکتی که یه سگ سیاه نشسته روش! این که بیام و بشینم کاسهٔ غم بغل بگیرم به این معنیه که ارزشهام رو درست درک نکردم و انتظاراتم از خودم عقلانی نیست. کمالطلب بودن من روی شاد بودنم هم خیلی تاثیر گذاشته بود متاسفانه و حس میکنم کامل نتونستم این حسم رو شکست بدم و شاید نیاز به یک کمک خارجی داشته باشم، نمیدونم. ولی خوندن کتاب Midnight Library خیلی بهم کمک کرد تو این مورد.
دو مورد آخر هم بحث همین یک ماه پیش پروندهشون بسته شد. سر یک سوءتفاهمی که توی کار به وجود اومده بود من تحت فشار کاری خیلی شدیدی قرار گرفتم و روز و شبم شد کد زدن و حرص خوردن. خیلی برام دورهٔ سختی بود. ولی یه مشاهدهٔ تلخ و عجیبی داشتم: من بهشدت خشمگین و تهاجمی برخورد میکردم و یک فشاری توی قفسهٔ سینه داشتم از حرص خوردن و عصبانیت. روز و شب نداشتم و دائم توی ذهنم با این و اون درگیر بودم. نمیتونستم اونطوری که باید تمرکز بکنم روی کارم. بیشتر فشار روانی تحمل میکردم تا این که به صورت مفید روی پروژه کار کنم. و این توی مدیتیتکردنهام خیلی بیشتر به چشم میاومد. من چرا باید انقدر عصبانی باشم؟
یادمه یه روزی علیرضا (که واقعن به گردنم حق داره و خیلی کمکم کرده تو این یکی دو سال و امیدوارم بتونم کمکهاش رو جبران کنم روزی) بعد یه جلسهای که (ناخودآگاه) تند برخورد کردم با یکی دیگه برگشت بهم گفت که «چرا انقدر ضعف اعتمادبهنفس داری؟» و برای من خیلی عجیب بود این سوالش. پرسیدم منظورت چیه؟ گفت «تو مگه شک داری به درستی کارت و تواناییت؟ پس چرا انقدر پریدی به فلانی و باهاش تند برخورد کردی؟» و دیدم آره. یه بخشی از خشمگین بودنم ریشه داره در کمبود اعتمادبهنفسم.
تو این حین داشتم کتاب «تکههایی از یک کل منسجم» از پونه مقیمی رو میخوندم توی یکی از بخشهاش داشت به همین قضیهٔ خشمگین بودن اشاره میکرد. حرف جالبی زد: گفت که «شما آدم خشمگینی نیستید، شما در گذشته (بیشتر کودکی و نوجوانی) زخم خوردید، و موقعی که توی یه شرایط بغرنج قرار میگیرید این زخمهای شما هستن که عود میکنن.» و در ادامه توصیه کرد که بشینم و از کودکی به بعدم مرور بکنم که چه زخمهایی خوردم و یادآوری بکنم اینها رو به خودم. اولش فکر میکردم اثری نداشته باشه، ولی وقتی دیدم دو روز سر این کار وقت گذاشتم و با خودم کلنجار رفتم و واقعن اذیت کشیدم به اهمیت این کار پی بردم.
من هم مثل هر آدم دیگری در زندگیم زخمی شدم،
و جای زخمهام هستن که [اغلب به صورت ناخودآگاه] من رو آدم خشمگینی میکنن.
خیلی برام عجیب بود. از ۵ سالگی تا ۱۸ سالگی رو مرور کردم. یادآوری اون رخمها خیلی سخت بود. و نوشتنشون توی کاغذ از همه سختتر. و خیلی عجیب بود برام، من با این که توی روزمره حتی به اون اتفاقات فکر نمیکردم، ولی اون اتفاقات تا این حد روی من تاثیر داشتن. و حس میکنم این مشاهده و این کنکاش من رو به آدم بهتری تبدیل کرد و مطمئنن این چیزیه که میذارمش توی کولهپشتیم برای سال دیگه و سالهای بعدش. این که خشمگینشدن من به خاطر زخمهای گذشتهام بوده و من باید مسئولیت احساسات و رفتار خودم رو بر عهده بگیرم.
