بهراد خادم حقیقیان هستم. اگر میخواستم برای خودم بنویسم، استفاده از نرمافزاری مثل notepad برای این کار کافی بود، نیازی به اینترنت و اینها هم نبود، قضاوتی هم نبود ولی اثری هم نبود. برای اثرگذاری مینویسم...
اطلاعات بیشتر در بخشِ "بیوگرافی".
درضمن خوشحال میشوم که از این جعبهی پایینی هم استفاده کنید.
یکی از مطالب جنجالی وبلاگم که در 18 سالگی نوشتم، مطلبی بود تحت عنوان «چی شد خودکشی نکردم.» . نکتهای که متوجه میشوید آن است که هیچ استدلال منطقیای پشت خودکشی نکردن نبود و برعکس، زندگی کردن احمقانه به نظر میرسید! و در نهایت من میماندم و افرادی که در بخش نظرات، ایمیل، تلگرام و... با من در تماس بودند و راجب خودکشی کردن با من صحبت میکردند. همین جرقهای شد برای نوشتن این مطلب.
4 سال از خودکشی نکردن من گذشته، درست چهار سال. در این چهارسال چیزهای بسیاری را دیدم، کتابها و مقالات بسیاری خواندم و آنچه که میخوانید (علیرغم طولانی بودن) خلاصهای از اینهاست. چیزی هم که خیلی دوست دارم بدانید، این است که سعی شده در این مطلب از خرافات و مزخرفات (مثل قانون جذب و...) دور باشیم و بر اساس منطق جلو برویم.
علتالعلل و «معنا»در زندگی
«که چی بشه؟... تهش میریم زیر یه وجب خاک..»
این افریت لعنتی، این افیون ویرانگر، علت. چرا هستیم؟ کجا میرویم؟ اصلاً آیا هستیم؟ آیا منشاء ما خالقی آگاه است؟ آیا همهی ما حاصل یک شبیهسازی کامپیوتری برای موجوداتی در ابعاد بالاتریم؟ علتالعلل چیست؟!
من زیاد دنبال پاسخ این سوال رفتم، فلاسفه و دانشمندان بسیاری هم رفتند ولی راه به جایی نبردند. بعید بدانم شما هم راه به جایی ببرید. ما چگونگی به وجود آمدنمان را میدانیم ولی چراییِ آن را خیر. ،(توجه داشته باشید که علم به «چگونه» پاسخ میدهد نه «چرا») چیز مسخرهای به نظر میرسد؛ این که منشاء چیزها هنوز هم برای ما مبهم است، این که هنوز هم در تکاپوی رسیدن به این پاسخیم و احتمالاً هم هیچگاه به پاسخ این سوال دست نمییابیم. راستش را بخواهید من دیگر به دنبال پاسخ این سوال نیستم و برای من مهم نیست. عوضش سعی کردم از منظر دیگری به ماجرا نگاه کنم. سعی کردم به جای آنکه دنبال علتالعلل باشم، سراغ معنا بروم.
ویکتور فرانکل، روانشناس و عصبشناس اتریشی، از قربانیان فاجعهی هولوکاست بود و بخشهایی از جنگ جهانی دوم را در اردوگاههای کار اجباری سپری کرد. او بعدها پس از آزادی در کتابی تحت عنوان انسان در جستوجوی معنا گفت که در آنروزها افرادی که به لحاظ جسمی ضعیف یا بیمار بودند نمیمُردند، بلکه آنهایی میمردند که معنایی برای زندگی کردن نداشتند. آیا شما در زندگیتان معنایی دارید؟ بگذارید با نقلقولی از کتاب منظور خودم را بهتر منتقل کنم.
در نهایت، انسان نباید بپرسد که معنای زندگی چیست، بلکه باید متوجه شود که این «او» است که این پرسش برایش مطرح میشود. به عبارت بهتر، هر انسانی توسط زندگی مورد پرسش واقع میشود؛ و تنها راه پاسخ دادن به زندگی، پاسخ دادن به زندگی خودش است؛ برای زندگیای که میتواند در قبال آن مسئولیت پذیر باشد.
سعی کنید برای زندگی خودتان معنا داشته باشید؛ معنا زندگی شما را شکل میدهد. تفاوت معنا با علتالعلل این است که شما در انتخاب آن آزادید. این معنا برای عدهای پول، برای عدهای کار کردن در خیریه، برای عدهای قدرت و ... است. سعی کنید معنا داشته باشید. برای درک بهتر این مسئله هم کتاب انسان در جستوجوی معنا را بخوانید.
توجه داشته باشید که معنا، هدف نیست؛ بلکه چارچوبی است که شما در آن به سمت اهدافتان حرکت میکنید. شما شاید جواب خیلی از پرسشها را ندانید، ولی در قبال داشتن معنا در زندگیتان مسئولید. پس از مرگتان، این معنای زندگی شماست که میماند.
