تلخنامهی آبانِ نود و هشت
گاهی نباید دانست که چه میشود. گاهی نباید چشمها را شست، بلکه باید چشمها را بست و ندید. نبینیم این حجم از رخوت و امید همزمان را، نبینیم این حسرت و شوق همزمان را، نبینیم این بلاتکلیفی و حسّ انجام وظیفهی همزمان را. دو شب پیش که با سردردی سوزان که ناشی از سرما بود خوابم برد، به مخیلاتم هم نمیرسید که حکومتی در تاریخ بتواند قیمت کالای اساسی را سه برابر کند و به دوربینها لبخند بزند. صبح که بیدار شدم و نگاهی به گوشی انداختم دیدم که بعله، مرز بین خواب و بیداری هم در مملکت ما از بین رفته.
راستش را بخواهید من از خواندن اخبار اعتراضات تعجبی نکردم. این که اینترنت کل کشور قطع شد هم تعجبی برایم نداشت و احتمال این که این پست هیچگاه منتشر نشود [یا پاک شود] هم هیچگاه برایم عجیب نیست. من عَجَبَم از این «عجیب نبودن» هاست. چه راحت بیخیال میشویم، چه راحت فراموش میکنیم. انگار نه انگار که نسلهایی در حال سوختناند، شاید خاکسترِ آنهاست که ریههای ما را مخدوش کرده.
هم اکنون که در حال نوشتن این متن هستم، حدوداً 8 ساعت و 33 دقیقه از قطعی سراسری اینترنت میگذرد و هیچ خبری از بیرون ندارم. تهران شهر بزرگی برای ما بیخبرهاست. فیلمهای دیروز (یعنی شنبه 25 آبان) کم و بیش به دستم میرسید. آتش از یک سو، ماشینهای خاموش از سوی دیگر، فریاد مردم از پایین و صدای ماشین آبپاش از بالا. آن طرف تزِ انقلاب میدهد و اینطرف هم غبغبهایش را باد میدهد و باز دم از فتنهای دیگر (که البته خودش هم میداند که نخنما شده) میزند. و منِ 21 ساله که نمیدانم چه خواهد شد. و دقیقاً تلخی ماجرا اینجاست. شاید عامل خیس بودن چشمانم هم دودهی خاکستر من و همنسلانم باشد...
دانشجویی که داد میزند، از معیشت خود نالان است و به امید فردایی بهتر خود را به خطر میاندازد. زنی که از این که با روسریاش تو سری بخورد، بازنشستهای از این که فردایی برای فرزندانش نمیبیند، کارگری از این که حقوق نگرفته و... و نقطه نظر مشترک همهی آنها این است که یک سیستم را (که مردمی نمیدانند) مقصر میدانند. کسی نمیگوید که چقدر مقصر است؛ دور، دورِ گرفتن زهر چشم است. آسیابِ عبرتگرفتن مردمان به نوبت نیست و نوبت ما نیز نخواهد رسید. من، شما و همه دنبال مقصر میگردیم. مقصر ماییم.
بیشتر که به فرهنگ و منشِ ما اجتماع (و نه جامعهی) ایرانی که نگاه میکنم، میبینم که آن چیزی که امروزه «دیکتاتور»، «توتالیتر» و... خوانده میشود یک یا چند نفر در نظام حاکمیتی نیست، بلکه این «دیکتاتور» و «توتالیتر» خود ما هستیم. در درون هر کدام از ماها یک نادرشاه افشار نهفته. ما دلمان را به توهمات گذشته و «کوه نور»هایی که دزدیدهایم و به اسم خودمان جا زدهایم خوش کردهایم. ما خیلی راحت اجازه میدهیم توهماتمان ما را برانند و اگر حس کنیم حاکمی با توهمات ما نمیسازد، آن را عوض میکنیم. همان کاری که با کسی که خودش را «آریامهر» مینامید کردیم.
کسی که امروز شعار میدهد، همانند کسیست که دیروز در سال 57 شعار میداده، باز هم نمیداند که چه میخواهد، فقط میداند که چه را نمیخواهد. و منی که نمیدانم این پست منتشر خواهد شد یا نه.
شاید یک ماه دیگر مانند همین یک هفته پیش، وزیرِ جوانِ [قطعِ] ارتباطات به ریش ما و همنسلانمان با توییتی به شدت بینمک بخندد. شاید شیادی دیگر در برابر دوربینی بر ما لبخندی بزند. شاید من و شما نباشیم. شاید آنهایی که علیهشان شعار میدهیم نباشند. ولی من یک چیز را خیلی خوب فهمیدهام:
آسیابِ عبرتگرفتن مردمان به نوبت نیست...
شاید هم همان بهتر که چشمهایمان را ببندیم...
از طرف یک دانشجو که 21 بار دور خورشید چرخیده و بر روی یک تکه سنگ که با خطوط توهمی به نام مرز تکهتکه شده، در منطقهای که ایران نامیده میشود، بلاتکلیف است و در تلاش است که بفهمد چه گناهی کرده که در این شرایط گیر افتاده...
[شاید] بماند به یادگار برای نسلهای فردا.
- ۴ نظر
- ۲۶ آبان ۹۸ ، ۲۲:۰۰