سالِ سیگار و ورزشکردن
خوابگاه من درست بغل ایستگاه متروی شادمانه و برای تحصیلات تکمیلیه. توی طبقهٔ زیرزمین این خوابگاه یه اتاقی هست که توش پره از دمبل و هالتر و وزنه و تردمیل و کراسفیت و چیزای ساده برای بدنسازی. و من هم دیدم توی روزم میتونم یک ساعت و نیم وقت بذارم برای ورزش کردن. و ورزش کردم. خیلی حس جالب و خوبی بود. حس اون تستسترونی که ترشح میشه واقعا شیرینه. این که ببینی یه روزی بیست کیلو به زور میذاشتی روی هالتر ولی الآن ۴۰ کیلو رو راحت میزنی! یا حرکت جلوبازو یه زمانی با دمبل ۵ کیلو سختت بود ولی الآن داری با دمبل ۱۳ کیلو میزنی! حس شیرین رسیدن به یه چیزی و پیشرفت کردن. حس جالبی بود که امسال برای اولین بار تجربهاش کردم.
و درست در نقطهای متضاد، امسال سالی بود که سیگاری شدم. دروغ نباشه، از سال ۹۵ به صورت تفننی سیگار روی لب میذاشتم ولی بیشتر برای خالینبودن عریضه و این که دیگران با من احساس غریبگی نکنن. متاسفانه از اون جایی که توی ایران pub نداریم، تنها و بهترین کاتالیزور حیات اجتماعی سیگاره. اگه کسی توی جمعی بگه من سیگار نمیکشم، یعنی میگه که من توی جمع شما اضافه هستم و این توی جایی مثل خوابگاه خیلی سمه. من تا قبل امسال دود سیگار رو نمیدادم تو (و اصطلاحا «چسدود» میکردم) ولی بعد ماجراهای بعد شهریور امسال دیگه نتونستم ندم تو. اوضاع زندگی طوری بود که نیاز داشتی (حتی گاها با علم به این که اشتباهه این کار) با یه چیزی دردهات رو بپوشونی. و برای منی که سالها چسدود کرده بودم فقط، نیکوتین خیلی حس جالبی بود. یادمه عصرها میرفتم روی بالکن اتاقمون و همزمان با این که آهنگهای Gary Moore (که عاشقشم) رو گوش میدادم، سیگار میکشیدم. و چون نیکوتینش من رو میگرفت، خیلی حس خوبی میگرفتم.
مکانیزم دفاع من در برابر خبرهای بدی که میگرفتم دو تا چیز بود: نیکوتین و دمبل.
اعتراف میکنم که کارم اشتباه بود. من نباید سعی میکردم دردهام رو بپوشونم. حتی کارم به جایی رسیده بود که برای این که عذاب وجدان سیگارکشیدنم رو خاموش کنم میرفتم بدنسازی کار میکردم. سیگار بعد وزنه، هالتر بعد سیگار. و سیکل مسمومی بود. الآن یک ماه و نیمی هست که لب به سیگار نزدم و امیدوارم بتونم ادامه بدم این قضیه رو. (البته اینو هم بگم که اگه توی جمعی باشم که سیگار بکشن، من خودم رو «چُس» نخواهم کرد!)
سالی عجیب برای دوستیها
این مورد چیزی بود که نمیدونستم که بنویسمش یا ننویسمش. برای خودم چیز چندان روشنی نیست که بخوام بگم حتمن میذارمش توی کولهپشتیم، ولی چیزی هم نیست که بتونم با سادگی از کنارش بیتفاوت رد بشم. امسال از نظر دوستیهام با سایر انسانها سال عجیب و شوکهکنندهای برام بود. یه سری آدمهای جدید وارد زندگیم شدن، یه سری آدمهایی که فکر میکردم قراره با اونها دوستی پایداری داشته باشم قطع ارتباط کردیم و یه سری ها هم معلوم نشد کی اومدن و کی رفتن. و برای خودم خیلی شوکهکننده بود اتفاقاتی که امسال از نظر حیات اجتماعی برام افتاد. اتفاقات خوب (تحکیم دوستیهام با همدانشگاهیهای قدیمی و پیداکردن دوستان جدید توی خوابگاه و...) به کنار، یه اتفاق بدی برام افتاد امسال که نمیدونم چطوری این تجربه رو برای خودم لیبلش کنم.