خوب، بد، تفکر زائد
یک سوال، آیا زندگی زیباست؟ چپ چپ نگاه نکنید، سوال کاملاً جدیست. آیا زندگی زیباست؟ یا زشت است؟ بگذارید پرسش دیگری را مطرح کنم؛ آیا زندگی خوب است؟ آیا شما در زندگیتان روزهای خوب و بد دارید؟ اگر پاسخ مثبت است چه روزهایی خوب و چه روزهایی بدند؟ آیا شما خودتان را زیبا میپندارید؟ یا این که حس میکنید زشتید؟ آیا شما قوی هستید یا ضعیف؟ شما در ذهنتان از خودتان چه تصوراتی دارید؟
اگر شما برای هرکدام از سوالهای بالا پاسخ دارید، در هر حالت پاسختان اشتباه است! خوب، بد، زشت، زیبا، عادلانه، ناعادلانه، قوی، ضعیف، بالا، پایین و کلی صفت دیگر، همه مفاهیمی هستند که در تنها در ذهن ما وجود دارند و وجود خارجی ندارند! (راه تشخیص چیزهایی ذهنی از چیزهای حقیقی خیلی ساده است، ما برای بسیاری از مفاهیم ذهنی، مخالف داریم. مثل مواردی که در بالا آورده شدند.)
و بدتر از همهی اینها هم این است که ما از این مفاهیم ناقص برای خودمان هویت میسازیم! هویت فکری! در طول زمان این هویت در ما تثبیت میشود و ما تبدیل میشویم به موجودی که اینها را پذیرفته، بی آن که دلیل منطقی برای این قضیه داشته باشد. آنچه که در این سه بند آورده شده خلاصهای بود از کتاب تفکر زائد نوشتهی محمدجعفر مصفّا. بگذارید با یک مثال توضیح بهتر متوجه شویم.
دو سناریوی جداگانه را در ذهنتان در نظر بگیرید. در هر دوی این سناریوها یک پسر وجود دارد که با عروسکِ دخترانهی باربی بازی میکند. در یکی از این سناریوها والدین آن پسر بچه با او کاری ندارند ولی در سناریوی دوم والدین آن کودک به او سرکوفت میزنند و القاب ضعیف و نازنازی را به او نسبت میدهند. پسری که در سناریوی اول دیدیم شاید خروجی خاصی نداشته باشد ولی پسرِ سناریوی دوم تبدیل خواهد شد به فردی که اعتماد به نفس ندارد و در جمعهای دوستانهاش احساس امنیت نخواهد داشت. او همواره احساس عجیب بودن خواهد کرد و مقصر این قضیه پدر و مادر و اطرافیان آن پسر هستند.
متوجه نکتهی ماجرا شدید؟ خیلی از القاب و صفاتی که ما برای دیگران و خودمان متصور میشویم وجود خارجی ندارند، بلکه توهماتی هستند در ذهن ما. ما آموختهایم که از این القاب و صفات کذایی برای خودمان هویت بسازیم. هیچکس زشت نیست چون زیبایی مفهوم فیزیکی ندارد. هیچکس ضعیف نیست چون قوی بودن معنای عینی و فیزیکی ندارد. همه چیز نسبیست. اینها شما نیستید، بلکه چیزهایی هستند که محیط اطراف شما به شما تلقین کرده. به عبارت بهتر شما میتوانید خلافِ آنچیزهایی باشید که دیگران به شما نسبت میدهند؛ تنها کافیست که هویت فکری خودتان را بشکنید. کتاب تفکر زائد کمکْحال شما در این مسیر خواهد بود.
سروتونین، اوکتوپامین و حسِ تلخِ لوزِر بودن
حتما تا حالا با افرادی که بمب اعتماد به نفس هستند مواجه شدهاید. افرادی که وقتی وارد اتاق میشوند، همراهشان حسی از قدرت وارد اتاق میشود. هنگامی که حرف میزنند، زمین به لرزه در میآید و شما هم در طرف مقابل آنها؛ حسِ تلخِ لوزِر (Looser) بودن. شما به این قضیه عادت میکنید. این حس تلخ در شما تثبیت میشود؛ «شما یک لوزر هستید.»
خب، این واقعیت ندارد و شما یک لوزر نیستید. همهی این حسها منشائی هورمونی در بدنتان دارند؛ درست چیزی شبیه عشق. آنطور که جردن پیترسن در فصل اول کتاب 12 قانون برای زندگی: پادزهری برای بینظمی میگوید، دو هورمون سروتونین و اوکتوپامین مسئول این قضیه هستند. شما هنگامی که احساس لوزر بودن میکنید، میزان ترشح سروتونین کاهش یافته و میزان ترشح اوکتوپامین افزایش مییابد. و بالعکس، هنگامی که احساس وجود اعتماد به نفس شما را فرا میگیرد، سروتونین ترشح میکنید و میزان ترشح اوکتوپامین به کمترین مقدار خودش میرسد.