آدمها موجودات کاملی نیستن (پشمام، واقعن؟!) و نمیشه گفت که قراره ما از همهچیزِ هر کسی خوشمون بیاد که بهش بگیم دوست. آدمها جزوی از جهان بیرون ما هستن و ما کنترلی روی جهان اطرافمون نداریم. هر انسانی بارهای خودش رو به دوش میکشه و تجربیاتی که هر انسان داره با انسان دیگر متفاوته. انسان سالم باید بلد باشه خودش برای خودش کافی باشه و نه این که بره و نقصهای خودش رو با آدمهای دیگه پر کنه. این که انتظار داشته باشیم آدمهای اطرافمون عین خمیربازی تبدیل بشن به اون شکلی که ما دوست داریم واقعا انتظار ناسالم و پرتیه و به نظرم توی بلندمدت ما رو تبدیل میکنه به یک انسان غمگین و پرانتظار و وابسته. و این نصف پازله؛ اگه آدمهای اطرافمون دنبال این هستن که ما رو تغییر بدن، نشوندهندهٔ اینه که آدمهای سالمی نیستن و باید تجدیدنظر بکنیم توی اطرافیانمون.
ما باید برای خودمون کافی باشیم و نه برای دیگران کامل.
من واقعیتش نمیدونم که چطور توی یکسری شرایط باید برخورد بکنم، باید خودخواه باشم یا تسلیم؟ باید سنگدل باشم یا بزدل؟ بلد نیستم و کتابهایی هم که در این باره خوندم کمکی نکردن به من تو این حوزهها. این که یه نفر تا همین دیروز با شما اوکی بوده باشه ولی یهویی نصف شب براتون یه نامهٔ دراااااز بنویسه که توش بگه که از شما آزردهخاطره و توی لبّ کلام بگه که از شما بدش میاد، مشکل شما حساب میشه یا مشکل خود طرفه؟ اگه چیزهای کوچیکی بودن که به مرور زمان باعث ناراحتی فردی شدن، چرا ناگهانی بروزش دادن؟ چرا همون روزی که اون شبهه یا سوءتفاهم براشون ایجاد شد نگفتن؟ شاید سوءبرداشت اتفاق افتاده؟ شاید کلی اتفاق دیگه افتاده که برداشت فرد بوده و نه نیت قلبی ما؟
خیلی برای من صبح عجیبی بود. خیلی عجیب بود برام که کسی رو تا همین ده ساعت پیش به چشم خواهر بزرگتر خودم میدیدم ولی الآن (توی یک صبح جمعهای) میخوام تیکهتیکهاش بکنم و بندازمش توی چرخ گوشت و گوشتش رو بندازم جلوی سگای خاکسفید تهران! برای من خیلی عجیب بود که من داشتهها و نداشتههام رو از دیگران دریغ نکردم هیچوقت و کم نذاشتم برای کسی و تا جایی که در توانم بود کمک کردم و اگه کمکی بهم میشد سعی میکردم تا جایی که میتونم جبران بکنم زحمات دیگران رو. ولی طرف توی همون نامهٔ دراااااز برگشت و تهش گفت که من میتونستم کمکت کنم بیای خارج، ولی الآن نگاه میکنم میبینم کمکت نکنم بهتره و یه چیزی تو این مایهها؛ انگار که من به خاطر منفعتش باهاش دوست بودم و نه به خاطر خودش.
توی همون صبح جمعهٔ خیلی تلخ و دلگیر تصمیمگرفتم خودخواه و سنگدل باشم. تاریخچهٔ چتهامون رو دوطرفه پاک کردم، بلاکش کردم و کانتکتش رو برای همیشه از بین بردم توی گوشیم، که شاید فراموش بکنم که کسی با من اینطوری برخورد کرد. ولی نکردم. همیشه یه گوشهای توی این ذهن مریضم دنبال این بودم که شاید واقعنِ واقعنِ واقعن مقصر کل ماجرا خود من بودم، شاید دائم باید دنبال راضیکردن دیگران باشم، و هزار و یک شاید دیگه. ولی هر چیزی که خوندم خلاف این شایدها رو به من گفته.
من هنوز اون نامه رو توی هیستوری چتم نگه داشتم و هر از چندگاهی چشمم بهش میخوره و میخونمش. ولی هرچقدر فکر میکنم تقصیری در خودم نمیبینم. تنها دو راه هست برای این که جلوی سوءتفاهمها رو بگیریم: یکی این که همون لحظه مطرح کنیم و حلش کنیم و نریزیم تو خودمون، و دومی هم اینه که کلا حرف نزنیم دربارهٔ چیزی تا هیچ سوتفاهمی ایجاد نشه. گاهن با خودم فکر میکنم که اگه من هم مینشستم و کولیس میذاشتم روی حرفهایی که دیگران (سهوا) گفتن و منو ناراحت کردن الآن چند نفر دور و برم بودن؟! شاید زیادی مغرورم، ولی این منم: مجموعهای نقصها در کنار مجموعهای از زخمها.
سال مشخصشدن هدفهام توی زندگی
تیتر مشخصه دیگه چی بگم؟ تا قبل این اینطوری بودم که مسیر و دورنمای مشخصی برای خودم نداشتم و سعی میکردم چندتا چیز رو همزمان ببرم جلو ببینیم کدومش میشه کدومش نمیشه. ولی الآن توی نقطهای میبینم خودم رو که انگار هر کاری که تا الآن کردم در راستای اون هدف بزرگم بوده. الآن میدونم که چیکار خواهم کرد و چرا. و این چیزی بود که پارسال نداشتمش متاسفانه. و بیشتر از این نمیخوام دربارهاش حرف بزنم.
و آره. امسال سال عجیبی بود هر از نظر. هفتهٔ سوم فروردین بعد یه تعطیلات نسبتن خوب خواستم کارم رو پرانرژی شروع کنم که لپتاپم سوخت! و جالبیش این بود که خوششانس بودم که لپتاپم سوخت و مجبور شدم لپتاپ نو بگیرم، چون اگه شیش ماه دیگهاش میخواستم بخرم باید دوبرابر خرج میکردم! به گمونم زندگی توی ابرتورم چیزیه که باید بهش عادت کنیم!
نمیدونم سال دیگه چه اتفاقاتی قراره برام بیفته و چه بلاهایی قراره سرم بیاد، ولی امیدوارم سال آینده هم مثل امسال پر از رشد و تجدید نظر باشه برام.
و صد البته امیدوارم که این سگ سیاه از روی ما بلند بشه!
سپاسگزارم که خوندید!
نمیدونم، شاید! عکس هم از یه مغازهای هست بین انقلاب و ولیعصر.
امسال چقدر زود گذشت. حس و حال یه سال عادی رو نداشت. همیشه توی ذهنم (از بچگی) حس عجیب و مرموزی نسبت به سال ۱۴۰۰ داشتم. سال ۱۴۰۰ همیشه یه سال مهم بود توی زندگیم که توش توی تصوراتم به یه سری چیزهای بزرگ رسیده بودم. مثلا فکر میکردم که ازدواج کردم و زنوبچه دارم، شغل خوبی دارم (و توی تصوراتم شغل خوب به معنی مهندسی عمران بود، از اون مهندسا که کیف چرمی برمیدارن)، خونه و ماشین دارم و غیره. الآن که نگاه میکنم، میبینم که چقدر بچه بودم هیچ، چقدر هنوز بچه هستم! ولی اینها چیزی از مهمبودن سال ۱۴۰۰ برای من کم نکرد. امسال با اختلاف بهترین سال زندگی من بود. هر اتفاق خوبی که ممکن بود (البته به جز آن اتفاق خوبی که همه منتظرش هستیم) رخ داد. و از این بابت خوشحال و قدردان هستم.
سال آشنا شدن با ر.م.
تیتر این بخش اینطوریه که انگار میخوام داستان عاشقانه تعریف کنم، ولی اصلا اینطوری نیست. من زمستون پارسال (منظور سال ۹۹) به یه مردی آشنا شدم به اسم ر. م. اگر اشتباه نکنم من رو از تو لینکدین پیدا کرد و اونجا بهم پیام داد و ازم خواست که توی یه گروه تحقیقاتی خودجوش که برای هوش مصنوعی و اینها هست عضو بشم تا با هم بتونیم کارهایی رو جلو ببریم. ر کچل بود و صدای خوبی داشت و خوشمشرب بود. توی یه بانکی از این سمتهای با عنوان شغلی دارای «انفورماتیک» داشت و سواد و دانش عمومیش بد نبود. اولش که گروه رو تشکیل داده بود ۲۰ ۳۰ نفر آدم بودیم، ولی به مرور زمان شدیم ۳ نفر که خودم بودم و خودش و یکی دیگه (که اون هم بعد یه مدتی جدا شد از ما). ما روی یه محصولی تو حوزهٔ کاربرد یادگیری ماشینی تو صنعت پوشاک کار میکردیم (و خودمونیم، تا حد خوبی کار رو بردیمش جلو). ولی اینها هیچکدوم مهم نیست، جای مهم قصه اینه: ر عین خودم بود.