خبر خوب این است که شما میتوانید سیستمِ کنترلِ ذهنتان را گول بزنید. ناخودآگاه شما تصور روشنی از لوزر بودن یا نبودن دارد. کافیست به مرور زمان رفتارهای افرادی که اعتماد به نفس دارند را در خودتان تثبیت کنید. قانون اول کتابی که معرفی شد عبارت است از «صاف بایستید و شانههایتان را به سمت عقب نگهدارید.» راههای مختلفی برای افزایش اعتماد به نفس وجود دارد و همهی آنها بر همین اساس استوارند، تلقین کردن.
«اهلی شدن» یا تأثیر نبود ما بر دیگران
«شازده کوچولو گفت: نه، من پیِ دوست میگردم. نگفتی "اهلی کردن" یعنی چه؟
روباه گفت: "اهلی کردن" چیز بسیار فراموش شدهای است، یعنی "علاقه ایجاد کردن..."
- علاقه ایجاد کردن؟
روباه گفت: البته. تو برای من هنوز پسربچهای بیش نیستی. مثل صدها هزار پسربچه دیگر، و من نیازی به تو ندارم. تو هم نیازی به من نداری. من نیز برای تو روباهی هستم شبیه به صدها هزار روباه دیگر. ولی تو اگر مرا اهلی کنی، هر دو بهم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود...
شازده کوچولو گفت: کمکم دارم میفهمم... گلی هست... و من گمان میکنم که آن گل مرا اهلی کرده است... »
شازده کوچولو - آنتوان دو سنت-اگزوپری - ترجمهی احمد شاملو
زندگی ما سرشار است از افرادی که آنها را اهلی کردهایم و یا آنها ما را اهلی کردهاند. و مهم نیست ما که باشیم، هستند افرادی علاقهی آنها در دلِ ما نهفته است. چیزی که مهم است، آن است که ما در برابر افرادی که آنها را اهلی میکنیم مسئولیم. شمایی که تصمیم به خودکشی گرفتهاید در برابر تمام افرادی که محبتتان در دلشان نهفته شده مسئولید؛ در برابر تمامشان. شاید طبیعت بیرحم باشد، ولی شما نباشید چون شما شبیه بقیهی حیوانات و موجودات نیستید. ساختار نظامِ آگاهی ما، ما را از سایر موجودات متمایز میکند.
کلام آخر
آنچه که گفتهشد، خلاصهای بود از چیزهایی که من را قانع کرده که زنده بمانم. زندگی هنوز هم سرشار است از پرسشهایی که حتی یک قدم هم به دانستن پاسخشان نزدیک نشدهام؛ و همین برای من انگیزهایست برای ادامه دادن، برای بودن، برای حس کردن و برای تلاش. تلاش این متن این نبود که به شما بگوید زندگی زیباست، (چرا که خوب، بد، زشت، زیبا و... صرفاً توهماتی هستند در ذهنِ صفرویکیِ ما) بلکه میخواست بگوید که این شمایید که در نهایت زیباییهای زندگی را کشف میکنید. نسخهای برای شما پیچیده نشده، این شما هستید که انتخاب میکنید.
چهار سال گذشت، درست مثل برق و باد. و من هنوز هم سر حرفی که زدهام هستم...
حول و حوش ساعت 1، سیزده فروردین سال 1394. تنهایی در خانه ای که اهلش برای گردش و تفریح رفته اند بیرون نشسته ام و دارم تکالیف فیزیکم را که یادم رفته بودند را مینویسم. هوا ابریست ولی نمیبارد ... مزخرف ترین حالت ممکن برای من. نه میتوانی حس خوبی داشته باشی و از زندگی لذت ببری و نه میتوانی خوب زجر بکشی. از زمین و زمان متنفرم، از گذرِ نامفهومِ ساعت، از زندگیِ پوچ و بی معنی، از انسان هایی که نه اهمیتی برایت دارند، نه اهمیتی برایشان داری...
دلم راه حل میخواست ... شاید آن را پیدا کرده بودم...
با سلام. راستشو بخواین درستش این بود که اول راجب انگیزه و بعدش هم در مورد آزمون های آزمایشی و ... صحبت کنیم بعد وارد مقوله ی استرس بشیم. ولی از اونجایی که دونستن این مطلب واجب تره ، تصمیم گرفتیم اولش راجب استرس صحبت کنیم. البته بعد خوندن این پست خودتون متوجه میشید که این مطلب در واقع همه ی موضوعات رو پوشش میده. توی این پست قراره در مورد این که استرس چیه و چرا میاد صحبت کنیم. همچنین قراره بدونیم که چطوری افراد از استرس شما پول در میارن؟!؟