مثل من بچه درسخون بود توی مدرسه. مثل من فکر میکرد. مثل من درونگراییش میچربید به برونگراییش. مثل من آدم کاریای بود. اینطوری بود که وقتی به این نگاه میکردم انگار ۲۰ سال آیندهٔ خودم رو میدیدم. و این برای من خیلی ترسناک بوده و هست. وقتی میگیم یکی کارمند بانکه (اون هم با عنوان دارای کلمهٔ «انفورماتیک»!) حس میکنیم که خوشبخته و غمی توی زندگیش نداره، در صورتی که اینطوری نیست. کارمند بانک بودن برای اون منافع زیادی داشت، ولی برآیند همهٔ این منافع شده بود چندصد میلیون قرض و بدهی به بانک (در فرم وام) که گویا ترفند بانکهاست در زمینگیرکردن کارمندهاشون. اون کاری که انجام میداد رو دوست نداشت. من (تو این بلبشوی کرونا) فقط یه بار تونستم حضوری ببینمش توی تهران. و اونجا بود که به من گفت که الآن که به چهلسالگی رسیده میبینه که واقعا از زندگی خودش راضی نیست. کاری که انجام میده رو دوست نداره. با این که عنوان شغلیش انفورماتیک داره (!) ولی واقعا احساس رضایت نمیکنه از کارش. شرکتهای دولتی اینطوری هستن که شما تصویر روشنی از چندسال آیندهات داری؛ این که مثلاً ده سال دیگه ترفیع بگیری چه امکاناتی داری و اینها. ر میدونست که امکان این که ترفیع بگیره و تبدیل بشه به موقعیت فعلی رئیسش خیلی کمه، ولی اگر همهٔ این اتفاقهای به ظاهر خوب میافتادن و این ترفیع میگرفت باز هم شغلش چنگی به دل نمیزد. اتفاقهای خوبِ شغلی برای اون رضایتبخش نبودن. و این برای من خیلی ترسناک بود. اون یه پسر داشت و نمیخواست پسرش ایران بمونه. دوست نداشت حتی خودش ایران بمونه، ولی چندصد میلیونی که به بانک بدهکار بود پاهاش رو زمینگیر کرده بود.
توی اون یک باری که همدیگه رو دیدیم فرصت شد که دربارهٔ شوق (passion) و اینها صحبت کنیم و من دیدم که موقعی که داشت دربارهٔ ستارهشناسی و اینها صحبت میکرد برق خاصی توی چشماش بود و گرمی خاصی تو صداش. ولی توی کارش دیگه خبری از این شوق و اشتیاقها نیست، تنها چیزی که هست روزمرگی و روزمرگی و روزمرگیه. و آشنا شدن با ر.م. بود که من رو آگاه کرد به این واقعیت که من از روزمرگی (حتی بیشتر از مرگ) میترسم.
سال کنکور و رفتن به شریف
من خاطرهٔ خوشی از کنکور کارشناسی (در سال ۹۵) ندارم هیچ، حتی دلودماغ مرور خاطرات اونروزها رو ندارم! ولی به هر حال هدفگذاری کردم برای کنکور و مشغول درسخوندن شدم. برای منی که نصف اول کارشناسی رو درگیر حواشی بودم خوندن برای کنکور حسوحال دیگری داشت. درسهایی که نخونده و نفهمیده بودم رو فهمیدم برای بار اول. و از این نظر خیلی حس و حال خوبی داشت. تنها اتفاق بدی که افتاد تعویق کنکور بود که هیچ منطقی پشت این تصمیم نبوده و نیست و صرفاً الکی وقت من رو تلف کرد. برنامهریزیهام ریخت به هم و خیلی بد شد. توی برنامهام داشتم که از خرداد (که کنکور قرار بود اون تایم برگزار بشه) شروع کنم به کار کردن ولی وقتی کنکور عقب افتاد (تا مرداد!) خیلی بدتر شد با قضیه. کنکور خیلی بدی بود (از نظر سوالات غلط و غیراستاندارد که رکورددار بود واقعا!) ولی نتیجهٔ خوبی ازش گرفتم.
رتبهٔ من در زیررشتهٔ طراحی کاربردی (من کنکور مهندسی مکانیک دادم) شد ۵. به نظر خودم نتیجهای که به دست آوردم خیلی خوب و قابل توجه بود و از این بابت از خودم راضی هستم. بعد کنکور کارشناسی تصور بدی نسبت به خودم تو من ایجاد شده بود و همیشه یه احساس ضعف اعتمادبهنفس داشتم. این کنکور آثار اون کنکور قبلی رو تا حد خیلی خوبی از بین برد! و از این بابت خیلی خوشحالم. زندگی یه همچین بردی رو به من بدهکار بود. امیدوارم اگر برای کنکور (هر کنکوری) میخونید توش نتیجهای بیارید که دیدگاه شما نسبت به خودتون رو در جهت مثبت تغییر بده.
و از اونجایی که رتبهام شد ۵، تونستم طراحی کاربردی توی شریف قبول بشم. خیلی حس خوبی داره درسخوندن توی شریف. اگر بخوایم منطقی نگاه بکنیم، دانشگاه دانشگاهه و مهم نیست کجا درس میخونید به اون صورت. و کار آکادمیک واقعا به جایی که توش درس میخونید ربط نداره. هر جایی که برید استادهایی هستن که تو فیلدهایی که شما دوست دارید فعالیت میکنن و میتونید باهاشون کار کنید و مقاله بدید و اینا. من تجربهٔ درسخوندن تو دو تا دانشگاه خواجهنصیر و تبریز (البته یک ترم به صورت مهمان) رو داشتم. شریف یک فرق عمده داره و اون هم طرز برخورد اساتید و آدمهاشه. اساتید شریف بسیار خوشبرخورد و گیرا هستن. برخوردشون با آدم یه طوریه که انگار واقعا ما اهمیت داریم و سربار اونها نیستیم. و این حس خیلی حس عجیبی بود؛ برای اولین بار توی یه محیط دانشگاهی یه طوری با من برخورد شد که انگار من واقعا اهمیت دارم. درسته که ترم اول واقعا فشرده و سنگین بود (مخصوصا درسهای دینامیک پیشرفته و ریاضی پیشرفته!) ولی اساتید واقعا انعطاف داشتن و بازخورد ما برای اونها اهمیت داشت. نمیدونم چطوری میشه توضیح داد، چیزیه که تا به چشم نبینید نمیفهمید من چی میگم. اینجا من ارزش داشته و دارم. توی دانشگاه قبلیم (خواجهنصیر) برخورد و برنامهریزیهای دانشگاه و اساتید طوری بود که انگار قصد اذیتکردن ما رو داشتن، ولی اینجا قضیه فرق داشت. توی شریف میدونن که درس و زندگی سختیهای خودش رو داره و سر پروژهٔ کارشناسی ارشد قراره به اندازهٔ کافی اذیت بشیم، پس اساتید ما رو اذیت نمیکنن. نمره نه زیاد دادن و نه کم. من راضی هستم. در کل یکی از هایلایتهای بزرگ امسال برای من رفتن به دانشگاه صنعتی شریف بود.
البته اینطوری برداشت نشه که شریف جای بینقصیه (که نیست واقعا) ولی از نظر سطح و استاندارد توی یه لول بالاتری هستش. ولی یکسری واقعیتها در ایران امروز ما هستن که… اصلا این آخر سالی بهشون نپردازم بهتره. :)
سال عموشدن
تیر امسال یکی از عجیبترین وقایع زندگی من رخ داد، من عمو شدم. این رو توی بچگیم هم تصور نمیکردمش. هنوز هم برای من باورپذیر نیست! به دنیا اومدن نیلای (یعنی ماهِ نیلگون؛ رنگ تصویر ماه رو آب) باعث شد تکلیف یه چیزی با خودم روشن بشه.
قبل به دنیا اومدن نیلای اینطوری بودم که چرا آدمها باید بچهدار بشن؟ چرا باید یه آدم دیگه رو هم بیاریم توی این دنیایی که میدونیم چندان جای خوشآیندی نیست؟ ولی بعدی این که فهمیدم قراره عمو بشم، به صورت ناخودآگاه دلم میخواست بچه دختر باشه (و شد)! و این خیلی برای من عجیب بود. چرا من یهویی انقدر دیدگاهم نسبت به همچین چیزی تغییر کرد؟ مگه من مخالف نبودم با همچین چیزی؟
واقعیتش اینه: ماها آدمیم!
آدمبودنِ آدمها رو نمیشه از ما آدمها جدا کرد. ما چه بخوایم چه نخوایم یه سری چیزها رو دوست داریم و یه سری چیزها رو نه. عاشقشدن، بچهدارشدن، عصبانیشدن، استرسگرفتن و کلی پدیدهٔ دیگه در ما هستن که در مغز هوشیار (نئوکورتکس) ما نیستن، بلکه توی مغز خزندهٔ ما هستن. ما نمیتونیم از این واقعیت فرار کنیم که چه بخوایم چه نخوایم بالاخره عاشق میشیم. چه بخوایم چه نخوایم (و هرچقدر هم که مارکوس آئورلیوس بدش بیاد!) استرس وجود ما رو میگیره. و چه بخوایم چه نخوایم دوست داریم بچهدار بشیم. یا حداقل من اینطوریام. نمیدونم. آدمها موجودات توجیهگر و تنبلی هستن، البته چند هزار سال طول کشید تا دنیل کانمن و آموس تورسکی این رو به صورت علمی برای ما اثبات بکنن، ولی ما واقعا اونطوری که تصور میکنیم موجودات عقلانیای نیستیم. امسال سالی بود که من با این واقعیت کنار اومدم که من یک آدمم و آدم بودن من وابسته هست به یه ماشین ۳۰ ۴۰ واتی به اسم مغز که بخش عمدهای از فرایندهاش به صورت اتوماتیک انجام میشه و بخش عمدهٔ این فرایندهای اتوماتیک (که مدیون فرگشت هستیم اینها رو) در ما و بسیاری از موجودات دیگه مشترکن. شهوت، ترس، محبت و... رو نمیشه از آدمها جدا کرد. و آره، عموشدن من رو اینطوری تغییر داد.
سال کار کردن
سوء تفاهم نشه، من قبل این هم کار میکردم به عنوان طراح فریلنسر، ولی واقعا درآمدم در حدی نبود که بخوام بگم که کار داشتم. از اون طرف برای برههٔ طولانیای نیاز مالی هم نداشتم به اون صورت، خانواده تا حد خوبی تامین میکردن نیازها من رو. ولی امسال سالی بود که بالاخره ماتحت مبارک رو تنگ کردم و از نظر مالی مستقل شدم. و حس خیلی خیلی خیلی خوبی داره. این که بتونی بخش عمدهای از درآمدت رو پسانداز بکنی و حداقل یه حاشیهٔ امنی برای خودت داشته باشی. کار من الآن برنامهنویسی فلاتر هست. (و فلاتر هم یه چیزیه که باهاش اپ اندروید و آیاواس و ویندوز و... میسازن) و حس میکنم کاری که انجام میدم رو دوست دارم. (این که چی شد رفتم فلاتر یاد گرفتم واقعا قصهٔ درازی داره و شما حوصلهٔ خوندنش رو ندارید ولی) احساس رضایت دارم از کارم. حس میکنم در مسیر چیزی که در بلندمدت میخوام برم سمتش قرار داره و توش خبری از روزمرگی نیست.
و همین! قرن ۱۴ شمسی رو اینطوری تموم کردم. اگه بخوام به عملکرد خودم توی زندگیم از ۲۰ نمره بدم، به خودم ۱۰ نمیدم ولی اگه بخوام به عملکرد خودم تو سال گذشته از ۲۰ نمره بدم راحت ۱۸ میدم به خودم. حس میکنم قرن جدید رو یه آدم دیگهایم. و این خیلی خوبه. حس خوب لوزر نبودن. حس خوب کافی بودن. حس خوب تعلق داشتن. اینها احساساتی هستن که من نسبت به الآن خودم دارم. و باورکردنی نیست که من همون آدمی هستم که تو ۱۷ سالگیش میخواست خودکشی بکنه. و چه خوب شد که بهراد خودکشی نکرد.
امسال هم (مثل پارسال) عکسی برای اشتراکگذاری نداشتم. واسه همین دوباره به یه عکس از دوران طفولیتم اکتفا میکنم.